´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۴ خرداد- رفتن مامان و بابا به مکه

امروز صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم. 

خواهری رفت سر کار. 

منم توی آشپزخونه پیش مامان بودم و هی بغلش می کردم و می بوسیدمش. 

آخه قرار بود عصری برن مکه. 

بابا هم دنبال کاراشون بود و خرید و پر کردن یخچال برای ما سه تا!
ساعت ۱۲.۵ از خونه زدم بیرون در حالیکه باهاشون خداحافظی سفتی کرده بودم و اشکهام جاری بود... 

حالم گرفته ست... 

رسیدم اینجا ناهار خوردم و مشغول کار شدم. 

یکی دوبار هم با مامان تلفنی حرف زدم. 

دلتنگشونم... 

ساعت ۸ بود که کار رو تعطیل کردیم و راه افتادیم سمت خونه. من جلوی درب دانشگاه پیاده شدم و رفتم مجله چلچراغ بخرم. وقتی برگشتم توی ماشین آقای ناصری گفت موبایلتون زنگ خورده. حدس زدم بابا اینا بودن. نگاه کردم و دیدم آره شماره ی باباست. بلافاصله شمارشو گرفتم دیدم رفتم پشت خطش. قطع که کردم خودش زنگ زد و گفت دارن میرن سوار هواپیما بشن . 

با مامان هم حرف زدم. بغض کرده بودم. اما صدای شاد و شنگول مامان اینا باعث شد که براشون خیلی خوشحال باشم. 

وقتی رسیدم خونه٬ خواهری داشت با محل کارش تلفنی حرف می زد. من طبق معمول یه ناخونک به موجودی یخچال زدم و لباس عوض کردم و چون خیلی خسته بودم یه کمی دراز کشیدم. وقتی یه خورده حالم جا اومد نمازمو خوندم و توی آشپزخونه با خواهری حرف می زدم که خاله محبوبه زنگ زد تا از مامان اینا خبر بگیره. چند دقیقه ای خوش و بش کردیم و من اومدم توی اتاق و چلچراغ می خوندم. بلافاصله خاله منصوره زنگ زد و خواهری باهاش حرف زد. 

بعد که صحبتش تموم شد منو صدا زد و گفت بیا الان خاله صدیق زنگ میزنه نوبت توئه حرف بزنی!:دی 

داداشی هم حدود ساعت ۱۰.۵ اومد. داشتم فاکتور ۸ میدیدم و میوه می خوردم.

 برای داداشی دوتا تخم مرغ نیمرو کردم و با کلی شوخی و سر به سر گذاشتن خورد و با من فیلم میدید. 

بعد از فیلم زنگ زدم به خانومی و باهم گپ زدیم و کلی خندیدیم. با صدای دوقلوهای بامزه و شیطون هم که کلی عشق می کردم. 

بعدش اومدم آنلاین. 

تا ساعت یک 

بعد هم خوابیدم. 

 

**** 

خیلی دلتنگ مامان و بابا هستم. کاشکی زودی به سلامت برگردن که دلم براشون یه نقطه شده. 

کاش حداقل خانومی اینا زود بیان اصفهان یه ذره حواسمون پرت شه به این دخمل و پسمل جیگر طلا. 

 

....

۳ خرداد

سلام 

امروز صبح جوجه حال داد و ساعت ۸.۵ بیدارم کرد. خواهری رفته بود. مامان هم رفت قرآن.  

منم بلند شدم و ظرفهایی که از دیشب مونده بود شستم. 

بعدم چلچراغ خوندم. 

بعدم به گوشیم ور رفتم و در کمال حیرت دیدم خود به خود همه ی اینباکسم خالی شده! 

تا ظهر مشغول بودم و یکی دوبار با محل کارم تلفنی حرف زدم و ساعت ۱۲ عازم شدم. 

ساعت یک رسیدم و نماز و ناهار ماهی قزل و بعدم کارمو شروع کردم. 

یواشکی وبلاگ خانومی و هالو رو هم دید زدم!
عصری آقایان امیری و منصوری هم هومدن و یه کمی سه تا رفیق باهم کل کل کردن و منم که همش نیشم باز بود! 

ساعت ۸ هم تعطیل کردیم. 

رسیدم خونه یکمی به غذاهای توی یخچال نوک زدم و بعدم نماز و بعدم اینجا!
چون خیلی خسته هستم مختصر می نویسم. 

شب خوش

۲ خرداد

سلام 

امروز صبح آلارم جوجه من و خواهری رو بیدار کرد! 

خواهری که ساعت ۸ رفت سر کار و منم ساعت ۸.۱۵ راه افتادم سمت دانشگاه برای شرکت در همایش دیدار با میرحسین موسوی. 

یکی از دوستان رو دیدم و باهم رفتیم تا سالن و اونجا تفکیک جنسیتی شدیم!:دی  

پدیده و نگار هم یک ساعت بعد رسیدن و چون کنار من جا نبود رفتن بالا ایستادن. 

ساعت ۱۰.۵ موسوی و خانم رهنورد اومدن. سالن هزار نفری پنج هزار نفر رو در خودش جا داده بود و حدود هزار نفر هم بیرون و پشت درها بودن. 

دیگه نزدیک ساعت ۱۲ که سوال و جوابها رو به اتمام بود من از بس جیغ زده بودم و سوت و کف و هورا و پوستر و ... از کمبود اکسیژن زدم بیرون. 

با پدیده و نگار رفتیم یه گشتی زدیم و من یه آبمیوه هرسه تامونو مهمون کردم. نگارم بهم یه روسری داد که سوغات از بندر عباس بود. 

یه جوجه ی چوبی هم از توی داشبورد ماشین پدیده کش رفتم. 

برای ناهارم رفتم شرکت که همبرگر بود. 

تا ساعت ۷.۵ هم شرکت بودیم و برگشتیم خونه. 

البته آقای ناصری عصری مگنوم برامون خرید و اساسی حال داد. 

رسیدم خونه خیلی خسته بودم. 

یه د گرفتم و فاکتور هشت دیدم و خوابیدم.