´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۶ خرداد- تولد پدیده

سلام 

امروز هم مثل دیروز و روز قبل و قبل ترش... 

با این تفاوت که تولد پدیده هم بود و صبح زنگ زدم بهش تبریک گفتم. اما نه اون حس و حال تولد داشت نه من شور و شوق همیشگیمو داشتم. 

ظهر بابا کباب درست کرد و جای همگی خالی داداشی که اومد دور هم خوردیم و من مشغول شستن ظرفها شدم که خواهری هم اومد و ناهارشو خورد و دراز کشیدیم یک ساعتی. 

عصری هم ادامه ی کتابم رو خوندم و بعدم که آنلاین شدم. 

آقای ناصری از تهران برگشت و من فردا می رم سر کار. 

همین.

۲۵ خرداد- همچنان آشوب

سلام 

امروز حدود ساعت ۱۰ بیدار شدم. خواهری و داداشی رفته بودن. منم دیگه رفتم کمک مامان که می خواست دلمه درست کنه و رفتم سبزی پاک کنم. باهم مشغول بودیم و بابا هم داشت گوشت ها رو تمیز و خورد می کرد که یهو خاله محبوبه به صورت سر زده اومد. البته بانک کار داشت و سبزی خوردن هم خریده بود و بعدم پیاده اومده بود تا خونه ی ما. کلی خوشحال شدیم و گپ زدیم و من بلافاصله بعد از سبزیهای خودمون سبزی های خاله رو هم پاک کردم چون همچنان دستش درد میکنه و نمیتونه حرکت بده و گفت که چندروز پیش کورتون تزریق کردن تو دستش. دلم براش میسوزه که با اینکه جوونه خیلی مریضی داره. 

خلاصه یه دوساعتی بودش و مامان پهلوهاشو که درد می کرد با اتو گرم کرد و منم از فرصت استفاده کردم و اومدم آنلاین و باز هم اخبار مربوط به انتخابات رو می خوندم. 

خاله که می خواست بره کمی توی پله ها با مامان باهاش حرف زدیم و خندیدیم و بعدش که رفت مجددا مشغول شدیم و دلمه ها رو کمک مامان پیچیدم.  

بعدشم داداشی اومد ساعت ۱.۵ و ناهار خوردیم و اومدم اینجا و خواهری اومد و ناهارشو خورد و همگی دراز کشیدن و منم یه کم دیگه توی نت خبر خوندم و دراز کشیدم یکساعتی. 

بعدم که پا شدیم و باهم دیگه فیلم ملودی رو دیدیم که خیلی باحال بود. 

بعدش اومدم اینجا که یک میل بفرستم و مامان شام درست کرده بود که تا داداشی اومد خوردیم و حال کردیم. پلو با گوشت چرخ کرده و فرآوری شده! 

بعدم نماز خوندم و ظرفها رو شستم و یه کمی با مامان و داداشی و خواهری و بابا گپ زدیم و خندیدیم. با خانومی هم چندبار تلفنی حرف میزدیم و اخبار رو رد و بدل می کردیم. 

همین الان یکی از دوستا لینک عکس یکی از کشته شده ها در تظاهرات رو برام فرستاد. 

خیلی حالم بده.. 

خیلی...

۲۴ خرداد- آشوب

سلام 

دیروز عصر یکی از دوستای مامان زنگ زد و گفت با یکی دیگه از دوستان میاد دیدن مامان. اونم چه ساعتی؟!؟!؟!؟! ۸.۵ صبح! چون باید ساعت ۹.۵ خودشونو به یه جلسه می رسوندن. واسه همینم دیشب با اینکه تصمیم گرفته بودم زود بخوابم اما تا حدود ۱۲.۵ مشغول ردیف کردن کارا بودم واسه اینکه بیش از ۱۰۰٪ مطمئن بودم که امکان نداره من ۸.۵ صبح بیدار شم. همه ی وسایل پذیرایی رو آماده گذاشتم که مامان هم که حسابی مریضه زیاد اذیت نشه واسه پذیرایی. 

صبح ساعت ۹.۱۵ بود بیدار شدم و دیدم که مهمونا اومدن! جالبه که حتا با صدای زنگ هم بیدار نشده بودم!!!:دی 

داداشی هم اومد پیش من که همچنان توی رختخواب بودم و مامان وسایل صبحانه شو آورد تو اتاق ما و همینطور که می خورد باهم گپ میزدیم باباهم گاهی میومد پیشمون باهم شوخی می کردیم و می خندیدیم. 

مهمونایی که گفته بودن ساعت ۹.۵ باید جلسه باشن تا ساعت ۱۰ موندن خونمون!
بعد هم بلافاصله خانوم باقری و شوهرش و نیره اومدن دیدن. البته نیم ساعت قبلش زنگ زده بودن. من بازهم از اتاقم در نیومدم و کتابی که از دیروز شروع کرده بودم به خوندن رو ادامه دادم: گزارش یک مرگ- گابریل گارسیا مارکز 

تا ساعت ۱۱ هم اینا بودن و ساعت ۱۱.۵ دایی زنگ زد از خونه ی مامان بزرگ و گفت می خواد برامون آجیل مشکل گشا بیاره. نیم ساعت بعد اومد و از همون اولم بحث سیاسی داشتیم  و کلی خندیدیم. ساعت یک و نیم هم دور هم ناهار خوردیم که البته همه بودیم به جز خواهری که حدود ۲.۵ بود اومد. دایی چندتایی فیلم آورد داد به داداشی که از روش برای خودمون بزنه. حدود ساعت ۳ هم رفت. خیلی حال داد اومدنش. صدای دایی و لهجه و نوع شوخیهاش منو یاد بچگی ها میندازه و اون روزای خوبی که همگی جمع میشدیم خونه ی مامان بزرگ و ظهرای جمعه مجبور بودیم دور هم با صدای خیلی کم کارتون ببینیم که بزرگترا بیدار نشن... 

یادش بخیر 

خیلی دلم برای مامان بزرگ تنگ شده...کاش نمیرفت.. 

خدا رحمتش کنه... 

خلاصه خواهری ناهار خورد و همگی بعد از رفتن دایی خوابیدیم. قربونش برم مامان خیلی خسته شده بود و سرماخوردگیش هم مزید بر خستگیش. 

حدود ساعت ۴.۵ با خاموش شدن کولر بیدار شدم. مامان رفته بود دوش بگیره و کولرو خاموش کرده بود. 

دیگه از عصری یه کم کتاب می خوندم و یه کمی آنلاین بودم و خبر از آشوبهای سراسری می گرفتم. شیراز تهران شمال و جنوب همه جا پر از فریاد اعتراض و خشم بود. 

و تنها کاری که آًایون کردن اینه که توی میدون ولیعصر جمع شدن و طرفدارای میرحسین رو به سخره گرفتن!
امیدوارم تغییری حاصل بشه. 

زنگ زدم خونه ی پدیده اینا که نبودش و با مامانش یه نیم ساعتی حرف زدم. یک ساعت بعد هم خودش زنگ زد و یک ساعتی حرف زدیم!!:دی 

بعدم با خانومی حرف زدم. 

الانم که اینجام و خیلی خسته ام 

یحتمل برم لالا 

 

شب بخیر