´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۷ تیر -


سلام 

امروز صبح ساعت 9.5 بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه (که من فقط یه لیوان نسکافه خوردم) مامان و بابا و خواهری رفتن حرم. من و خانومی هم موندیم خونه و با دوقلوها بودیم. نفیسه و زن عمو مشغول تهیه ی ناهار بودن که چلو مرغ بود. من و مونا و فهیمه و خانومی هم صحبت می کردیم باهم و حواسمون به دوقلوها بود. 

مامان و بابا و خواهری حدود ساعت 2 بود که از حرم برگشتن و ناهار خوردیم و جمع و جور کردیم و نادر زن عمو رو برد برای پرو لباسش. یه استراحت کوچولو کردیم و بعد بچه ها رو آماده کردیم و من و خانومی و مامان و بابا به اتفاق دوقلوها رفتیم حرم. قبلش هم ناصر و مونا خواهری رو رسوندن خونه ی عمه صدیق که ندا خیلی اصرار داشت خواهری بره اونجا. 

به خاطر اینکه شب شهادت بود حرم خییییییییییییییلی شلوغ بود و ما یه تاکسی دربست گرفتیم از خونه ی عمو تا حرم که می خواستیم به نماز برسیم ولی انقدر اطراف حرم ترافیک بود که نشد که بشه و وقتی رسیدیم به قول خواهری «عوارضی حرم» خیلی شلوغ بود و یکی از نمازها رو خونده بودن و وقتی ما رسیدیم داخل صحن دومین نماز شروع شد که بابا رفت خوند اما ما جا پیدا نکردیم و با دوقلوها نشستیم منتظر تا بابا نمازشو خوند و بعد هم زیارتنامه خوندیم. دوقلوها هم حسابی حال می کردن و چهاردست و پا روی فرش ها میرفتن و گوشیهای مردم رو ازشون می گرفتن و مشغول بازی می شدن و ما باید همش میدوئیدیم دنبالشون و موبالهای ملت رو تحویلشون می دادیم! از بس هم که تو دل برو و جذابن همه دوستشون داشتن. یکساعتی نشستیم و بعد آماده ی حرکت شدیم.چند تا عکس هم با بچه ها گرفتیم و وقتی خانومی از یه آقایی که غذا دستش بود یه تیکه ی کوچولو نون خواست برای بچه ها، آقاهه نداد و گفت نمیدم چون خریدم!... 

 تا یه قسمتی رو پیاده رفتیم تا به خیابون رسیدیم و کمی کیک رضوی خریدیم  و یه دربست دیگه گرفتیم و برگشتیم خونه ی عمو.  

نفیسه شام املت و کوکو نعنا درست کرد و ما مشغول دیدن رستگاران شدیم و خانومی و زن عمو به همراه نادر رفتن تا کفشی که زن عمو خریده بود برای عقد عوض کنن. خود خانومی هم یه جفت کفش خریده بود که خیلی شیک بود. نادر هم یه جفت کفش کتونی گرفته بود برای تیپ عقد که اسپرت بود و زیبا. 

بعد هم تا ساعت 2 مشغول گپ و خنده بودیم و ساعت 2 رفتیم لالا.

۲۶تیر - طرقبه


سلام 

امروز صبح ساعت 10 بیدار شدیم و من و خواهری و مامان و بابا آماده شدیم که بریم حرم برای نماز جماعت. وقتی از خونه اومدیم بیرون من تازه متوجه شدم که امروز جمعه س و نمازجمعه خونده میشه و من هم که این رژیم رو قبول ندارم و نماز جمعه نمیخونم می خواستم برگردم که مامان گفت تو زیارتنامه و قرآن بخون نماز جمعه نخون.همون روزا این مردک ا.ن هم مشهد بود و نادر تا وقتی رسیدیم حرم مدام شیطنت می کرد و پیام میداد که حتما امروز رئیس جمهور محبوبت هم میاد سخنرانی می کنه و خوب گوش کن و یاد داشت بردار و از این حرفا که حسابی می رفت رو مخم و البته بعدها تلافیشو سرش حسابی درآوردم! 

