´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۴ خرداد- پارک و خاله!

سلام 

امروز صبح حدود ۸.۵ بیدار شدیم و باقیمونده ی کارها رو انجام دادیم و ساعت ۱۰.۱۵ بود که خانومی و همسرش و دوتا جوجوی ناز از راه رسیدن و کلی ذوق کردیم و مشغول نی نی بازی شدیم! به قول خانومی گفت دیگه ما برگردیم تهران دیگههههههههه!!!!
تا ظهر مشغول بازی با بچه ها بودیم و خانومی و شوهرش یک ساعتی خوابیدن  و خواهری هم توی آشپز خونه در حال آماده کردن ناهار بود.

حدود ساعت یک ناهار خوردیم و اندکی استراحت کردیم. 

ساعت ۱۲ هم با مامان اینا حرف زدیم. 

عصری خاله محبوبه زنگ زد و گفت اگه نمی خواین جایی برین من و دخترا بیایم نی نی ببینیم. از اونجایی که داداشی خیلی تمایل داشت با بچه ها بریم پارک٬ نهایتا به پیشنهاد ما و تایید خاله قرار شد بریم پارک. 

ساعت ۷ بود راه افتادیم به سمت پارک غدیر و تقریبا همزمان با خاله اینا رسیدیم.  

خاله دست راستش رو که از پارسال دچار کشیدگی تاندون شده بود با آویز ثابت نگه داشته بود.

بساط رو پهن کردیم و خاله و  عاطفه و فاطمه و محمدآقا کلی با بچه ها حال کردن. 

چایی و تخمه و پاپ کورن و شکلات هم در حال صرف شدن بود! 

من و عاطفه هم مشغول گپ زدن بودیم. 

بعد من و عاطفه و فاطمه رفتیم تاب بازی و سرسره بازی! خواهری موند پیش خانومی که کمکش باشه. 

آقایون هم رفتن قدم زدن و توت خوری و پیاده روی.  

من و فاطمه دوتایی باهم سوار سرسره شدیم و درکنار هم اومدیم پایین و خیلی خندیدیم و حال کردیم. 

بعد احسان زنگ زد که البته من روی تاب بودم و مشترک مورد نظر درحال تاب سواری بود! 

چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت کجایین که منم بیام!
ماهم دیگه رسیده بودیم به خاله اینا و من کمک عاطفه خیارشور خورد کردم و عاطفه هم ساندویچ های الویه و فلافل رو به همراه گوجه و کاهو درست کرد. 

وقتی شام حاضر شد احسان هم رسیده بود پارک و دوباره زنگ زد و رفتم پیداش کردم و تحویل مامانش دادم! 

دورهم شام خوردیم و کلی سر سس مایونز خندیدیم . احسان هم چون می خواست بره فوتبال اول شام نخورد و بچه سوسک هایی که در اطرافمون بود با کفشش می کشت و می گفت شامتون رو با موزیک دلنواز له شدن سوسک ها بخورید! 

البته در نهایت خودش هم شروع به خوردن کرد و بعد از شام من و عاطفه بساط رو جمع کردیم. خانومی و خواهری بچه ها رو بردن پارک مخصوص نی نی ها و من و خاله و عاطفه هم بهشون پیوستیم و کلی عکس گرفتیم.   

بعد هم برگشتیم سر خونه و زندگیمون و آقایون مشغول فوتبال بودن.  خانومی هم شد داورشون و کلی می خندیدن! 

بعدش دیگه اینقدر مورد هجوم سوسک ها واقع شدیم که فرار رو بر قرار ترجیح دادیم!
چون وسایل خاله اینا زیاد بود من و داداشی کمکشون تا جای ماشین رفتیم و من فلش مموری احسان رو از خاله گرفتن تا چیزایی که خواسته بود براش بریزم. 

کمی با خاله صحبت کردیم و برگشتیم.  بهش سفارش کردم که حتما دستشو گچ بگیره. دکترش هم همین نظرو داشته.

عاطفه هم که منتظر فاطمه بود که رفته بود توی پارک بادی. 

ما هم رسیدیم به ماشین و برگشتیم خونه. ساعت ۱۱ بود و مناظره ی میرحسین و آقای رضایی که خب جالب بود و من خیلی از شخصیت آقای رضایی خوشم اومد. 

مرد متین و وزین و سنگین و موقری بود. 

بعد هم نماز خوندیم و یه کمی نی نی بازی کردیم و خوابیدیم. 

شب بخییییییییر!!!

۱۳خرداد-مناظره

سلام 

امروز صبح حدود نه و نیم بود که با چشمانی خوابالو! بیدار شدیم و تا خود ظهر هم خواب از سرمان نپرید! 

از اونجایی که ناهار نداشتیم رفتم دانشگاه و اسنک خوردم و بعدم رفتم سر کار.  

ظهر حدود ساعت سه به موبایل بابا زنگ زدم و احوالپرسی کردم.

دیگه تا ساعت ۸ مشغول بودیم و کلی از دست آقای امیری و منصوری خندیدم.  

ساعت حدود یکربع به ۸ هم شکوه زنگ زد.

بعد هم جمع کردیم اومدیم خونه. 

قرار بود خانومی اینا امشب بیان که نشد و افتاد به فردا. 

شب مناظره ی بین آقای میرحسین و احمدی نژاد بود که کلی حال کردیم و خندیدیم به بازیگر طنز ماجرا! 

یه چیزی شده بود تو مایه های برنامه های مهران مدیری!! 

با خانومی هم تلفنی حرف زدیم. 

