´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۷ خرداد-مهمونی

سلام 

امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم. تقریبا همه بیدار بودن. 

صبحانه خوردیم سریع و یه حال اساسی به حول خونه دادیم. چون کم کم وقت اومدن مهموناست. 

کار خاص دیگه ای نکردم جز بازی با نی نی ها و خوندن چلچراغ.  

خانومی ناهار ماکارونی درست کرده. شب هم که قراره فامیل برای شام بیان. 

خانومی و همسرش رفتن بیرون برای خرید. 

خاله محبوبه و رضوان خانوم یکی دوباری زنگ زدن.  

فعلا همینا... 

همگی که جمع شدیم ناهارو خوردیم و مامان اینا یه استراحتی کردن و ما هم هرکدوم به نوعی سرگرم بچه ها و یا منظم کردن وسایل پذیرایی بودیم. 

دیگه ساعت ۷.۵ بود که خاله منصوره و رضوان خانوم اومدن. یه نیم ساعتی با بچه ها سرگرم بودن و کم کم همه اومدن. دیگه همگی حسابی با دوقلوهای نازنین حال کردن.

ماهم که دیگه همگی مشغول پذیرایی بودیم. داداشی و سهیل رفتن شام رو گرفتن و اومدن. چتو مرغ محض تنوع!
ساعت ۱۰.۵ شام خوردیم و مشغول جمع و جور کردن شدیم. ساعت ۱۲.۵ هم کم کم شروع کردن به خداحافظی و دیگه ما رسما از پا افتادیم!
مامان هم حسابی سرما خورده بود و کلی دلم براش می سوخت و همش دور و برش می پلکیدم!  

ساعت ۲ بود که خسته و کوفته و داغون رفتیم خوابیدیم!

۱۶خرداد- بازگشت مامان و بابا از مکه

سلام  

امروز صبح با صدای آواز ستاره ی سهیل ساعت ۷ بیدار شدم. خواهری هم بیدار بود داشت آماده میشد که بره سر کارش. 

خانومی و همسرش و دوتا جوجه ها هم بیدار بودن. ساعت حدود ۸ داداشی هم بیدار شد. 

باهم صبحانه خوردیم و ماشین اومد دنبالم و رفتم شرکت. البته قرار بود زود برگردم چون هم خانومی دست تنها بود هم باید خونه برای ورود مامان و بابا آماده میشد. 

آقای منصوری یه کار تایپ داشت که چون بیکار بودم انجام دادم براش.  

 به بابا اینا زنگ زدم که گفتن توی فرودگاه هستن و پروازشون رو خبر می دن!

کمی با آقای ناصری حرف زدیم و از برنامه های تابستون گفتیم و من دیگه ساعت ۱۲.۵ بود که راه افتادم برای خونه. 

توی راه داداشی زنگ زد و سفارش سطل ماست داد. از دفترخدماتی جلوی درب دانشگاه هم کارت شارژ گرفتم. 

سر راهم ماست گرفتم و رسیدم خونه. حدود ساعت ۲.۵ بود که خواهری هم اومد و دور هم ناهار خوردیم البته با خنثی کردن شیطنتهای سجاد. ستاره رو خودم خوابونده بودمش. 

خاله محبوبه زنگ زد و گفت بعد از ناهار میان اینجا که باهم بریم فرودگاه. ناهارو خوردیم و من ظرفهارو شستم و خواهری خونه رو جارو زد . ساعت ۴.۵ بود که خبر دادن پروازشون نشسته و ماهم رفتیم سمت فرودگاه. 

خیلی زود هم دیدیم مامان و بابا رو و دیدارها تازه شد و مامان اینا کلی با نی نی ها ذوق کردن. 

بعد همه باهم اومدیم خونه و خاله محبوبه هم یکی دو ساعتی بودن و رفتن. 

خانومی و سهیل رفتن خرید. ماهم با ستاره بازی می کردیم. سجاد هم که خوابه. 

فعلا... 

وقتی خانومی اینا برگشتن نمازامونو خوندیم و رفتیم سراغ چمدان های شیرین سوغاتی!!:دی 

دوقلوها برای هرچیزی کلی ذوق می کردن و ما هم با ذوق اونا سر ذوق اومده بودیم. 

یه عالمه لباس و عروسک و  روسری و دامن و سوغاتی های معمول. 

بعد هم که مناظره ی احمدی با آقای کروبی بود که تا دیروقت طول کشید. بعد از مناظره با اینکه به شدت خوابم میومد اما سالن رو جمع و جور کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم و ظرفهارو شستم و رفتم خوابیدم. 

همین!

۱۵ خرداد

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۹.۵ بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و کم کم نینی ها بیدار شدن و مشغول بازی شدیم باهاشون. 

تا ظهر مشغول بازی با بچه ها و سرگرم وبلاگم بودم. ناهار هم که از قبل خواهری آماده کرده بود (عدس پلو) و دلمه های فریز شده که ساخته ی دست من و مامان بود هم بهش اضافه شد و ساعت حدود یک بود خوردیم. 

بعد هم من سر ظرفشویی بودم و همگی به جز خواهری که رفت خوابید مشغول بحث سیاسی و انتخاباتی شدیم. 

داداشی لینک های جذاب در این مورد رو می خوند و ما هم تفسیر می کردیم و کلی می خندیدیم!
بعد هم استراحت کردیم وقتی بچه ها خوابیدن که عصری سرحال باشیم. 

آخه تصمیم گرفتیم که به اتفاق هم بریم شهر بازی!!
ساعت
۷ بود که دیگه حاضر بودیم که بریم که خاله محبوبه با موبایل زنگ زد و گفت داریم میایم اونجا اگه خونه اید! خواهری هم گفت بچه ها تو ماشینن و داریم میریم بیرون. 

رفتیم شهر بازی که خیییییلی شلوغ بود نسبت به اون روزی که با دوستام رفتیم. 

فرش انداختیم و داداشی و سهیل و جوجه ها موندن و ما سه تا خوار رفتیم سوار اسباب بازی ها شدیم. البته برای آقایون دوتا سیب زمینی سرخ کرده گرفتیم که سرشون گرم باشه!

شاهین 

شایان!!!:))  

ذرت مکزیکی  

کشتی صبا 

توی کشتی صبا پسرای جوون شعارهای زنده باد میرحسین و از این قبیل و احمدی سولاخه و اینا می دادن!!:دی 

تقریبا همه مچ بند سبز داشتن و بنده بسیار مشعوف و کیفور بودم!
بعدش رفتیم پیش آقایون و من و خواهری نشستیم پیش بچه ها و داداشی و خانومی و سهیل رفتن چرخ و فلک. 

سجاد شیر خورد و خوابید و ستاره هم شیر خورد هم نخوابید و هم کلی شیطونی کرد.

 

بعدش شام از همون ساندویچی هندی گرفتن و داداشی و خانومی اومدن و هرچی گشتیم سهیل رو پیدا نکردیم! 

جواب تلفنشم نمی داد!
خانومی هم رفت و چند دقیقه بعد اومد و گفت درحال بازی شانسی دستگیرش کرده!
کلی خندیدیم!
بعد هم دورهم شام خوردیم و جمع و جور کردیم و راه افتادیم سمت خونه. 

وقتی رسیدیم هم نماز خوندیم. ساعت حدود ۱۱ اینا بود. 

بعدم خانومی به مامان اینا زنگ زد. 

خواهری رفته خوابیده. 

منم الان اینجام و همزمان با خانومی گپ می زنم. 

احتمالا هم دیگه برم بخوابم. 

شب بخیر.