  خلاصه با حالی اندوهناک همراهیشون کردم و وقتی رسیدیم داخل حرم کلی حال کردم از دیدار مجدد امام رضا که اینقدر با معرفته و زودی ما رو می طلبه و کلی باهاش درد دل و راز و نیاز کردم. 

بعد هم مامان و خواهری رفتن توی رواق برای نماز و منم رفتم جایی رو برای نشستن انتخاب کردم که حتی به نماز جمعه اتصال هم نداشت! با قلبی آرام و دلی مطمئن خوندن قرآن و دعا و زیارتنامه رو به نیابت از تمامی دوستان شروع کردم و کلی هم نماز حاجت خوندم و دیگه انقدر قرآن خوندم که نماز تموم شد و رفتم سر قرار که با مامان اینا داشتم. 

هم دیگه رو پیدا کردیم و اونا مایل بودن که بمونن زیارتنامه بخونن اما من دیگه خیلی خسته بودم و غر زدم که بریم و من خوابم میاد! دیگه این شد کع برگشتیم به سمت خونه . 

وقتی رسیدیم دیدیم زن عمو ناهار قرمه سبزی درست کرده که خیلی خوشمزه بود و حسابی چسبید.  

باز هم بچه ها نذاشتن ما کمک کنیم البته خواهری رفت برای ظرفها و کمی کمک کرد و منم با بچه ها صحبت می کردم و سرگرم بودیم. 

بعد از ظهر عمو احمد و خانومش و مژگان و عمه صدیق و ندا و نرگس و زهرا و حسین و بچه هاشون و عمه فاطمه و فریبا اومدن دیدنمون و تا شب هم موندن. زهرا و حسین و علیرضا رفتن گردش و یسنا رو گذاشتن خونه عمو که از یکساعت بعدش به شدت گریه می کرد و مامانشو می خواست و مامانشم نمیومد!
ستاره و سجاد هم کلی بازی و جست و خیز می کردن و دیگه با همه انس گرفته بودن و از هیچکس غریبی نمیکردن. 

نیلوفر با آژانس اومد یسنا رو برد. بچه ها توی آشپزخونه مشغول تهیه ی شام بودن . دور هم خوردن(من و نادر و نفیسه و زن عمو  و بابا شام نمیخوردیم )  و بعد هم سفره رو جمع کردیم و بچه ها ظرفها رو شستن و نادر عمه فاطمه رو برد رسوند و عمه صدیق و عمو احمد اینا هم رفتن. 

ساعت 12 بود که تصمیم گرفتیم بریم طرقبه برای گردش و تفریح. نادر که اولش باور نمیکرد و می گفت دارین شوخی می کنین و ساعت 12 شبه! اما وقتی دید من و خواهری و نفیسه و مونا لبخند بر لب و حاضر و آماده جلوش وایستادیم تسلیم شد و راه افتادیم رفتیم. بقیه هم خوابیده بودن و فهیمه هم با شوهرش رفته بود بیرون. توی راه کللللللللللللللی خندیدیم و شوخی می کردیم و نفیسه که جلو نشسته بود کلی مزه میریخت. به مونا هم می گفت «ننه مسیب» و ما خیلی می خندیدیم. آخه بچه ها می گفتن اگه بچه ش پسر بود باید اسمشو بذارن مسیب! 

