´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱ خرداد-تولد بابا

سلام 

امروز صبح درحالیکه هنوز مقیم رختخواب بودم تولد بابا رو با یه اس ام اس لب و لوب تبریک گفتم!
مشغول صبحانه بودن و کلی خندیدن! 

ساعت ۱۰ از جام بلند شدم و ظرفایی که از دیشب مونده بود شستم. 

بعدم یکی دوتا شیرینی با شیر خوردم و اومدم نت 

تا ظهر با کامپیوتر مشغول بودم و یه کمی به گوشیم ور رفتم و یه کمی هم چلچراغ خوندم 

یکی از دوستای گلم هم که از شیراز خبر داد که فردا میرحسین میاد دانشگاه برای سخنرانی 

با بچه ها قرار گذاشتیم که بریم حالی به حولی!
ظهر کمک مامان کردم برای دلمه درست کردن. من زیاد دوست ندارم و چشمم دنبال مرغی بود که از قبل تو یخچال بود. 

اما وقتی داداشی اومد و دورهم ناهار خوردیم یه عالمه دلمه خوردم. مزه ی درخت میده خوشم میاد!:دی 

بعدم ظرفارو شستم و رفتم چلچراغ گرفتم دستم و دراز کشیدم. 

مصاحبه ی ضابطیان با خاتمی رو می خوندم. 

کاش میرحسین رای بیاره... 

از شدت گرما نمیتونستم بخوابم. عصری یه بشکه کافی درست کردم و خوردم.  

راستی دیشب جاشوا گفت اهل نسکافه نیست و نوشیدنی مورد علاقه ش آب هست! 

بعدم با مامان و خواهری یه فیلم سینمایی به اسم شبهای خرمشهر دیدیم که خب ربط چندانی به اسمش نداشت و بیشتر یه فیلم خانوادگی عشقولانه بود! 

داداشی و بابا هم روی پشت بوم داشتن کولرو سرویس می کردن و پوشال عوض میکردن.  

تا ساعت ۸ دستشون بند بود. 

بعدم دوش گرفتن و حاضر شدیم تا بریم خونه ی خاله محبوبه برای مهمونی قرض الحسنه. 

ساعت حدود ۸.۵ رسیدیم. همه اومده بودن. با احسان و خاله و عاطفه تو آشپزخونه مشغول شوخی و خنده شدیم من و خواهری. 

بعدم احسان طبق قولی که ازش گرفته بودم چند تا دی وی دی فیلم امریکایی بهم داد که شدیدا فیلم امریکایی لازم شده بودم. آخه با این فیلمها خیلی لهجه و اصطلاح یاد میگیرم. 

بعدم شام که چلو کباب بود رسید (داداشی و محمدآقا رفتن گرفتن). 

ماهم که مثل همیشه تو آشپزخونه خوردیم با کلی خنده و شوخی. داداشی هم به جمع همیشه شنگول اضافه شده بود. 

خاله دوجفت کش سر بهم داد. خودم انتخاب کردم. صورتی و آبی! 

ساعت ۱۰.۵ مهمونا پا شدن و رفتن و ما موندیم و تازه تونستیم دو دقیقه راحت همو ببینیم. 

به عاطفه گفتم فردا بیاد دانشگاه دیدن میرحسین که گفت نمیتونه و باید برای امتحاناش بخونه. فاکتور هشت که شروع شد برگشتیم خونه. 

فیلمو دیدیم و من اومدم اینجا. 

 

همین 

شب بخیر

۳۱ اردیبهشت

سلام 

دیشب دوست امریکاییم برام کاری که خواسته بودم انجام داد و منو کلی جلو انداخت. 

شب با مامان سریال فاکتور هشت (و به قول بابا فیلم خرگوشه!) رو دیدیم. بعدش اومدم آنلاین (با ایرانسل) تا حدود ساعت یک. 

