´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

پایان میهمانان نوروزی!!

سلام 

امروز صبح که از خواب پا شدم مثل یه غنچه وا شدم!! مثل دیروز یه تخم مرغ آبپز خالی خالی خوردم و یه کمی حالم داشت به هم می خورد! اصصصصصصلا میلی به صبحانه نداشتم هیچوقت تو زندگیم! 

پسرا فوری یه ماشین ورداشتن و رفتن باغ پرنده ها. خانواده ی عمه مهری هم رفتن میدون نقش جهان برای خرید ظروف آشپزخونه. عمو هم امیر حسین رو بردش حمام و ما هم همینجوری با نفیسه و فهیمه و زن عمو مشغول گپ زدن شدیم به اتفاق مامان. بعد که عمو اومد بیرون لباس پوشیدیم و رفتیم چهارباغ و انقلاب برای گردش و خرید. البته هوا خیلی بد و بارونی و گرد و خاکی بود و منم دیو آلرژیمو کاملا از یاد برده بودم و آنتی هیستامین نخورده بودم! دیگه حتما حدس میزنین چی شد دیگه... همینجور عطسه پشت عطسه. 

عمو همه رو پیاده کرد و دوتایی رفتیم ماشین رو یه جایی پارک کردیم. بعدم بچه ها رو پیدا کردیم و رسیدیم بهشون. زن عمو برای مونا (دختر اون یکی عموم که عروس این یکی عموم شده) دنبال لباس برای سوغات می گشت تا بعد از کلی گشتن بالاخره یه لباس شیک و اسپرت پیدا کرد. من و خواهری هم یکی یه سارافون و من یه تی شرت مامانی برای خودمون خریدیم. 

بعدم بارندگی بسیاااااااار شدید شد و تصمیم بر آن شد که دخترا با زن عمو توی فروشگاه بمونن و من و عمو بریم ماشینو بیاریم و همینکارم کردیم و درحالی نشستیم توی ماشین که موش آب کشیده شده بودیم و من داشتم سگ لرز می زدم. آخه دوتا ماشین درست کنار ماشین ما و سر کوچه ای که پارک کرده بودیم نگه داشته بودن و ما نمیتونستیم حتی در ماشینو باز کنیم چه برسه به اینکه از پارک دربیایم. بالاخره با کمک یه خانوم دیگه که اونم تو کوچه گیر افتاده بود زنگ همه ی خونه ها رو زدیم و دو راننده ی ابله رو پیدا کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت بچه ها که خواهری زنگ زد و گفت رفتن فروشگاه احسان اینا. ما هم  رفتیم جلوی فروشگاه پسرخاله م و منتظرشون شدیم تا با یه عالمه خرید و پفک موتوری و رنگارنگ اومدن. از اونجایی که بنده به رنگارنگ بسیار عشق می ورزم و از شروع رژیمم تا امروز نخورده بودم بسی بسیار مشعوف گردیدم. 

بعدم که می خواستیم با عمو فالوده و بستنی بخوریم که به خاطر سردی هوا و اینکه ساعت یک و نیم ظهر بود نخوردیم و رفتیم خونه برای ناهار. 

همه از بیرون برگشته بودن. پسرا کلی با باغ پرنده ها حال کرده بودن. عمه اینا هم ظروف آشپزخونه خریده بودن. 

ناهار که به پیشنهاد عمه و زن عمو آبگوشت بود رو خوردیم. بعدم نفیسه و نرگس واستادن به ظرف شستن. منم که کمکشون بودم. 

بعدم با دخترا مشغول صحبت شدیم . 

 آقایون هم با دارت امیرحسین مسابقه ی دارت و نشونه گیری راه انداخته بودن که از خنده مردیم ما! 

بعدم یه هندونه که مهمونا با خودشون آورده بودن رو مامان شست و گذاشت جلوی عمو تا قاچ کنه. ناگهان همون شیطان همیشگی فامیلی ما به سراغ آقایون اومد و سیبل پرتاب دارتشون از صفحه ی امتیاز به هندونه تغییر مسیر داد و هندونه ی بی نوا در ظرف چند ثانیه سولاخ سولاخ شد!! اینم خیلی باحال بود! خلاصه بعد از کمی بازی و شیطنت و شلوغی دسته جمعی٬ دیدیم انگار مهمونا عزم رفتن دارن. هرچی ما اصرار کردیم فایده نداشت چون می خواستن امشب که شب سه شنبه هست برن جمکران. 

خلاصه با همه روبوسی کردیم و از زیر قرآن ردشون کردیم و رفتن. 

