´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

پالتوی سایز مانکن

سلام 

 

امروز صبح رفتم شرکت. مثل همیشه. کارای فارغ التحصیلی که انجام بشه دیگه مثل سابق به صورت منظم باید برم شرکت. شرکت رفتن رو دوست دارم چون همه ی روز و وقتم رو پر می کنه. 

ساعت حدود ۹:۳۰ بود که رسیدم. با همکارها سلام و علیک مختصری داشتم و مجال برای سوال درباره ی نبودنم ندادم. خوشبختانه بین همکارها به دختری مغرور و عصا قورت داده مشهورم و اصلا سعی نکردم از اشتباه درشون بیارم. چون اکثر اونها آقایان جوان هستند و خیلی سعی می کنند که صمیمی و خودمونی باشند٬ از همون اول ترجیح دادم یک دیوار نامرئی اما محکم بین خودم و اونها بکشم تا هردو طرف دیوار راحت باشیم... اصلا دلم نمی خواد تجربه های اون آموزشگاه لعنتی تکرار بشه... بگذریم.. 

ویندوز سیستمم رو عوض کردم و شروع کردم به نصب برنامه های مورد نیازم. ساعت دوازده و نیم مثل هرروز جانمازم رو کنار اتاق دفترم پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن. حدود ساعت یک و نیم هم رفتم برای ناهار که لوبیا پلو و چلومرغ بود. من فقط کمی از گوشت مرغ رو خالی خوردم. هنوزم مشغول رژیم دوست داشتنی و نازنینم هستم. بعد از ناهار به شدت دلم یه چرت اساسی می خواست. این چند روز تعطیلی واقعا بدعادتم کرده بود. خلاصه دوباره مشغول کامپیوترم شدم و بعد هم که دیگه کار خاصی نداشتم یا با آقای ناصری حرف می زدم یا چلچراغ می خوندم. 

ساعت حدود ۴:۳۰ بود که دیگه کم کم بچه های شرکت رفتن و منم رفتم یه فروشگاهی نزدیک شرکت که یه عالمه لباسهای خوشگل خوشگل داره.  

به شدت دنبال یه پالتوی شیک میگشتم. چندین هزار جا سر زده بودم اما انقدر مدلهای ضایع و اجق وجقی داشتن که بیخیالش شده بودم. توی این پاساژ توی یه مغازه ی فسقلی یهو یه پالتو تن مانکن دیدم که میخکوبم کرد! 

خیلی ناز بود. رفتم یکیشو پرو کردم. وقتی دیدم خیلی بهم میاد و کاملا برام اندازه ست٬ از دختر جوانی که فروشنده بود پرسیدم این چه سایزیه؟ گفت سایز مانکن! تک سایزه! فقط به اندام های استاندارد می خوره! انقدرررررررررررررر خوشحال شدم ! چون بالاخره به این نتیجه رسیدم که هیکلم متانسب و موزون شده! 

خلاصه که با خوشحالی پالتوی نازنین سایز مانکن رو خریدم و رفتم برای خونه!
تا رسیدم خونه و پوشیدم همه خوششون اومد. خلاصه که قراره امشب من توی خواب هم پالتوی خوشگلمو ببینم! 

وقتی رسیدم خیلی احساس خستگه می کردم. دلم یه دوش آب گرم حسابی می خواست. اما هر چی منتظر شدم فشار آب مناسب نشد و آبگرمکن دیواری (لعنة الله علیه) روشن نشد که نشد!
یعنی واقعا مردم ما ول کن این سنت شب جمعه نیستن؟ بابا بی جنبه ها به ماهایی که طبقات بالاییم آب فقط به اندازه ی دم موش میرسه!
کوتاه بیاین الهی! 

خلاصه به محض اینکه یه کم فشار آب بهتر شد یه دوش چند ثانیه ای گرفتم و خستگی چند ساعتمو بیرون کردم. 

بعد هم که میوه های هرشبی رو زدم به بدن و کامپیوتر و اینترنت! 

فکر کنم دوباره باید با کمک بابا نوک جوجمو کوتاه کنم!
راستی گفتم بابا! از وقتی ای دی اس ال وصل شده بابا همش مودم وایرلس رو از سیستم من جدا می کنه و می بره وصل می کنه به کامپیوتر خودش و میره از این سایت به اون سایت.