بعد هم خیلی دیر خوابم برد برای همینم صبح برای نماز بیدار نشدم!:دی  

صبح هم باز جوجه خیلی اذیت کردو باید یه فکری به حالش بکنم. از بیرون که صدای گنجشکها رو میشنوه شروع میکنه به جواب دادن!
خب توی این فصل ها هم که گنجشک ها از ساعت ۶ صبح ولو میشن تو خیابون!
خلاصه ساعت ۱۰ پا شدم و ظرفهای دیشب رو شستم و یه کمی با مامان که سبزی پاک می کرد اختلاط کردیم و بعدم اومدم پای کامپیوتر تا ترجمه کنم . 

هالو هم فراخوان شعر گذاشته که اجابت کردیم!
ناهار آش رشته هستش و جای شما خالی دلتون نخواد الان من یه کاسه ی عظیم برای خودم ریختم و پای کامپیوتر مشغولم!:دی 

فعلا همینا!  

 

ادامه:
هالو شعرمو تو وبلاگش چاپ کرد!
ترجمه انجام شد!
دارم با جاشوا چت می کنم 

بحث سر تفاوت های شیعه و سنیه! 

این بابا چقدر کتاب خونده و چیز حالیشه!
هرچی من میگم یه جمله از امام خمینی یا قرآن یا دانشمندان مستشرق برام میاره! 

کم آوردم!
البته خودش شیعه هستش اما اطلاعاتش به طرز خوفناکی زیاده! 

با خانومی چت کردم 

کلی خندیدیم 

دلم برای استار و سونجوقکم یه نقطه شده!
چقدر هوا گرم شده !
لعنتی! بازم باید توی مانتو و مقنعه زرت و زرت (شرشر سابق) عرق بریزیم!  

خیلی خستم 

اما خوابمم نمیاد 

بازم یه بشکه کافی... 

بذار از این دوستم بپرسم چطوری اینهمه کافی می خورن اما میتونن بخوابن؟
پرسیدم خبر میدم 

فعلا


۳۰ اردیبهشت

سلام 

دیشب دیگه حدود ساعت ۸ تعطیل کردیم تا آقی ناصری هم به جومونگ جونش برسه! 

و از اینکه من هنوز داشتم کارامو انجام میدادم داشت عصبانی میشد/!! 

راستی امروز پفک نمکی مینو خریدم! 

به یاد قدیما و خونه ی مامان بزرگ و دخترخاله ها و پسر خاله ها و دعوای سر پفک و آدامس خرسی و روزای واقعا شاد کودکی... 

وقتی رسیدم خواهری پفک رو دید و باز کرد و باهم به اضافه ی مامان خوردیم و برای داداشی هم گذاشتیم که شب وقتی اومد و دید اونم کلی ذوق کرد و دوست داشت. 

خواهری ساعت ۱۰.۵ و منم ساعت یک خوابیدم. پدیده هم زنگ زد و تا یازده حرف زدیم و کلی خندیدیم سر جوک هایی که برای هم می فرستادیم. 

 

امروز صبح هم باز ساعت ۸ با صدای جوجه بیدار شدم اما دلم نیومد انتقام بگیرم! 

تا ۹ توی رختخواب بودم و بعدشم نشستم پای کامپیوتر و با ایرانسل کانکت شدم و خوشبختانه همونی که می خواستم آنلاین بود! 

جاشوا شهاب نوریل که یکی از دوستان امریکایی و مسلمانم هستش و یه فایل داشتم که برای الان فرستادم تا گوش کنه و متنشو برام ایمیل کنه. اگه انجام بده که البته گفته میده٬ کمک بزرگی کرده. 

امروزم ساعت دوازده و نیم راه افتادم و یک و نیم رسیدم. 

ناهار چلو مرغ و خورشت بادمجون بود و سبزی خوردن و دوغ و حالی به حولی. 

الانم که می خوام مشغول ترجمه بشم. 

 

فعلا...