´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

شرط بندی

سلام 

امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم و با کمک خواهری و مامان مشغول آماده کردن ناهار و جمع و جور کردن خونه شدیم چون منتظر عاطفه و فاطمه بودیم. ساعت ۱۱.۵ بود که احسان رسوندشون و خودش رفت.  

عاطفه لپ تاپش رو که تازه از تهران خریده بود آورد تا برنامه هایی که لازم داره من و داداشی روش  بریزیم . 

کلی باهم صحبت کردیم و خندیدیم و از هر دری گفتیم و منم در همین حال براش یه عالمه دیکشنری و برنامه های موبایل و غیره ریختم!
کلی هم براش مهندسی کردم و مشکلاتی که سیستمش داشت برطرف کردم!  

ظهر هم سالاد درست کردم و ناهار پلو ق رمه سبزی خوردیم که بسیار خوشمزه شده بود و الانم بوش داره از سمت آشپزخونه میاد و قلب و روح مارا حالی به حالی می کند! 

تازه ژله هم درست کردم! دوتا ژله ی انار و دوتا هم ژله ی پرتقال که بهش کمی هم آبمیوه با تیکه های پرتقال اضافه کردم. حالی به حولی! 

ناهارو خوردیم و خواهری رفت سراغ ظرف شستن و من و عاطفه و فاطمه هم رفتیم توی اتاق به ادامه ی کارامون برسیم. 

وقتی خواهری هم اومد و با فاطمه مشغول اسم فامیل بازی کردن شدن٬ یهو جوجه ی خوشگلم که از صبح مخشونو خورده بود پرواز کرد سمتشون! این دوتا هم که به شدت میترسیدن(فاطمه و خواهری) جییییییییییییییغ و داد که ماهی بیا بگیرش این بوئینگ ۷۴۷ وحشتناکتو! 

منم درحالی که از خنده غش کرده بودم گفتم بچم حوصله ش سر رفته اومده پیاده روی!
بعدم دستمو گرفتم جلوش و اونم قربونش برم اومد با خونسردی سوار دستم شد. خواهری و فاطمه همچین رفته بودن توی بغل هم که انگار یه مار سه سر بهشون حمله کرده!
خلاصه اینجا هم نشاط فراوانی رفت!
تا عصری با عاطفه مشغول بودیم و کلی گپ زدیم و خواهری و فاطمه هم تقریبا با تمام حروف الفبا اسم فامیل بازی کردن!
دایی هم زنگ زد و عاطفه اینا رو برای فردا ناهار دعوت کرد. 

احسان عصری اومد ماشینشونو گذاشت برای این دوتا خواهر و خودش رفت سر کار.  

مامان و فاطمه هم بعد از ظهر وقتی داشتیم تکرار مدیری رو میدیدیم برای اسم یه فیلم شرط بندی کردن سر یه چی توز موتوری که مامان برد و فاطمه گفت من پول ندارم و نمیدونم چرا من در یک لحظه پترس وار یه هزاری دادم به فاطمه و گفتم با خواهری برو بخر و بیا.  

حالا من مونده بودم این چه جور شرط بندی کردن بود که دو نفر دیگه شرط بستن من باید تاوانشو می دادم!

اوناهم نامردی نکردن و یه چی توز عظیم الچثه و یه چیپس هم خریدن و اومدن. چیپس و پفک  رو ریختیم توی سینی و با کلی خنده و هرهر کرکر خوردیم!
بعدشم من براشون شکلات کاکائویی و کیک خامه ای بردم و خودمم نخوردم. 

چای و میوه هم که بود. 

شب ساعت ۸ بود که خداحافظی کردن و رفتن. 

امروز چون سرم گرم بود روز خیلی خوبی بود. 

تازه برای عاطفه بازی مورد علاقه ی خودمو (زوما) ریختم روی لپ تاپش که خودش و فاطمه از همون اول مشتریش شدن!
وقتی هم که رفتن من اومدم آنلاین و کمی با دوستا گپ زدم و الانم میرم برای مدیری. 

دیشب خیلی خندیدیم سر این فیلم. 

مخصوصا من سر اون قسمت دمکنی هاش دلم براش ضعف رفت!
عجب موجودی این مدیری!
 

تا فردا...

ترجمه

سلام 

امروز صبح ساعت ۸.۵ بیدار شدم اما تا ۱۰ توی رختخواب موندم اصلا حال و حوصله ی شروع یک روز تعطیل دیگه رو نداشتم. 