این شد که به مونا می گفتیم ننه مسیب و می خندیدیم. رسیدیم طرقبه و اول از همه نادر ما رو برد جایی که دوغ آبعلی داشت و ما به یاد قدیم و مسارفت هایی که باهم می رفتیم همگی یکی یه شیشه دوغ زدیم تو رگ. همون نزدیک جایی که ماشین ایستاده بود یه رودخونه بود که من خواهری محو تماشای حرکت آب بودیم و نادر هم منتظر بود که دوغمون تموم بشه و شیشه ها رو ببره. فقط کمی از دوغ من مونده بود که اومدم قلپ آخری رو بخورم که نادر گفت :«احستن یک یاعلی دیگه بگی تمومه» و این شوخی چون برای من تازگی داشت همهی دوغهای توی دهنمو به همراه یه خنده ی طولانی پاشیدم بیرون! گند زدم خلاصه! 

خواهری ونادر  و نفیسه و مونا هم کلی خندیدن. نادر شیشه ها رو برد تحویل داد و چندتا چیپس و پفک و کرانچی و لواشک گرفت و اومد توی ماشین و ما پفک رو که فکر کنم یه یک کیلویی بود باز کردیم و مشغول خوردن شدیم. نادر حال داد و وقتی فهمید معین دوست دارم تمام راه رو معین گذاشت برام. رستوران معین درباری هم که آقای ناصری همیشه صحبتش رو می کرد نشونم داد و وقتی گفتم باید مهمونم کنی گفت اگه قول بدی همه ی غذاتو بخوری نوکرتم هستم! آخه غذاش به طرز وحشتناکی زیاده و حتی یک مرد هم نمیتونه کامل یک پرس بخوره! بعد هم رفتیم بستنی خوردیم و دیگه حالمون داشت به هم می خورد از بس هله هوله های بی ربط خوردیم! تازه نادر پیشنهاد بلال هم داد که دیگه جا نداشتیم و البته بلالی ما خانومیه که اون شب همراهمون نبود. توی راه بازگشت باز هم کلی خندیدیم و وقتی نادر یک فلکه رو به صورت معکوس و کاملا خلاف رفت ازش پرسیدم کتاب آیین نامه ی تو فرق داشه با بقیه؟ جواب داد نه همونه ولی بستگی به شرایط داره! خلاصه کلی ماشین های مردم رو دید می زدیم و نفیسه سعی می کرد از روی رنگ مو و مش و های لایت بانوان پاکدامن موجود در خیابون مدل برداری کنه برای عقد فهیمه! 

باز هم معین گوش کردیم و بعد نفیسه به صورت قرعه کشی از ما یه شماره می پرسید و آهنگش رو میاورد و خلاصه تفریح می کردیم. سر ساعت 2 بامداد هم رسیدیم خونه. فهیمه از حمام در اومده بود و بقیه هم دراز کشیده بودن که بخوابن. ما پفک عظیم الجثه مون رو به اضافه ی فالوده ی خواهری دادیم بهش که بخوره چون تازه از حمام اومده بود و گرسنه بود. تا ساعت 3 گپ زدیم و بعد هم خوابیدیم.

۲۵ تیر- حرکت به مشهد مقدس


امروز ساعت چهارو نیم بیدار شدم و بقیه رو هم صدا کردم آخه همه خیلی خواب بودن!
بعدش تند تند وسایلمون رو جمع و جور کردیم و خونه رو مرتب کردیم و ساعت یک ربع به شش صبح حرکت کردیم به طرف راه آهن. 

ساعت شش و نیم رسیدیم و تقریبا بدو بدو رفتیم به سمت گیت و همون لحظه بیت ها رو چک کردن و وارد سالن انتظار شدیم. 

نیم ساعت بعد از بلندگو اعلام کردن که میتونیم بریم سوار قطار بشیم. وسایلمون رو با آسانسور بردیم پایین و سالن رو پیدا کردیم و نشستیم روی صندلی های خودمون.  

خانومی و خواهری کنارهم نشستن و مامان و بابا هم کنار هم و منم که سر راهی هستم(!!) نشستم کنار یه دختر خانوم جوونی که تنها بود و بلیت هامون کنار هم بود!  