خاله محبوبه هم زنگ  زد 

خواهری خوابه 

من و داداشی هم که سر سیستم ها مون هستیم 

الانم میرم لالا 

امروز هم روز خوبی بود

۱۲ خرداد- شهر بازی

سلام 

امروز صبح مثل بچه ی آدم از خواب برخاسته و به سوی محل کارمان رهسپار گردیدیم!
بعدش تا ظهر مشغول بودیم. 

همساده مون (!!!) می خواست ای دی اس ال نصب کنه و از ما که بسیار ذکاوت و فراست داریم کمک گرفت و ما نیز با کمک تماس های تلفنی با برادرمان حلش کردیم البته تا حدودی!!
ظهر هم ناهار عدس پلو با گوشت چرخ کرده دستپخت خانوم آقای ناصری رو خوردیم و بسیار متاع توپی بود و دمشان حسابی گرم شد البته به اضافه ی مرغ که دستپخت خواهری ما بودن!
(اثرات کم خوابیه)!! 

ساعت حدود ۲ از محل کارم زدم بیرون و یه سر کوچولو رفتم دانشگاه و بعد سریع رفتم خونه. آخه قرار بود با خواهری حاضر شیم بریم برای شهر بازی. 

ساعت سه و نیم رسیدم خونه و نماز خوندم و یه کمی دراز کشیدم. 

بعدم حاضر شدیم و قرارمون این بود که من و خواهری از اینطرف و نگار و پدیده از اون طرف بیان میدون شهدا و باهم با تاکسی بریم که پدیده خبر داد با برادر شوهر نگار (شایان) می ریم و ما بسی بسیار مشعوفیدیم. 

من و خواهری سر ساعت ۵.۳۱ رسیدیم اونجا و اون سه تا هم اومدن اما چون زیاد به مسیر وارد نبودن یه عالمه راه رفتن جلوتر و جلوی ترمینال کاوه نگه داشته بودن و من و خواهری باز مجبور شدیم سوار تاکسی بشیم تا برسیم بهشون!
وقتی هم که دعواشون کردم عین سه تا ابله فقط نیگا می کردن! نمیفهمن که! نمیفهمن!
خلاصه ساعت ۶ رسیدیم شهر بازی و تازه باز شده بود و هنوز خیلی خلوت بود. تو ماشین تا تونستیم از دست شایان که ۱۶-۱۷ سال بیشتر نداره خندیدیم و حدود ۶.۵ رفتیم داخل. 

نگار که از همون اول می گفت من گشنمه من فلان چیزو می خوام من سیب زمینی می خوام شکلات می خوام چس فیل (!!) می خوام و غیره..!
آخرم رفت یه عالمه تمبرهندی و از این چیزای دل ضعفه آور خرید و خوردیم و همگی ضعف کردیم!
بعدم کم کم رفتیم اسباب بازی ها رو افتتاح کردیم! 

سیب زمینی سرخ کرده
سفینه  

فالوده

کشتی صبا  

ذرت مکزیکی

یه اسباب بازی که ما اسمشو گذاشتیم شایان!! (چون اسم سفینه٬ شاهین بود)!!  

سیب زمینی سرخ کرده 

و 

.

رنجر!
بله دوستان!  

رنجر!
البته فقط من و پدیده سوار شدیم و وااااااااااااااااااااااااای که چقدر ترسیدم و مرگ رو جلوی چشمم دیدم!
واقعا یکی از وحشتناک ترین کارایی که توی عمرم کردم بود!
پدیده که کلی خوشش اومده بود و می خواست برای بار دوم هم بره که ما نمیذاشتیم ولی آخرش کار خودشو کرد و رفت سوار شد! 

یه عده هم به صورت فامیلی سوار شدن که چون یکیشون داشت سکته می کرد دستگاه رو نگه داشتن و چند نفرشون پیاده شدن و اونجا بود که من دوباره کرمم گرفت مخصوصا وقتی دیدم نفر کناری پدیده هم پیاده شد سریع پریدم نشستم کنارش!!!:دی 

با اینکه می دونستم زجر آوره ولی نمیدونم چرا دوست داشتم دوباره تجربه کنم! 

خلاصه که برای بار دوم هم حسابی تخلیه ی انرژی و هیجان شدیم و حال یه زن و شوهر بسیجی که البته شوهره زیادی ذرت پرت (!!) می کرد رو گرفتم!
بعدم جهت آرامش اعصاب رفتیم چرخ و فلک و اونجا چس فیل خوردیم!
البته قبلش هم من پشمک خریدم و کلی خندیدیم و باهم خوردیم. 

به نظر من شهر بازی بدون پشمک مثل کچل موفرفری میمونه!!! 

بعد هم چون چندتا بلیت اضافه آوردیم رفتیم دوباره سفینه. 

دست آخر هم باز دوتا بلیت اضافه اومد که پدیده مصر بود بره رنجر که ما نذاشتیم و گفتیم دیگه زیادیش هم خوب نیست!
 

یه ساندویچ فروشی تر و تمیز هم داشت که رفتیم چهارتا هندی سفارش دادیم و با کلی خنده و گپ زدن و صحبتهای دوستانه خوردیم. 

بعد هم سه تا تاکسی دربست گرفتیم٬ یکیش برای من و خواهری ٬یکیش نگار و یکی هم پدیده. 

نخود نخود هرکدوم رفتیم خانه ی خود!
من و خواهری ساعت ۱۱ بود رسیدیم خونه. 

کمی با داداشی صحبت کردیم و من رفتیم یه دوش گرفتم و خوابیدیم. 

واقعا خوش گذشت و یک شب بیاد موندنی بود. 

هرچند که از فکر رنجر چند باری از خواب پریدم..