عمه و زن عمو برامون یه پتو و امیر و همسرش یه ست پارچ و لیوان خیلی زیبا یادگاری گرفتن. 

وقتی رفتن دل هممون گرفته بود. به قول مامان گفت مهمون اومدن خوبی داره اما رفتنش خیلی دلگیره. واقعا جای خالیشون احساس میشد. مخصوصا که تعدادشونم زیاد بود. 

تا رفتن کمی جمع و جور کردیم و دراز کشیدیم. یک ساعت بعد من اومدم که ادامه ی دیروزو بنویسم که آخرای کار برق یک لحظه رفت و اومد و همه ی نوشته های من پرید!
بعدشم رفتم حمام تا خستگیم بپره. تا اومدم سریع نشستم اینجا که کلی حرف داشتم برای گفتن. 

الانم می خوام برم مدیری رو ببینم. 

شاید باز بیام. 

خانومی و جوجه ها احتمالا فردا بیان. 

ووووووووووووووووووووی که دلم برای اون دوتا عروسک یه ذره شده. 

خانومی زودی بیاااااااااااااایییییین!!! 

 

******فعلا با اجازه

و بالاخره... میهمانان نوروزی!!

سلام 

دیروز صبح دختر عمه م خبر داد که شب میرسن اصفهان. ماهم خونه رو برای ورودشون آماده کردیم. تا ظهر هم مشغول ترجمه و لغت پیدا کردن بودم. ظهر ناهار ماکارونی بود که من مقداری از پیتزای شب قبلم که اضافه مونده بود رو خوردم و ماکارونی نخوردم چون اصلا دوست ندارم. بعدش یه کم دراز کشیدیم و استراحت کردیم تا شب که مهمونا میان سرحال باشیم. عصری من همچنان دنبال ترجمه بودم.  

کمی هم با دوستان چت کردیم و گپ زدیم. حدودای ساعت ۱۰ شب بود که مهمونا رسیدن. 

عمه مهری٬ شوهرش٬ محمد٬ امید٬ عاطفه٬ امیر و خانومش٬ دوتا دختراشون فاطمه و غزاله 

عموکاظم٬ خانومش٬ نادر٬ نفیسه٬ فهیمه٬ امیرحسین. 

بعد از چند ماه دیدارها تازه شد و کلی ماچ و موچ و شوخی و خنده و اینا. من محمد عمه رو بعد از هزاران سال میدیدم! چند سال بود میرفتیم مشهد امید و محمد و حامد سر کار بودن و ما نمیدیدیمشون. 

یه شام سریع آماده کردیم سوسیس و سیب زمینی سرخ کرده و کالباس و خلاصه یه فست فود داغ!
با عمو کاظم که بسیار شوخ طبعه کل کل می کردم و همه می خندیدیم. آخر شب بعد از مدیری و شام با عمو و عاطفه و نفیسه و فهیمه و خواهری رفتیم پارک آخر کوچه و قدم زدیم و گپ زدیم. 

عمو یه چیزایی راجع به نادر گفت که اولش فکر کردم شوخیه و سعی داشتم با شوخی ردش کنم که دیدم نه انگاری خیلی جدیه و منم با نهایت احترام مخالفت کردم. هرچند عمو گفت به بچه این فوضولیا نیومده و هرچی بزرگترا بگن باید بگه چشم !! 

امیدوارم نخواد به مامان اینا چیزی بگه و موضوع رو جدی کنه. نادر پسر محشریه اما چند ماهی از من کوچیکتره. ضمنا از لحاظ دیگه هم زیاد باهم تفاهم نداریم!:دی 

این فهیمه و نفیسه و خواهری و عاطفه هم که توی پارک شاهد حرفای من و عمو بودن به طرز فجیعی آبروریزی میکنن!
خلاصه یک ساعتی تو پارک بودیم و بعد برگشتیم خونه چون هم عاطفه سردش بود و هم همه شون خوابشون میومد. 

وقتی برگشتیم خونه آقایون خواب بودن و خانوما مشغول گفتگو بودن. زن عمو و عمه و نرگس خانوم داشتن برای مامان جریانات سفرشونو می گفتن که ما هم بهشون اضافه شدیم و تا یک و نیم مشغول صحبت بودیم. بعدم  با تهدیدهای بزرگترا خاموشی رو زدیم و خوابیدیم. آقایون به اضافه عمه توی سالن و خانوما هم توی اتاق. البته خواهری هم پیش دختر عمه و دخترعموها خوابید. منم که منزوی ام رفتم تو اتاق مامان اینا!!
 