سر ساعت ۷ حرکت کرد و یکساعت بعد هم صبحانه آوردن که شامل چایی شیرین پنیر و کره و مربا و یه بسته ی چهارتایی نون بود. بعد از صبحانه یه کمی با بچه ها بازی کردیم و یه کمی هم خوابیدیم و کم کم هوای قطار داشت خیلی گرم می شد. وقتی به مهماندار گفتیم گفت تهویه ی قطار مشکل داره و کاریش نمیشه کرد!!! 

دیگه صدای اعتراض همه بلند شده بود چون هوا به شدت گرم بود و توی بیابون زیر آفتاب داغ هم مدام توقف می کرد. همه داشتن با روزنامه خودشون رو باد میزدن! اکثر بچه های کوچولوی توی قطار کاملا لخت شده بودن و فقط با پوشکهاشون بودن از جمله آقا سجاد خودمون! 

وضعیت افتضاحی بود. 

ساعت ۱۲ هم که ناهار رو آوردن دیگه همه از عصبانیت منفجر شدن! ناهار شامل کوکوی سیب زمینی٬ کوکوی سبزی٬ ناگت مرغ و یه تکه ماهی سرخ شده بود که همشون یه مزه ی تلخی داشتن و به راحتی می شد به اندازه ی یه بند انگشت روغن ماسیده از روشون جمع کرد. ما و دیگران تقریبا بدون اینکه به غذامون دست بزنیم ریختیمشون دور و مدام اعتراض می کردیم. 

آخر سر هم مهماندار اومد و گفت وقتی رسیدین مشهد برین به  رئیس سیمرغ شکایت کنین. 

حدود ساعت ۴.۵ رسیدیم (با یکساعت و نیم تاخیر) و نادر از ساعت ۳ تقریبا مدام اس ام اس میزد بهم و خبر می گرفت که کجاییم. آخه قرار بود نادر بیاد دنبالمون و امسال ساکن خونه ی عمو بودیم. 

دیگه وقتی رسیدیم من به نادر زنگ زدم و اونم از خونه حرکت کرد که بیاد. بابا و چندین نفر دیگه از مسافرا رفتن اعتراض کردن و همون موقع نادر هم اومد و بعد از احوالپرسی و این حرفا رفتیم سوار شدیم. هوا به شدت داغ بود و ماهم از غذای قطار همگی حالت تهوع گرفته بودیم! نادر هم لوطی گری کرد و کولرو تا ته زیاد کرد تا رسیدیم خونه. قیافه هامون همه خسته و درب و داغون بود. با عمو و خانواده ش سلام علیک و احوالپرسی کردیم و مشغول گپ زدن شدیم. ما و دخترای عمو که کلی حرف داشتیم برای هم رفتیم توی اتاق ولو شدیم و کلی حرف زدیم.  

حدود دو ساعت بعد عمه مهری و عاطفه و عروسش و بچه هاش اومدن و دیدارها تازه شد. یکساعت بعد هم امیر اومد و شام رو نفیسه به اتفاق عاطفه درست کرد. کتلت بود که خیلی هم چسبید آخه ناهار که نخورده بودیم و حسابی گرسنه بودیم. 

ناصر و مونا هم اونجا بودن و یهو توی آشپزخونه خانومی به من گفت می دونستی مونا بارداره؟ منم به مونا نگاه کردم دیدم داره لبخند میزنه و کلی ذوق کردم و نینیش رو فشار دادم!:دی چهارماهش بود. 

بعد از شام بچه ها اجازه ندادن ما کمک کنیم و خودشون جمع و جور کردن و شستن و بعد هم میوه آوردن که البته من نخوردم چون چیزی میل نداشتم.  

بعد با عمه اینا و زن عمو رفتیم طبقه ی بالا و خریدای عقد فهیمه رو بهمون نشون داد و توضیح داد که خب خیلی قشنگ بود.

بعد هم ساعت 12 بود که شب بخیر گفتیم و با یک دنیا خستگی خوابیدیم.