بعدشم که پاشدم رفتم سراغ ترجمه ای که از یک دوست پیشمه و اونو شروع کردم. تا ظهر سرگرم پیدا کردن لغت بوم. با یکی از دوستان در شیراز هم تلفنی صحبت کردم و کلی حال و هوام عوض شد. شیراز بارون و تگرگ بهاری میومد. 

ظهر ناهار سبزی پلو با قزل بود که خوردیم و خواهری ظرفها رو شست (تقریبا همه متوجه بیحوصله و بداخلاق شدن من شدن!) کلا دختر خوبی ام ها! وقتی بیکار میشم اینجوری میشم! 

یه کمی دراز کشیدم و با دوستان اس ام اس بازی کردم. واقعا خداوند این سیستم پیام کوتاه را از ما نگیراند!
بعد از ناهار تکرار مدیری رو دیدیم چون مامان اینا دیشب ندیدن. شبکه تهران هم فیلم سینمایی عنکبوتهای یخی رو دیدیم که جدید و قشنگ بود اما ترجمه ش رو یه کمی تابلو سیاسی کرده بودن. حالا باید نسخه ی اصلیشم ببینیم احتمالا خالی از لطف نباشه! 

باز هم مشغول ترجمه شدم و کمی معین گوش کردم به رسم همیشگیم! 

زنگ زدم به عاطفه (دخترحاجی بعد از این)!! و به اتفاق فاطمه و احسان برای فردا ناهار دعوتشون کردم. می خواستم خودم امروز برم اونجا که هنوز حالم زیاد مساعد نبود. برای همینم با مشورت مامان زنگ زدم و گفتم بیان. فردا صبح منتظرشونم. 

چند ساعت بعد عاطفه زنگ زد و درمورد یکی از برنامه های لپ تاپش که نصب نمیشد سوال پرسید که بهش گفتم فردا با خودش بیاره. (ِآخه من علاوه بر همه ی هنرای دیگه م که از هر۲۰ تا انگشتم میباره متخصص انواع سیستم های کامپیوتری هم هستم!) 

شب هم یه کم هله هوله خوردم که به بدتر شدن وضعیت گوارشیم کمک شایانی کرد و جا داره همینجا از هوش و درایت خودم تشکر ویژه ای بکنم!
سریال ماه عسل و مهران مدیری رو هم دیدیم. بدجوری از این مدیری خوشم میاد! تحت هر شرایطی. هم تیپش درسته هم استایلش! 

 

فعلا همینا 

 

تا فردا...

هنرپیشه!

سلام 

امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم. یه دونه تخم مرغ آبپز کردم و خوردم با اینکه اصلا میل به غذا نداشتم اما به خاطر تهوع دیروز نزدیک ۲۴ ساعت بود چیزی نخورده بودم.  

خالی خالی خوردمش و دوباره چپیدم تو اتاق. یه کمی مجله خوندم. به نگار هم زنگ زدم که بندرعباس رفتن با شوهرش و پدرو مادر شوهرش. 

تا ظهر سر خودمو گرم کردم و ظهر وقتی داداشی اومد ناهار خوردیم. من بازم احتیاط کردم و به خاطر حساسیت معده کمتر خوردم.  

بعدش دراز کشیدم  و مجله می خوندم که دیدم جوجه خیلی داره آواز میخونه. بردمش گذاشتمش توی راه پله که بقیه اذیت نشن. 

یه کمی خوابیدم و بعد که پاشدم نشستم سر ترجمه ای که دستم مونده. بعدم یه کمی آنلاین شدم و وبلاگ بچه ها رو می خوندم. 

تا شب هم باز به صورت کاملا انگل وار به زندگی خودم ادامه دادم تا اینکه شد ساعت ۸.۱۵ و فیلمی که دختردایی بنده توش بازی کرده بودن از شبکه ی سه شروع شد! (پسرها سرباز به دنیا نمی آیند). هرچی منتظر شدیم ببینیمش این بانوی هنرپیشه رو نیومد نیومد نیومد تا فیلم تموم شد! نقش غزاله رو بازی کرده بود که ظاهرا به خاطر تایم زیاد فیلم بعضی از قسمتهاش حذف شده بود و خلاصه هنر دختر دایی ما در نطفه خفه شد!
الانم اومدم بنویسم که چند دقیقه ی دیگه مرد دوهزار چهره شروع میشه برم پی کارم!
 

اگه این تعطیلات عید نبود من سالی یکبار هم سراغ تلویزیون نمیرفتم!  

 

********* 

ای آتون بزرگ! گاهی واقعا برات متاسف میشم که نمیدونی زورتو به کی و چه طوری نشون بدی!

 

تا فردا...