´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

اینترنت قطعه

ای دی اس ال خونه خوشبختانه قطعه و طبق نظر داداشی و من و مامان فعلا وصل نمیشه 

اینترنت محل کارم قطعه 

سیماشو موش جویده 

ابنترنت خونه قطعه 

سیماشو سگ دریده 

فعلا روزانه بی روزانه 

 

 

٫٫٫٫٫٫٫ 

خدایا! 

تا اطلاع ثانوی٬ 

 حالم از تو و همه ی این چیزها و آدمهایی که آفریدی به هم می خوره. 

برو حالشو ببر

۲۴ اردیبهشت

سلام 

امروز ساعت نزدیک ده صبح از خواب بیدار شدم و خوشبختانه اثری از سردرد میگرنی هولناک دیشب نبود. 

یه تیکه باقلوا که از قبل توی یخچال مونده بود شد صبحانه ی من و بعد به محل کارم زنگ زدم و با آقای ناصری حرف زدم و کسب خبر کردم از اوضاع و احوال. تصمیم داشتم امروز یه سر برم اما اصلا حسش نبود هیچ رقمه!
تا ظهر سرگرم ترجمه هایی بودم که رو دستم مونده و بهشون اندکی سروسامون دادم و بعدم  

 خواهری و داداشی از سر کار اومدن و ناهار باقالی پلو با ماهی بود که زدیم تو رگ و بعد

ماهینامه رو آپیدم و یه کمی خوابیدم حدود نیم ساعت. 

عصری باز به ترجمه ادامه دادم و کمی هم توی نت گشتم. 

همچنان مشغول ترجمه بودم تا شب. 

شب قسمت قبلی فیلم فاکتور هشت که برامون دیشب ضبط کردن دیدیم با مامان. 

با پدیده هم یک ساعتی تلفنی حرف زدیم و از هر دری گفتیم. یه هفته بود باهم حرف نزده بودیم. 

کلی غیبت کردیم و خندیدیم. 

الانم خواهری خوابیده. 

منم بعد از فیلم یه کمی ترجمه می کنم و بعد لالا. 

 

شب بخیر

۲۳ اردیبهشت-به خانه برمیگردیم!

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۹ بیدار شدیم و صبحانه ی مختصری خوردیم و من با بچه ها سرگرم شدم و مامان و خانومی هم یه مقداری کار داشتن که مشغول شدن. 

وقتی کارشون تموم شد من خونه رو جارو زدم و گردگیری کردم. بچه ها هم چند نوبت خوابیدن و بیدار شدن.  

ناهار باقالی پلو با ماهیچه بود که حدود ساعت ۲ خوردیم و ظرفها رو شستم. من و مامان سریع حاضر شدیم چون قرار بود سهیل و دوستش بیان دنبالمون و بریم ترمینال برای اصفهان. 

منم تا تونستم از شیرین کاریای بچه ها فیلم گرفتم. 

ساعت سه و نیم بود که سهیل اومد و ماهم آماده بودیم و من و مامان پس از وداعی سخت(!) با خانومی و بچه ها که شدیدا لهشون کردیم و ماچ مالشون کردیم٬ رفتیم سوار شدیم. حدود ساعت چهاروربع بود رسیدیم ترمینال آرژانتین و پس از کلی دوندگی برای ساعت ۵:۱۵ موفق شدیم بلیت بگیریم که البته مال صندلیهای ردیف آخر بود اما با متصدی اتوبوس هماهنگ کردیم و نشستیم صندلی ردیف اول! 

و به محض حرکت راننده معین گذاشت و من اندر کف این شانس قشنگم بودم که هم رفت و هم برگشت راننده ها مثل خودم معین باز از آب دراومدن!! 

به قول دوستم میگه نکنه هندزفری گوشیت توی گوشته که فکر می کنی راننده معین گذاشته؟!
از پلیس راه تهران که گذشتیم فیلم محیا رو برامون گذاشت که جالب بود. 

راننده حدود ساعت ۷ یه جا نگه داشت که یکی از آقایون مسافر اعتراض کرد که چرا اینجا نگه داشتی  و برو مارال نگه دار و اینجا کثیفه و فلان!
راننده هم راه افتاد و مارال هم نگه نداشت و یه جای معمولی دیگه نگه داشت که خب البته تمیز بود و سر اذان بود و ما و بقیه ی مسافرا وضو گرفتیم و نمازمون رو اول وقت خوندیم. 

بعد هم با مامان یه بسته سوهان خوشمزه خریدیم. 

من خیلی عشق سوهانم!  

بابا هم همینطور!
بعد هم راه افتاد و ادامه ی فیلم رو دیدیم و بعد که تموم شد مامان از خاطرات قدیمش برام گفت و من لذت بردم  و لحظه به لحظه بیشتر عاشقش میشم. از بس که حسودم همش کیف می کردم که این راه و راه رفت مامان همش مال خودم بوده!:دی 

ساعت حدود ۱۲:۱۵ بود که رسیدیم و داداشی و بابا اومده بودن دنبالمون و داداشی از همون اول شروع کرد سر به سر من گذاشتن و خندوندنم و مامان هم داشت برای بابا جریانات سفر رو تعریف می کرد. 

وقتی رسیدیم خونه خواهری و جوجم خواب بودن و منم لباسهامو عوض کردم و بدون مسواک خوابیدم! 

 

شب بخیر