´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

آفت دهان!

سلام 

امروز صبح یه سر رفتم دانشگاه. ساعت یک هم رفتم شرکت.  

از فکر و خیال مرحوم مغفور همایون (گوسفند قربونی خاله اینا) کابوس دیدم و با وحشت از خواب پریدم و نتیجه ی نکبتبارش شد یه آفت سرتاسری لعنتی سمت راست لپم! هیچی نمیتونم کوفت کنم! اصلا از فکر ناهار خوردن و اینا اومدم بیرون!

آقای ناصری ناهار نخورده بود و منم که نه ناهار خورده بودم و نه داشتم! این بود که هردو باهم لوبیا پلوی ایشون رو خوردیم! 

امروز کار خاصی نداشتم تا بعد از ظهر. بیکاری اذیتم میکرد و صاف همین امروز من ترجمه ها رو با خودم نبرده بودم که انجام بدم. عصری یه کار مختصر پیش اومد که زودی انجامش دادم. 

یه ترجمه ی فارسی به انگلیسی هم بود که اونم سریع تر از اونچیزی که فکر می کردم انجام شد. 

بعد از ظهر عموکاظم زنگ زد و احوالپرسی کرد. دیروز ظهر هم که خودم بهش زنگ زده بودم. 

شماره ی داداشی رو هم ازم گرفت.  

تا ساعت ۷.۴۵ شرکت بودیم بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته. مشتری ها می رفتن و میومدن و بیشتر آقای ناصری باهاشون حرف میزد. منم که سرم به معین خودم گرم بود! 

بعد هم تعطیل کردیم و برگشتیم خونه. 

تا رسیدم خونه خواهری داشت با خانومی صحبت می کرد. چند دقیقه بعد هم مامان و بابا از بیرون اومدن. یک ساعت بعد هم داداشی اومد. یه کمی باهم گپ زدیم و بعد من میوه هامو ورداشتم و اومدم اینجا! هرچی مامان گفت بیا شام بخور نرفتم چون اصلا نمیتونستم. میوه ها رو هم بای این تحمل کردم که دو روز میشد میوه نخورده بودم.
ساعت ۱۰ پدیده زنگ زد و نیم ساعت صحبت کردیم. 

همینا دیگه!
 

فعلا با اجازه!
تا فردا... 

 

*******
خدایا! 

خدای خوب و مهربان!
با اختراع آفت دهان٬ ری...دی به همه ی خوبی های خودت! 

خوش باشی !

اولین روز کاری در سال جدید!

سلام 

امروز صبح با ناله و گله و شکایت و گیر دادن به زمین زمون(!!) از خواب بیدار شدم و زنگ گوشیمو با نفرت بستم. خیییییییییلی خوابم میومد خب! :( 

صبحانه که نخوردم و ناهار هم نداشتم که ببرم! بدین ترتیب با روی باز و اخلاقی نیک شروع کردم به آماده شدن! حالا هرچی می خوام بپوشم باید کلی دنبالش بگردم. توی نقل و انتقالات عیدانه و مهمون داری جای همه ی وسایل و لباسهام عوض شده بود. تازه اومدم مقنعه سرم کنم دیدم همه شون از دم چروک و آکاردئون شدن! 

این بود که روسری سرم کردم از ناچاری! ساعت نه و ربع بود که ماشین رسید وپس ازسلام و علیک رفتیم سمت شرکت. توی شرکت هم با همکارا یه احوالپرسی مختصری کردم و رفتم سر کارام. ترجمه رو هم با خودم برده بودم اما خب کار پیش اومد و نشد انجامش بدم. 

ظهر وقت ناهار آقای ناصری که دید من غذا نیاوردم زحمت کشید و رفت برام چلوکباب سفارش داد حالی به حولی!:دی قبل از ناهار هم به عموکاظم زنگ زدم برای احوالپرسی.

بعد از ناهار یه کم به خودم استراحت دادم و معین گوش کردم. بعد هم به کارام رسیدم تا 7.5 شب. بعد هم رفتم برای عاطفه هدست برای لپ تاپش و یه پدموس گرفتم. یه پد هم برای خودم خریدم. برای آفت دهان هم از دکتر مومنی دارو گرفتم. بعد هم راه افتادیم سمت خونه. 

ساعت 8.20 رسیدم خونه و سریع پریدم رفتم یه دوش آب گرم تپل گرفتم. 

بعدم یه کم به شام مامان اینا نوک زدم و بعدم که اومدم اینجا. 

بقیه دارن فیلم میبینن. 

همینا دیگه! 