+++++++++++++++++++ 

 

امروز صبح هم که ملت ساعت ۷ بیدار شدن و صبحانه خوردن. البته من از اتاق بیرون نرفتم و توی رختخواب موندم تا مهمونا برن بیرون برای گردش و بعد از اتاق در بیام. همونجوری که توی رخت خوابم نشسته بودم چند خطی هم ترجمه کردم. 

بچه ها هم یکی یکی اومدن ملاقات! ازم می خواستن که باهاشون برم اما من بهونه ی ترجمه رو می آوردم. اما مهمترین دلیلش یکی این بود که حال و حوصله ی بیرون رفتن تو این شلوغی اصفهان رو نداشتم و مهمتر از اون دست تنها بودن مامان بود چون خواهری هم باهاشون رفت. 

فقط شوهر عمه و امیر موندن. بابا و امیر هم ماشین امیر رو بردن تعمیرگاه که نمیدونم چی چی شو عوض کنن!
شوهر عمه هم یه کم از من درمورد درس و کار و اینا پرسید. بعدم با مامان مشغول صحبت شدن و منم سریع پریدم اینجا تا دیروز رو بنویسم. 

ظاهرا قرار نیست زیاد اینجا بمونن. البته حالا که اومدن من بدم نمیاد درست و حسابی بمونن چون خودشون خیلی تو کارها کمک می کنن (درست بر عکس فامیلای اصفهانی) و اصلا نمیذارن که با کار و زحمت خسته بشیم. این خیلی خوبه. ضمن اینکه دخترا بسیار خوش مشربن و گپ زدن باهاشون خیلی حال میده. پسرا هم خجالتی هستن و یه صحبت ساده باهاشون خیلی حال میده!  

دیگه کم کم میرم کمک مامان. احتمالا اتفاقای امروزم فردا صبح بنویسم. چون شبا این اتاق در اختیار مهمونا هستش. 

خیلی خوبه که اومدن. داشتن فامیل خوب واقعا نعمته. وقتی همه باهم و دور هم باشیم خیلی خوش می گذره. مخصوصا اینکه فامیلی شوخ طبع و بذله گو هم هستیم... 

 

وووووی من برم دیگه 

فعلا با اجازه 

زت همگی زیات!:دی 

 

ادامه نوشت:

اینایی که این زیر نوشتم یه دور نوشته بودم برق خاک بر سر رفت و نوشته های خاک برسر هم پریدند!!! همینجا جا داره از طرف خودم و همه ی قربانیان این حوادث هرچی فحش ناموسی و بی ناموسی بلدم نثار دولتمردان زحمتکش کنم که فقط زحمت نیست که می کشند...!!!
 

خب بگذریم! 

من از اتاق که طلوع کردم(!!) رفتم توی آشپزخونه و یه تخم مرغ آبپز خالی خالی خوردم! 

بعدش مامان و بابا دست به کار ناهار شدن. نزدیکهای ظهر بود که پسرا اومدن. مشغول تماشای تی وی شدن و منم توی آشپزخونه سالاد درست می کردم و سیب زمینی سرخ می کردم و با پسرا شوخی می کردم و همه باهم سر به سر بابا و مامان می ذاشتیم. زهره هم زنگ زد. زنگ موبایل من و نادر هم خیلی اتفاقی مثل همه و همین موضوع باعث شد که هرکدوممون یکی یک بار سر کار بریم!

کارا که تموم شد خانوما هم از میدون نقش جهان اومدن و با کلی سر و صدا و شوخی و خنده و شلوغی خریداشونو نشون دادن به ما. بعدم سریع لباس عوض کردن و اومدن توی آشپزخونه و باهم بساط ناهارو ردیف کردیم و سفره رو انداختیم. من سس سالاد رو درست می کردم که یهو عاطفه شیشه ی فلفل قرمز از دستش افتاد و چپه شد توی سس!! از خنده غش کردیم و به روی خودمون نیاوردیم. البته من قصد داشتم که برای عطر فلفل توی سس بریزم اما نه همشو!!
خلاصه ناهار که باقالی پلو با مرغ بود رو خوردیم و بعدشم دخترا ایستادن به ظرف شستن طبق معمول با کلی سر و صدا. نفیسه هم که همش به من گیرای بد بد میداد!!!
بعدش  آقایون رفتن دراز کشیدن و خوابیدن و خانوما هم بعد از کلی صحبت خوابیدن تا بعد از ظهر. 

