´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۱ تیر

من اینجا رو نوشتم پس کوش؟!؟!؟
عیبی نداره دوباره می نویسم: 

امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم و آماده شدم که برم دانشگاه برای دریافت مدرک موقتم. تمام ز مانی رو که از خونه بیرون بودم داشتم از عطش و گرما هلاک می شدم. کلی با هویج بستنی و آب طالبی و آب معدنی از خودم پذیرایی کردم! 

برای ناهار هم رفتم خونه.  

مامان چلو ماهیچه ی بسیار خوشمزه ای درست کرده بود که دور هم خوردیم و استراحت کردیم. بعدهم به سامان دادن کارهام پرداختم چون هیچ کاری برای مسافرت انجام نداده بودم. 

وسایلم رو جمع کردم و  شب هم با خانواده بودم و گاهی هم با اینترنت مشغول بودم. رستگاران رو دیدیم + انبه!:دی 

بعد هم رفتیم لالا

۲۰ تیر

سلام 

امروز صبح ساعت ۷.۵ بیدار شدم. داداشی نیم ساعت قبل رفته بود حمام. قرار بود امروز بره خرید و می تونست منو تا دانشگاه ببره و بنده بسی بسیار مشعوف بودم که در این گرمایی که خر آإپز میشه مجبور نبودم آویزون تاکسی و اتوبوس بشم!:دی 

خلاصه مامان اینا هم بیدار شدن و داداشی صبحانه خورد و منم به زور مامان یک عدد موز برداشتم که توی راه بخورم اما نصفشو که خوردم دیگه نمیتونستم ادامه بدم! هرچی هم به داداشی التماس کردم بقیه شو بخوره قبول نکرد و گفت «اگه توجه کرده باشی من عین آدم صبحونه خوردم»!:دی 

بعله!
ساعت ۸.۴۵ رسیدم دانشگاه و رفتم دانشکده و بعد از ردیف کردن و سر و سامون دادن به اوضاع رفتم که انگشترمو کوچیک کنم. همونی که یادگار مامان بزرگ بود... 

بعدشم ناهار خوردم  (چلو کباب) و رفتم سر کارم. 

بعدشم  مشغول کار بودیم و این روز آخریه آقای ناصری حال داد مگنوم مهمونم کرد (همیشه می گه باید لیوانی بخوری)!!  

بعد هم آقای امیری اومد و دوباره گیر داد به من و می خواست شوهرم بده! یه مدتیه این دوتا همکار گیر دادن ناجور! اولا خجالت می کشیدم و هی هیچی نمیگفتم و اینا. اما حالا دیگه منم می گم و می خندم و هر هر و کر کر می کنم!:دی 

یه عالمه هم درمورد خواهر زاده ی آقای ناصری صحبت کردن (کیوان) که چه جونوریه اما من دقیق گوش نکردم چون داشتم معین گوش میدادم. 

بعدشم که راه افتادیم سمت خونه. 

تا رسیدم مامان و بابا بودن و من پریدم حمام و بعد هم اومدم یه کمی آنلاین. بعدشم که داداشی اومد نماز خوندم و شام که پلو مرغ بود گرم کردیم که باهم بخوریم اما من اصلا میلی نداشتم و فقط چند قاشق ماست خوردم. 

بعد هم رستگاران رو دیدیم + انبه!
الانم هرچی لباس می خواستم واسه ی سفر برداشتم. انقده بدم میاد از این کارااااااااا!!! 

دلم می خواد سبک سفر کنم اما چون داریم مهمونی بازی و عروسی بازی و این بند و بساطها٬ مجبورم کلی لباسهای خانومانه وردارم! واه واه واه  

داداشی هم که امروز  سوتی تاریخی داده بود و بعد از اینکه منو رسونده دانشگاه رفته اونجایی که خرید داشته و می بینه که دسته چک خودش رو  جا گذاشته! ها ها ها!
بدین ترتیب فردا نیز مفتکی میرویم تا دانشگاه به اتفاق و در معیت ایشون!:دی 

بابا و مامان هم دلمو بردن امشب. بابا سر کلمه ی «معلوم الحال» و مامان سر ناهار آقای ناصری که گفت «چی داشته بود»!!:)) 

الهی فداشون بشم من!
الانم خوابم میاد نافرم 

برم لالا دیگه 

زت ملت زیات!

۱۹ تیر

سلام 

امروز صبح حدودای ۹.۵-۱۰ دیگه رسما بیدار شدم اما اصولا حالشو نداشتم برم به زندگیم برسم و رختخواب رو ترجیح دادم. دیگه حدودای ۱۱ بود خجالت کشیدم یه کمی و رفتم توی زندگی!
مامان مشغول تهیه ی ناهار بود. منم یه کیک از تو یخچال برداشتم و با بی میلی خوردم البته به اصرار مامان که باز مدتیه روی صبحانه نخوردن های من حساس شده! 

بعدشم اومدم توی اتاق و هدیه ی دوستام رو کادو کردم. آخه یه تولد دیگه توی راهه. بعدشم ظهر که داداشی اومد ناهار رو که فسنجون بود خوردیم (دوباره رژیمم رو شروع کردم) و باز مامان حرص می خورد که چرا اینجوری غذا می خوری!
بعدشم رفها رو شستم و کلی با بابا و داداشی سر به سر گذاشتیم و خندیدیم. بعدشم باز اومدم وبلاگهای دوستان رو خوندم و بعد هم دراز کشیدم اندکی. البته موفق نشدم بخوابم. 

وقتی پا شدم مامان اینا داشتن یه فیلم سینمایی می دیدن که منم نشستم همراهشون شدم اما چون فیلمو دنبال نمیکردم بیشتر با داداشی مشغول بگو و بخند بودیم. 

بعدش مامان با بابا رفتن خونه ی پری خانوم تا مامان لباسی که داده بود دخترش بدوزه رو پرو کنه. حدود ۸.۵ اومدن و رفتن نماز. بعدشم هم رفتن یه کمی قدم زدن مادام و موسیو! 

منم با شکوه تلفنی حرف زدم که اونم امشب داشت به همراه داییش اینا می رفت تهران. 

به مرضیه هم زنگیدم که نبود. 

به پدیدم زنگ زدم که طبقه ی پایین بود و مادربزرگش امروز صبح از امریکا برگشته بود!
یه نیم ساعتی حرف زدیم و مجبور شدیم زود قطع کنیم!:دی 

فردا هم باید برم دانشگاه تا ببینم چی میشه. 

فعلا هم که برنامه ای ندارم. 

همینا دیگه!