´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

کدبانو

سلام 

امروز ساعت ۹ با صدای بابا از خواب بیدار شدم! هر چی هم که تذکر دادم بابا جان پدر من ! من فقط یه روز جمعه رو دارم که می تونم صبح بخوابم گوشش بدهکار نیست که نیست!
به همین جهت لجبازی نموده و تا ساعت ۱۱.۵ توی رختخواب ماندیم! :دی 

البته از ۱۰.۵ تا ۱۱.۵ با یکی از دوستام توی رختخواب صحبت می کردم! 

بعد هم موهامو شونه کردم و مثل یه خانوم با شخصیت ساعت یازده و نیم رفتم به خانواده سلام و صبح بخیر گفتم!!!
داداشی هم رفته بود برای جابه جایی اجناسش به مغازه ی جدید. من هم به پیشنهاد مامان رفتم کمکش و برای ناهار سبزی پلو با ماهی قزل درست کردم! البته فقط سبزی پلوش با من بود و ماهی رو خود مامان گذاشت تو فر. اما فکر کنم برای اولین بار بود که خودم تهنای تهنا!! پلو درست کردم بدون اینکه از مامان حتا یه دونه سوال بپرسم! 

سبزی پلویی شد هاااااااااااااااااا!!!!!!!!!!! 

جاتون خالی بود از دستپخت ماهی خانوم که هر ۶۵۴۱۶۵۴۱ سال یکبار دست به آشپزی میشه بخورین! 

سر میز ناهارم مامان همش از دستپختم تعریف می کرد و شوخی شوخی بحث افتاد به شوهر کردن من و با داداشی شروع کردن به توصیف خواستگارای اخیرم و خلاصه از خنده ترکیدیم جاتون خالی! 

بعد از ناهارم ظرفهارو شستم و احساس کردم که چقده خوابم میاد!:دی 

رفتم یه کمی دراز کشیدم تا حدود ساعت ۴.۵ . بعد هم شروع کردم به یه نظافت کاملا کلی! 

اول خونه رو جاروبرقی کشیدم. 

بعدش سرویس و حمام  رو شستم.  

بعدم یه عالمه جوراب و این خورده ریزا که داشتم و فکر کنم یه ۳۰-۴۰ جفتی میشد و رو هم جمع شده بود شستم! 

بعدش مامان کلی ازم تقدیر به عمل آورد و میوه برام گذاشت که بخورم. بعد اومدم آنلاین و وبلاگمو آپ کردم بعد از یک هفته. با تهران هم تلفنی صحبت کردیم. بابا هم رفته بود کمک داداشی برای تعویض فروشگاهش. 

از ظهر سبزی پلو مونده بود و به پیشنهاد مامان کوکوی سبزی درست کردیم. یعنی موادشو آماده کردیم تا نزدیک اومدن بابا و داداشی دست به کار شدیم. 


دیگه مشغول آماده کردن غذا شدم و مامان هم فیلم میدید و باهم یه عالمه گپ زدیم. مامان جونم امروز مال خود خودم بود فقط! کی میگه من حسودم؟!!!
بابا و داداشی حدود ساعت ۹ بود که اومدن و باهم دیگه شام خوردیم و من غذای فردامو هم آماده گذاشتم. 

ساعت ۱۰ هم فیلم یوسف رو دیدیم و منم مراسم میوه خورون داشتم. بعد از فیلم هم ظرفهای شام رو شستم و الانم که اینجام. 

 آنلاین بودم و مشغول نوشتن امروز که شوهر خواهر آنلاین شد و چت کردیم باهم و چتهای ماهم واقعا خوندن داره. هر دفعه میشیم دوتا شخصیت جدید و باهم حرف میزنیم و حتی شماره هم به هم میدیم!! 

خلاصه مامان و بابا رو هم صدا کردم و اومدن وب نی نی هامونو دیدن و کلی غشمولک شدیم براشون!
 

دیگه همینا دیگه!
 

شاد باشید 

شب همگی بخیر

خوابالو!