عصری عمه مهری همه رو روکار کرد واسه خرید! همشون به من اصرار می کردن که باهاشون برم. اما چون خانوم باقری دوست قدیمیمون زنگ زد و گفت می خواد بیاد عید دیدنی من به مامان گفتم می مونم خونه تا کمکت باشم. اما مامان گفت هم همه چیز آماده هستش و هم اگه نری ممکنه عمو اینا ناراحت بشن. منم حاضر شدم و رفتیم بازار. ما با ماشین امیر و بقیه هم با ماشین نادر. کلی تو بازار چرخیدیم و گفتیم و خندیدیم و همه جارو گذاشتیم رو سرمون. بعدش با امیر  و فاطمه رفتیم بازار پرنده ها و کلی جوجه بغل کردم و حالی به حولی! 

بعدش رفتیم توی پارکینگ اما قاسم آقا نبود و سوییچ ماشین دستش بود و ما هم هر ده دوازده نفر جلوی در پارکینگ ایستاده بودیم که نادر و امید رفتن تخمه ی آفتابگردون گرفتن و همگی مشغول شدن ملت! فکر کنید چه صحنه ای بود اینهمه آدم مشغول صحبت و تخمه شکستن و هر هر و کر کر! خلاصه نشاطی رفت تا قاسم آقا اومدش و سوار ماشینا شدیم و برگشتیم خونه. مامان شام می خواست سالاد الویه درست بکنه که عمه نذاشت و گفت اضافه ی غذای ظهر رو گرم بکنه که خودش درست به اندازه ی ناهار بود! 

خلاصه منتظر شدیم تا حدود ساعت ۹.۵ که عمو و داداشی هم اومدن و شام رو خوردیم. البته من اصلا میل نداشتم چون بی خوابی و بازار رفتن باعث شده بود که سردرد میگرنیم عود بکنه اما از بس امیر حسین و فاطمه خاله ماهی خاله ماهی کردن رفتم یه کم سالاد بدون سس خوردم. بعدشم زن عمو و نفیسه واستادن به ظرف شستن که من کلی به زن عمو گله کردم و خواستم خودم با نفیسه باشم که نذاشت و گفت از نشستن خسته شدم. منم کمکشون کردم و ظرفها رو جمع می کردم و عاطفه هم خشک می کرد. بعد از مدیری همه به جز من و مامان و بابا و عمو کاظم و امیرحسین و قاسم آقا رفتن سی و سه پل. ساعت دو بود برگشتن. منم تو این مدت یه حالی به حول آشپزخونه دادم و با تلفن صحبت کردم. بعدم یه سر به فاطمه که خواب بود زدم و یه مسکن هم به عمو دادم که به علت پیاده روی زیادی بدنش درد گرفته بود. 

بعدم رفتم دراز بکشم تا بخوابم اما تا دو که ملت از گردش شبونه برگشتن بیدار بودم! 

کم کم که سرو صداهاشون خوابید همگی خوابیدیم.

پیتزا ماهی

سلام 

امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم اما دوباره خوابم برد تا ۱۰! یک اتفاق نادر! 

مهمونا هم پیام دادن که فردا شب میرسن اصفهان و بنده بسی بسیار غمگینم و جماعتی را می خواهم که برایم دلشان بسوزد! 

از اینکه مجبور میشوم از اتاق نازنینم اخراج گردم و به اتاق مامان اینا کوچ کنم دل کوچولویم غصه ها دارد! 

از ساعت ۱۱ مشغول لغت درآوردن و ترجمه کردن بودم. مامان کوکوی سیب زمینی درست می کرد. خیلی دوست داشتم کمکش کنم اما فکرم مشغول ترجمه ی دوستمه. 

ناهار خیلی خیلی کمی خوردم (اشتها نداشتم) و بعدش ظرفها رو مثل یک دختر خوب شستم و دراز کشیدم. البته یکی دوباری هم اومدم نت. 

عصری هم با پدیده صحبت کردم حدود یک ساعت و نیم! 

شب هم بابا وسایل پیتزا خرید و من دوباره برای اهل بیت پیتزا درست کردم! 

جاتون خالی پیتزایی میشه هااااااااا!! 

شب هم که انوع و اقسام سریال ها رو دیدیم اما هیچچچچچچچچی مدیری نمیشه! 

اس ام اس بازی هم که لحظه ای مرا امروز تنها نگذاشت! 

کلا امروز باز احساس انگلیت کردم! 

 امیدوارم وقتی مهمونا هم میان بتونم بیام ماهیتابه رو آپ کنم. اگه نشه احتمالا دق کنم!

همینا دیگه! 

 

شب بخیر 

 

تا فردا...