امشب گیر داده بیا برام ایمیل یاهو بساز!
حتما پس فردا هم آخرین ورژن یاهو مسنجر می خواد و ...!!!
حاج خانوم چشمت روشن!  

 

************** 

آقا محسن زیارت قبول! (مش محسن)!! 

آرش جان عمو شدنت مبارک! (خان عمو)!!

 

تا فردا...

حضور

استاد سید محمد رضا عالی پیام در اصفهان. 

امروز فقط همین...

فارغ التحصیلی

سلام 

امروز صبح با پدیده و نگار و زهره ساعت ۱۰:۳۰ جلوی در دانشگاه قرار داشتم تا بریم برای تسویه حساب و اتمام امور مربوط به فارغ التحصیلی. ساعت ۱۰:۴۵ همگی باهم با ماشین زهره وارد دانشگاه شدیم (یعنی تونستیم قاچاقی ماشین رو ببریم داخل!). اول از همه رفتیم دانشکده ی خودمون و پیش مسئول امور دانشجویی و ازش راهنمایی گرفتیم که چیکار کنیم. بعد رفتیم آموزش. اونجا هم یه نیم ساعتی دور خودمون چرخیدیم تا بالاخره فرم تسویه حسابمون رو گرفتیم. بعدش حالا مرحله ی سخت امضا گرفتن شروع شد! یعنی از این دانشکده به اون کتابخونه و از این خوابگاه به اون بانک دانشگاه تا همه و همه شهادت بدن که ما ریالی به این مملکت بدهکار نیستیم. همه ی این کارا تا حدود ساعت دوازده طول کشید.  

بعدشم که وقت اذان بود و کادر اداری برای جلوگیری از ترکیدن اسلام از نیم ساعت قبلش در اتاقاشونو میبندن و میرن ایشالا نماز! 

وقتی دیدیم دیگه هیچ مسئولی سر جای خودش نیست تصمیم گرفتیم بیخیال شیم! می خواستیم بریم خونه که نگار پیشنهاد داد باهم بریم برای ناهار. ناهار خوردنهای ما چون همیشه در فست فودها و انواع پیتزا و اسنک خلاصه میشه و منم چون در اوج رژیم هستم سخت مخالفت کردم. اونقدر سرسختانه مخالفت کردم که آخر کار و طبق توافق همگی نگار و زهره پیتزا خریدن و من و پدیده هم بریونی مخصوووووووص تپل گرفتیم و زدیم تو رگ. جاتون خالی آی حال داد آی حال داد... 

یکم دیگه هم باهم گفتیم و خندیدیم تا اینکه ساعت شد دو و دیگه وقت خداحافظی شد. اول پدیده و بعد هم من از بچه ها جداشدیم. رسیدم خونه و نماز خوندم و یه کمی دراز کشیدم تا خواهری از خواب بیدار بشه و باهم بریم شلوار لی بخریم برای من. آخه از وقتی رژیم رو شروع کردم به خودم قول دادم که هیییییییچ لباسی برای خودم نمیخرم تا وقتی به وزن ایده آلم برسم حتی یک جفت چوراب! اما خواهری انقدر بهم اصرار کرد تا بالاخره راضی شدم شلوار بگیرم. 

ساعت یک ربع به چهار از خونه رفتیم بیرون و مستقیم رفتیم همون پاساژی که اغلب برای خرید میریم و من اولین مغازه یه شلوار ساده و شیک پسندیدم و پرو کردم و خریدم و تمام! 

حالا خداااااااااا نکنه خواهری بخواد یه چیزی بخره! تمام پاساژها و مغازه های اصفهان و تهران رو زیر و رو می کنه و آخرشم هیچی نمیخره! اما من زیاد حوصله ی راه رفتن و خرید کردن ندارم. واسه همین زودی یه چیز ساده ولی شیک و زیبا رو می پسندم و قال قضیه رو می کنم!
ساعت یک ربع به شش بعد از ظهر هم رسیدیم خونه. 

مامان اینا هم از خریدم خوششون اومد.  

خیلی خسته شدم امروز. 

یه دوش آب گرم سه ساعته(!!!) حسابی حالمو جا آورد!

تا بعد...