´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۸ اردیبهشت-نشونه؟

دیروز چند تا کاری که به اتمام رسونده بودم تحویل دادم. 

کادویی هم که برای النا٬ دختر آقای امیری خریده بودم از تهران و از طرف آقای ناصری و من بود دادشم بهش. خیلی خوشش اومد. هم آقای امیری و هم آقای ناصری. 

وقتی از اینجا می خوام روزانه هامو بنویسم همش از ذهنم می پره!:( هیچی یادم نمیمونه. 

امروز صبح هم مامان رفت دیدن دوتا از دوستاش و بابا هم رفت برای خرید ارز که می خوان برن مکه دلار همراهشون باشه. 

مامان مواد کتلت رو آماده گذاشته بود و چون می دونستیم آقای ناصری هم ناهار نداره امروز برای هردومون پلو با کتلت گذاشت. منم نون و گوجه و مخفات ورداشتم و حدود دوازده و نیم در حالیکه مامان برگشته بود و به زور داشت منو از پازلم جدا میکرد از خونه راه افتادم. توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که دیدم یه بچه گربه پرید وسط خیابونی که ماشینها با سرعت بیرحمانه ای عبور می کردن. یهو کیف و وسایلمو ول کردم توی ایستگاه و دویدم که برم بیارمش اینطرف خیبون که رفت ولای شمشادا قایم شد. خیلی خیلی نگرانش بودم و الان معلوم نیست که آیا موفق شده از خیابون عبور بکنه یا نه. همه ی سعیمو می کنم که به مدت دوهفته اون قسمت از خیابون رو نگاه نکنم که چشمم به یه لکه ی سیاه خشک شده کف خیابون نیفته:((( 

توی اتوبوس هم حال یه خانوم باردار که یه بچه ی سه ساله هم همراهش بود بد شد و غش کرد. خانومی که همراهش بود گفت از دیشب ناشتا بوده الانم رفته آزمایش خون داده و بعد از آزمایشم چیزی نخورده واسه همین فشارش افتاده. من می خواستم از ناهاری که همراهم بود بهش بدم که خودش گفت یه چیز شیرین می خوام. خلاصه با بیسکوییت و شکلات حالشو جا آوردن. 

دلم براش سوخت. 

دوتا اتفاقی که امروز شاهدش بودم و اینکه بخاطرش غصه خوردم باعث شد میگرنم عود بکنه. 

امروز یه روز گند میگرنی بود. دوتا بشکه نسکافه ی تلخ هم خوردم اما افاقه نکرده. 

حالم گرفتس. 

شایدم این دوتا اتفاق یه نشونه بوده.  

شایدم من زیادی فکرم داغونه! 

نمیدونم. 

پازلم رو به اتمامه. کاش ۴-۵ تا خریده بودم. یه دونه زود تموم شد و منم الان شدید معتاد شدم!
باید برم بگردم یه پازل فروشی ارزون پیدا کنم. این لوازم تحریریه که نزدیک شرکته خیلی گرون میده پدر سوخته! 

خب دیگه فعلا همینا 

اگه چیز خاصی شد و عمری باقی بود فردا می نویسم. 

 

زت همگی زیات!

۲۷ اردیبهشت- اینترنت دزدی!

سلام 

الان از محل کارم و به صورت کاملا دزدیانه دارم می نویسم! 

امیدوارم وبلاگها لو نرن.  

مجبورم خلاصه ی خلاصه بنویسم.

 

جمعه: 

 

تمام روز رو ترجمه کردم. الکی الکی با بابا بحثم شد و قهر کردم و نتونستم ناهار بخورم. واقعا روز گندی بود. 

 

شنبه: 

اولین روز کاری بهد از یک مسافرت دلچسب. خیلی دلتنگ دوقلوهام. همینطور خواهری. خیلی خوش میگذره وقتی باهم هستیم. اینترنت اینجا به مشکل برخورده بود. هر کاری می کردیم درست نمیشد. همه ی کارام خوابیده بود. 

چون جومونگ داشت و آقای ناصری هم جومونگ بازه ساعت ۷ تعطیل کردیم! حالی به حولی. از جمعه شب پازلم رو شروع کردم. خیلی خوشم میاد. ببینم کی تموم میشه. 

 

امروز: 

صبح زود سرچ میکردم از خونه. بعدشم یه لیوان نسکافه ی داغ خوردم و دوباره دراز کشیدم. مامان  و بابا رفته بودن آزمایش خون برای چک آپ. خواهری و داداشی هم رفتن سر کارشون. 

مامان از راه که رسید یه  کمی با من خوش و بش و شوخی کرد و بعدم برام پلو فسنجون درست کرد. ساعت دوازده و نیم از خونه زدم بیرون. ناهار خیلی حال داد. به اضافه ی لوبیا پلو. 

الانم که مثلا مشغول کارامم!:دی

اینترنت قطعه

ای دی اس ال خونه خوشبختانه قطعه و طبق نظر داداشی و من و مامان فعلا وصل نمیشه 

اینترنت محل کارم قطعه 

سیماشو موش جویده 

ابنترنت خونه قطعه 

سیماشو سگ دریده 

فعلا روزانه بی روزانه 

 

 

٫٫٫٫٫٫٫ 

خدایا! 

تا اطلاع ثانوی٬ 

 حالم از تو و همه ی این چیزها و آدمهایی که آفریدی به هم می خوره. 

برو حالشو ببر