سلام 

امروز صبح ساعت ۷ یکبار بیدار شدم و برای اینکه روی سیستم ساعتی بدنم رو کم کنم دوباهر خوابیدم تا ۹! آی حال داد آی حال داد!:دی 

بعدش مونده بودم که برم شرکت یا نه. آخه پنجشنبه ها میل خودمه میتونم برم میشه هم تعطیل باشم. اما خب دیدم اگه بخوام خونه هم بمونم حالا که خواهری نیست حوصله م سر میره دیگه. این بود که ساعت ۱۰.۳۰ از خونه زدم بیرون. مامان رفته بود دیدن خانوم حقیقی که از سوریه اومده بود. بابا هم که رفته بود معبد آمون !! (خواهری به میز کامپیوتر بابا میگه معبد آمون!)
منم تمام راه رو با اتوبوس رفتم تا بتونم یه عالمه معین گوش کنم! 

وقتی رسیدم آقای ناصری رو دیدم و کلی هم خوشحال شد که رفتم. بعد یه کمی کار داشتم که مشغول شدم.  

یهو دیدیم از بیرون صدای سلام علیک و تبریک و اینا میاد. من که طبق معمول هیچی توجهمو جلب نمیکه اما آقای ناصری رفت ببینه کی اومده. طرف خودش اومد تو!
یکی از همکارامون که البته قبل از عید دیگه از شرکت رفت تا چشمش به چشمم نیفته! بعله! طرف خواستگار ما بود و پیله پیله که بیا و زن ما شو! مام که اعصاب درست و درمونی نداریم که! 

به انواع و اقسام زبانها بهش گفتیم نه! خلاصه بعد از چند ماه سریش شدن قبل عید بود که استعفا داد و رفت خودش یه جایی رو راه انداخت. حالا هم اومده بود شیرینی عروسیشو بین (مثلا) همکارا (که یکیشونم منم) پخش کنه که دلم بسوزه!:دی 

واقعا از اینکه بعضی از رفتارای آقایون اینقدر بچه گونه س دلم میسوزه! بعد قشنگ یه جوری رفتار میکرد ه انگار من اونجا نیستم! می خواست بگه مثلا به من محل نمیذاره. 

آقای ناصری هم اسیدی حال داد! برگشت بهش گفت دیگه وقتی درجه یک ها به این زودی شوهر نمیکنن آقایون به درجه های کمتر راضی میشن دیگه!:دی 

خلاصه ظهر وقت اذان نماز رو خوندم (+نماز قضای صبحم)!! 

بعدم که وقت نهار شد. من که چلوکباب داشتم جاتون خالی و آقای ناصری هو خورت کنگر آورده بود که من تاحالا نه دیده بودم و نه شنیده بودم. اما خب خیلی خوشمزه بود مزه کرفس میداد! 

بعد هم یه کمی استراحت کردم و دوباره مشغول شدم. 

تا ساعت  ۷ شب بودیم و بعد تعطیل کردیم . فقط مشکل من این بود که با وجود اون دوساعت خواب اضافه امروز کلا خوابم میومد.  

رسیدم خونه دیدم مامان و بابا می خوان برن مسجد. منم سریع رفتم یه دوش گرفتم و حالم جا اومد اما خوابالوتر شدم! 

بعد هم شام خوردیم و یه کمی با خانواده دور هم گفتیم و خندیدیم. بابا شاکی شده بود به من می گفت یا سر کاری یا توی اتاقت! دلمون برات تنگ شده از بس مخمونو نخوردی!~
منم یه نیم ساعتی باهاشون سر به سر گذاشتم و بعدم اومدم اینجا. 

توی همسن پست تقریبا کوتاه ۵۶۴۶۵۴۱۶۵۴۶۵۴۱ تا خمیازه کشیدم!
در اکثر وقت (!!!!) میرم لالا 

 

شب همگی بخیر 

خنده ناک!

سلام

امروز صبح باید یه سر می رفتم دانشگاه برای همین حدود ساعت 9 از رختخواب زدم بیرون البته ساعت 7 بود که بیدار شدم. یعنی من انقده بدم میاد این بدن بی جنبه م هی به یه سیستم عادت می کنه! درک نمیکنه که فقط وقتی صدای زنگ گوشی رو میشنفه باید بیدار شه!
یه کمی جزواتم رو جمع و جور کردم و آماده شدم که برم. ساعت 10.5 از خونه زدم بیرون و رفتم تا برسم به دانشگاه.

