´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۱ اردیبهشت-بوستان

به علت نداشتن حس و حال٬ فردا مرقوم می فرماییم! 

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم و بعد با صدای مامان  و خواهری و جوجه ها از اتاق رفتم بیرون. به شدت احساس هپلی بودن داشتم برای همینم حدود ساعت ۱۲ که دیگه حسابی نی نی بازی کرده بودم رفتم حمام. وقتی دراومدم حسابی قبراق و سرحال شده بودم. 

ناهار مقداری از کلم پلو و ماهی روز قبل بود و خانومی جیگر هم درست کرد و منم سالاد درست کردم و مشغول خوردن شدیم و کلی از دست کارای ستاره و سجاد خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم. مخصوصا وقتی که ستاره با دست رفت توی کاسه ی  ماست و خیار و منم به جای اینکه از ظرف فاصله بدمش و تمیزش کنم تند و تند با گوشیم ازش فیلم میگرفتم وو خلاصه حسابی خندیدیم. آخرای ناهار بود که از شرکتی که خانومی باهاش تماس گرفته بود اومدن برای شست و شوی مبل ها. ماهم سریع جمع و جور کردیم و من جوجوها رو بردم توی اتاق و چون ستاره از صداهای بلند مثل صدای جاروبرقی می ترسه و دستگاه شستشوی مبل هم صدایی مشابه اما بلندتر داره برای همینم بردمشون توی اتاق و به پیشتهاد خانومی با گوشیم براشون آهنگ گذاشتم. جالبه که هردو با شنیدن آهنگهای غمگین بغض میکنن منم که همش معیین گوش میدم خب! برای همینم گشتم و هرچی آهنگ جفنگ و شنگول پنگول تو گوشیم داشتم براشون به ترتیب پلی کردم و حسابی سرگرم شدن. جالب بود که وقتی اونا دستگاهشونو خاموش میکردن صدای ساسی مانکن تو خونه میپیچید. منم دیگه هرچی دلقک بازی بلد  بودم براشون درآوردم که حوصلشون سر نره!!! مامان و خانومی کلی خندیدن.  

یک ساعت بعد هم کارشون تموم شد و رفتن. خانومی هم به من انعام نداد!!:دی 

وقتی رفتن جمع و جور کردیم و یه کمی استراحت کردیم. بچه ها هم خوابیدن. عصری که سهیل اومد از اداره یه کمی استراحت کرد و بعد به پیشنهاد خانومی رفتیم بیرون. توی راه تصمیم گرفتیم بریم مجتمع بوستان پونک. بچه ها با کالسکه بودن. اول ر فتیم خود مجتمع بوستان بعد هم فروشگاه شهروند و خانومی یه کم خرید داشت که انجام دادیم. توی بوستان اسنک هم خوردیم که حالی به حولی!

بعد هم  برگشتیم خونه. خیلی خوش گذشت. بچه ها هم خوابیده بودن. تا رسیدیم نماز خوندیم و مشغول دیدن فیلم شدیم. من یه کم چلچراغ خوندم. 

حدود ساعت ۱۲ هم رفتیم لالا. 

 

همین! 

شب بخیر!

۲۰ اردیبهشت

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۱۰ بیدار شدم. خانومی و مامان بیدار بودن و داشتن به بچه ها میرسیدن و صبحانه می خوردن. منم یه لیوان شیر داغ کردم و با عسل خوردم. ضعف عمومی که داشتم بهتر شده بود. 

یه کمی آشپزخونه رو مرتب کردم و بعدش رفتم سراغ جوجه ها. خیلی دلم میخواست ترجمه ای که دیروز آقای ناصری برام فکس کرده بود رو انجام بدم اما اصلا حوصله نداشتم. ترجیح دادم با جوجه ها بازی کنم چون ترجمه همیشه هست اما بودن در کنار جوجه ها غنیمته شدیدا! 

ناهار کلم پلو بود که مامان اینا مشغول آماده کردنش بودن. من و خانومی هم حرف میزدیم و سر به سر مامان میذاشتیم و سه تایی می خندیدیم! 

وقتی اذان گفتن نماز خوندم و طی همین عملیات محیرالعقول رکوع و سجود یه پرز رفت تو چشمم که تا یکساعت بعد رسما آسفالت شده بودم! هرکار ی می کردم در نمیومد. بالاخره طی عملیات شبانه روزی تیم عملیاتی خودم تهنایی! موفق شدم غافلگیرش کنم! 

ناهار رو دور هم خوردیم و از دست ستاره که با دست رفت توی کاسه ی ماست و خیار کلی خندیدیم. 

بعد از ناهارم مامان نی نی ها رو برد حمام و منم مشغول عکس گرفتن بودم و حال میکردم. با کمک خانومی خشکشون کردیم و لباس بهشون پوشوندیم. (تا حالا این فعل رو ننوشته بودم!پوشوندیم!!:دی) 

بعدم ظرفارو شستم و رفتیم خوابیدیم. من استثنائا زود خوابم برد و زود هم بیدار شدم. وقتی بیدار شدم شوهرخواهر از اداره اومده بود و رفت که بخوابه. کتاب این یازده تا که مجموعه ی یازده داستان کوتاه از ویلیام فاکنر هست رو دست گرفتم تا بخونم. نمیتونم در برابر وسوسه ی کتابها مقاومت کنم. 