 

فعلا زت همگی زیات!

حاج خانوم خاله وحاج آقاشوهرخاله!

سلام 

ادامه ی دیروز نوشت: 

(میام می نویسم بعد از مرد دوهزار چهره)!!! 

دیشب ساعت نه و نیم رفتیم سمت فرودگاه برای استقبال از خاله اینا. سر راه از یه گلفروشی یه دسته گل هم خریدیم من و مامان. من و مامان و داداشی و سهیل بودیم. خانومی و دوقلوها و خواهری و بابا هم رفتن مستقیما خونه ی خاله. 

اول ما رسیدیم بعد عاطفه و فاطمه و احسان و خاله منصوره. توس سالن از پشت شیشه ها نگاه میکردیم تا پیداشون کنیم. درست یک ساعت بعد خاله اینا پیداشون شد. بچه هاش که دوئیدن رفتن توی محوطه ای که راه خروجی اونجا بود. دیگه هیشکی توی سالن نمونده بود به جز من و سهیل که داشتیم پشت صحنه ی مدیری رو میدیدیم!!:دی 

رفتیم بیرون و خاله اینا اومدن و ماچ و موچ و آره و اینا! 

بعد از خوش و بش ها و تعارفات معمول رفتیم به طرف پارکینگ و خاله و فاطمه همراه ما اومدن و بقیه هم با ماشین خاله. 

باهم رسیدیم توی کوچشون و بوووووووق بازی و خانومی هم با ظرف اسپند اومد و خوشبختانه همایون هم کشته نشد! چون شب بود. 

رفتیم بالا و دیدیم دایی با خانواده و عموی عاطفه اینا با خانواده و بابا و مامان آقای همتی اونجا بودن به اضافه ی خانواده ی خاله منصوره. 

بلافاصله سفره ی شام رو انداختن و من و مامان و الهام غذا هارو پرس می کردیم و میفرستادیم توی سالن. 

بعدهم با احسان و عاطفه نشستیم توی آشپزخونه و با یه عالمه هر هر و کر کر خوردیم جای همگی خالی!
تا ساعت دو بامداد اونجا بودیم و بعد چون خاله اینا خسته بودن دیگه هرکسی رفت خونه ی خودش البته طبق معمول چون ما بچه ها باهم راحت تر هستیم دیرتر از بقیه برگشتیم. 

من و داداشی و سهیل رفتیم بنزین بزنیم و بقیه هم رفتن خونه. 

تا ساعت دو و نیم- سه باهم حرف میزدیم و بعدم کم کم خوابیدیم! 

 

+++++++++++++++++++++++++ 

امروز حالا! 

صبح ساعت نه با یه عالمه کمبود خواب توسط بانو ستاره بیدار شدم!

بعدش بقیه هم بیدار شدن و صبحانه خوردیم و هرکس به کاری مشغول شد و من هم رفتم سراغ ترجمه ها درحالیکه نینی بازی هم میکردم!

ظهر ناهار فسنجون خوردیم و خانومی اینا شروع کردن به جمع آوری وسایلشون تا برگردن تهران. ماهم نهایت لذت رو از نی نی ها و بازی باهاشون بردیم چون باز معلوم نیست کی موفق شیم ببینیمشون. 

تا ساعت 4 همه چیز آماده ی حرکتشون شد و رفتن... من چند تا سی دی کارتون داشتم که دادم بهشون تا توی راه برای دوقلوها بذارن. 

وقتی برگشتیم توی خونه جای خالی خیلی ها احساس میشد. عمه و بچه هاش عمو و بچه هاش خانومی و دوقلوها و سهیل و همه ی اونایی که باعث شدن ما یه هفته ی شاد و شلوغ داشته باشیم. 

مخصوصا وقتی خانومی اینا رفتن از برگشتن به اتاقم هیچ لذتی نبردم. هنوز اتاقم بوی نینی میداد.  

خلاصه من مشغول ترجمه شدم و خواهری و داداشی و مامان رفتن خونه ی خاله محبوبه. قرار بود جمع قرض الحسنه ی فامیلیمون برن دیدن خاله. من با اینکه خیلی دوست داشتم برم اما اسیر این ترجمه هه بودم. هرچنر کار زیادی هم از پیش نبردم. 

تلفنی هم با عاطفه صحبت کردم. 

**** هم زنگ زد و یه نیم ساعتی صحبت کردیم! 

مامان اینا یک ساعت بعد اومدن و باهم دیگه یه عالمه فیلم دیدیم و دیگر هیچ!
حدودای یک بود که خوابیدم.