بعد ساعت 12.5 بود که راه افتادم به سمت شرکت. توی تاکسی بودم که یه جوک بسیاااار باحال از یکی از دوستای گلم رسید و منم که اینجور مواقع جنبه ی کنترلم میرسه به زیر صد! همینجوری هی تو خودم گوله شده بودم از خنده و نمیدونستم چیکار کنم! بدبختی این بود که جلو و بغل دست راننده بودم و کافی بود ببینه دارهم همینجوری می خندم! فکر می کرد طرف بعله!
حالا بدی ماجرا اینجاست که هی می خواستم حواس خودمو پرت کنم، صاف خنده دار ترین اتفاقات میومد تو ذهنم! دیگه وقتی پیاده شدم یه هر هر رگباری سر دادم واسه خودم که عقده ای نشم!

فقط دوبار دیگه من اینجوری خندیدم که یکیش سر کلاس دکتر وحید بود و توی آزمایشگاه بودیم و پدیده سوتی داد و یه کلیپ صوتی ضایع پلی شد و به جای اینکه استپ بکنه از برنامه اومد بیرون و اون همینجوری داشت می خوند و من و نگار از خنده میزارو داشتیم می جوئیدیم! آخرشم مجبور شد گوشیشو خاموش کنه مستقیما!
یه بار دیگه هم سر کلاس دکتر توانگر بد اخم بودیم و من همینجوری یه ستاره کشیدم و تبدیل به شد به ستاره ی دریایی و باقی ماجرا (خودسانسوری)! اونجا هم من و پدیده تا سر حد مرگ خندیدیم! یعنی با اینکه می دونستیم این خنده خیلی عواقب خواهد داشت اما اصلا نشد جلوی خودمونو بگیریم!
امروز هم سومین مورد بود!
خلاصه صدای اذان میومد که رسیدم شرکت و بلافاصله مشغول نماز شدم. یه کمی هم به ترجمه هام ور رفتم و رفتیم سراغ ناهار که مهمون آقای ناصری بودیم. جاتون خالی ناهار مرغ بریون بود و چقدرم زیاد بود و کلی اضافه اومد.بعد از حدود 7 ماه نوشابه خوردم امروز! البته سون آپ.

بعدم یه کمی استراحت کردم و با یکی از دوستای گلم اس ام اس میزدیم و خلاصه خوش می گذشت. بعد هم با اینکه یکی دوتا کار کوچولو داشتم بیخیال شدم و گذاشتم برای فردا یا شنبه. مشغول خوندن مجله ی روزهای زنگی شدم که خانومی همه ی شماره هاشو میگیره و ماهم خیلی دوست داریم. آخه چلچراغم زود تموم شد!

دیگه تا ساعت 7.5 شب سر خودمو هرجوری بود گرم کردم و وقت رفتن شد.

برگشتیم خونه و دیدم مامان داره نماز می خونه. بابا هم رفته بود مسجد. منم تا نماز مامان تموم شد سریع وضو گرفتم و نمازمو خوندم. چون اگه میشستم دیگه حالشو نداشتم پاشم برا نماز!
بعدشم با مامان خوش و بش کردیم و به هم دیگه گزارش روزانه رو دادیم. بابا هم از مسجد اومد و منم از همون توی پله ها خودمو براش لوس کردم و حال کردم دیگه!
بعد هم اومدم حدود 45 دقیقه آنلاین. داداشی ساعت 9.5 بود اومد و شام که چلو جوجه کباب بود خوردیم جای شما خالی. خلاصه که دیگه من الان حسابی به قد قد افتادم!

الانم که اینجام!

*******************

این رنگی که امسال برای مانتو و شال دخترا مد شده دیدین؟ دختر داییم میگه اسمش سبزآبیه!

من وقتی حدود 4-5 سالم بود یه جفت دمپایی این رنگی داشتم که باهاش میرفتم توی حیاط و دنبال جوجه ها میکردم! الان هرکسی رو که میبینم با این رنگ لباس پوشیده یاد دمپایی هام می افتم!
خیلی خوشحالم که هیچوقت دنبال مد نبودم. خیلی خوشحالم که دغدغه ی من هم نوع آرایش صورت و مو و لباس و کفش و کیف و اینجور چیزای پیش پا افتاده نبوده هیچوقت. کلا من چقده خوبم!:دی

همینا دیگه!!!

با اجازه ی همگی

شب خوش