شوهر خواهر که بیدار شد با خانومی رفتن بیرون خرید. من و مامانی هم موندیم با جوجوها. خانومی از بیرون زنگ زد و پیشنهاد ذرت مکزیکی و بستنی میوه ای داد که من و مامان هردوشو رد کردیم. کمی بعد رسیدن خونه. غذای بچه ها رو دادیم و با تلویزیون سرگرم بودیم. با خواهری هم تلفنی صحبت کردم و حال جوجمو پرسیدم. می خواست آبشو عوض کنه که سر همین موضوع کلی خندیدیم! 

بعد هم یکی دوتا فیلم دیدیم و بعد مشغول تغییر دکوراسیون شدیم و فرشی که چند روز قبل شسته بودیم و پهن کردیم و جای مبل ها رو هم تغییر دادیم. 

بعد هم آخرای فیلم کبرا یازده رو دیدیم و الانم بچه ها توی رختخوابن که بخوابن و خانومی و همسرش مشغول شام هستن. مامان هم رفته لالا. منم به زودی همسنگرش میشم!! 

 

همینا دیگه 

 

شب بخیر. 

 

 

************ 

سونجوقکم! امروز برای اولین بار با دندونای تازه جوونه زده ت انگشتای خاله ماهی رو گاز گرفتی... 

ستاره ی نازم٬ وقتی میای بغلم هرچی مامان جون بهت میگه بیا نمیری بغلش و محکم می چسبی بهم و با دهن باز ذوق میکنی. الانم دستت رو گرفتی به مبل و ایستادی خودت تنهایی. آره قربونت برم. 

 

عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتونم

۱۹ اردیبهشت- کسالت+آیس پک!!!

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۷.۵ بیدار شدم اما تا ۱۰ توی رختخواب بودم. بدن درد شدیدی داشتم به خاطر پیاده روی های سنگین دیروز توی نمایشگاه. صدای بچه ها و مامان و خانومی رو میشنیدم اما عاطفه تا ساعت یازده خوابیده بود. صبحانه ی مختصری خوردم چون اصلا میل نداشتم. بعد هم با عاطفه و بچه ها سرگرم بودم. مامان و خواهری مشغول انجام کارا بودن و منم نعناع خشک و گردو آسیاب کردم. بعد هم با عاطفه مشغول صحبت شدیم و با بچه ها بازی می کردیم. مامان و خواهری هم  مشغول تهیه ی ناهار شدن که ماهی سفید شکم پر بود. ساعت حدود سه و نیم بود که ناهار آماده شد و دور هم منهای شوهر خواهر که هنوز سر کار بود خوردیم. اواخر ناهار بود که سهیل هم اومد و بچه ها خواب بودن. منم همچنان بدنم به شدت درد می کرد و کمی هم کسالت شبیه سرماخوردگی داشتم. برای همین حدود ساعت ۵ بود رفتیم با عاطفه دراز کشیدیم. عاطفه خوابش برد اما من فقط درازکشیدم تا یکساعت بعد که خاله زنگ زد به گوشی عاطفه و دیگه بیدار شد و باهم کمی صحبت کردیم. بعد هم عاطفه آماده شد که بره خوابگاه چون فردا کلاس داشت و باید تا قبل از ساعت ۹ می رسید خوابگاه. خانومی و سهیل هم چون بیرون کار داشتن بردن برسوننش و حدود ساعت ۷.۵بودکه رفتن و هنوزم نیومدن. منم بلافاصله یه قرص مسکن خوردم چوندیگه بدن درد و سر دردم قابل تحمل نبود.  

بعدم رفتم بخوابم که نتونستم و یک ساعت بعد از اتاق اومدم بیرون و با مامان کمی هندونه خوردم تا یه ذره از حرارت بدنم کم بشه. احساس می کنم تب دارم. امیدوارم سرماخوردگی نباشه که اصلا حوصله شو ندارم! 

الانم مامان داره جومونگ میبینه و بچه ها هم دارن باهم بازی میکنن و برای هم ذوق می کنن. 

فکر کنم بعد از فیلم برم بخوابم بلکه یه ذره حالم بهترتر بشه!! 

 

همینا دیگه  

 

*** 

بعدا نوشت: 

 

شب که خانومی و سهیل برگشتن ساعت یازده بود و از اونجایی که هیچ چیزی توی خونه ی این زن و شوهر شنگول قابل پیش بینی نیست! دیدیم آیس پک شاهتوت و پرتقال خریدن و اومدن!  

والا مام راسیاتش اسمشو شنیده بودیم اما خودشو از فاصله ی کمتر از ده متری ندیده بودیم!:دی این ده متر هم فاصله ی خیابون تا آیس پک فروشی بوده!!!

والا! 

جوونای حالا چی می خورن ما ها چی می خوردیم!! 

خلاصه نشستیم نصفه شبی به آیس پک خوری! جاتون خالی عجب چیزی هم بود ها! 

قدرت خدا! 

ندید بدیدی هم عالمی دارد ها! 

بعدشم با یه خاطره ی تکرار نشدنی(!!!) گرفتیم خوابیدیم! حدود ساعت یک بامداد.

 

شب بخیر