´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

تنوع!

سلام 

دیشب با جون کندن ساعت دو خوابم برد!
چشمم کور! 

تا دیگه آدم شم وقتی ساعت ۹ شب هوس نسکافه می کنم جلوی این هوس کوفتیمو بگیرم و نرم دوتا نسکافه توی یه لیوان آب جوش بریزم و بخورم! 

بله! 

این تیکه دعوای خودم با خودم رو شاهد بودید دوستان!
امروز صبح ساعت ۷.۴۵ از خواب بیدار شدم و با نفرت از رختخوابم دل کندم! بیخوابیدیشب اثراتش هنوز به جا بود و بنده عینهو برج زهرمار مشغول لباس پوشیدن شدم. 

ساعت ۸.۵ ماشین اومد دنبالم و رفتم شرکت. اونجا هم که تا رسیدم شروع کردم یه ترجمه ای که بالاخره بعد از یک هفته موفق شده بودم معنی اصطلاحات خفنش رو از این طرف و اونطرف پیدا کردم رو انجام بدم. تا ظهر تقریبا تموم شده بود. همش منتظر بودم که زودتر اذان بشه و نمازمو بخونم و برم سراغ قرمه سبزی!!:دی (انگیزه برای نماز اول وقت رو دارید که؟!)
ساعت یک بود که زنگ زدم خونه و با مامان صحبت کردم. بعدم صدای اذان رو که از توی گوشی شنیدم از مامان خداحافظی کردم و رفتم سراغ نماز. خداییش خیلی خسته شده بودم. نماز رو خوندم و بعدم لحظات پرفیض و ملکوتی ناهار رو آغاز کردم. 

 

یعنی امیر جان! ای مهندس صاحب کتابخانه ی پرنیان! الهی به حق این اینترنت پر سرعت کچل شی که مارو انداختی به عذاب وجدان دوباره جهت چیپس خوردن!!
 

آقای ناصری مثل همیشه برای ناهار چیپس و دوغ و آره و اینا گرفته بود و من در حالیکه چشم از چیپسه ورنمیداشتم گفتم نمیخوام خیلی ممنون! 

جای شما خالی ناهار مرغ و قرمه سبزی دبشی بود که خوردم و بعد هم در اتاقم رو بستم و یه کمی چشمامو بستم تا استراحت بدم به خودم. یعنی تا این حد داغون بودم که معین هم نذاشتم صداش دربیاد!
همینجوری تو هپروت خودم بودم و داشتم به همه چی فکر می کردم که یهو نمیدونم از کجا صدای آهنگای بسیار قدیمی سیاوش قمیشی اومد! انقده خوش خوشانم شده بوووووووود! یاد ده سال پیش  افتاده بودم که توی مدرسه ی راهنماییمون با بچه ها راجع به این خواننده ی جدید حرف می زدیم و اینا! 

خلاصه یکساعتی به خودم استراحت دادم و بعد یه پروژه ی دیگه رو شروع کردم به ترجمه. توی عالم خودم بودم که یهو یه نفس عمیق کشیدم و بعد به صورت کودکانه ای با سروصدا دادمش بیرون!
اصلا هم متوجه حضور آقای ناصری نبودم!! یهو دیدم بنده ی خدا می پرسه چی شد؟! 

در حالی که خیلی خجالت کشیده بودم گفتم هیچی نفس کشیدنم زیادی یکنواخت بود می خواستم یه جور متفاوت بدمش بیرون! می گن یه غلطی رو نباید همش بزنیما!! 

خلاصه درگیر کار شدم تا ساعت حدود ۵ بود که زهرا از تهران زنگ زد بعد از حدود ۸ ماه! 

باخبر شدم که پدر بزرگش فوتکرده و از این بابت خیلی متاثر شدم... یاد مامان برگ افتادم.. 

اما خب خیلی صحبت کردن باهاش بهم چسبید و کلی یاد قدیما کردیم و پشت سر سعیده حرف زدیم و خندیدیم و شوخی کردیم. داشت از دانشگاه بر می گشت. حدود ده دقیقه حرف زدیم و خداحافظی کردیم.  

تا ساعت ۷ مشغول بودیم. خانوم آقای ناصری هم امروز رته بود یه یخچال خریده بود و به همین مناسبت ما یه کمی زودتر تعطیل کردیم که آقای ناصری هم برسه شیرینی بخره و هم جومونگ ببینه. حدود ۷.۱۵ بود که سوار ماشین شدیم.  

سر راه از یه شیرینی فروشی معرکه یه جعبه شیرینی خامه ای گرفت و به من هم کلی تعارف و اصرار که وردارم! منم در حالیکه از شدت شیرینی دوستی اشک به چشمم اومده بود قبول نکردم و توی دلم همش می گفتم : مهندس امیر! نفرین آمون بر تو باد! خب دل کوچولوم شیرینی خامه ای می خواست!!:(

وقتی رسیدم خونه هیچکی نبود! یکی دوتا تلفن به دوستام زدم. مدت زیادی میشه که با دوستای قدیمی حرف نزدم از بس درگیر کارم. واسه همین از پنج شنبه یه سری برنامه ریزی کردم و به همشون دارم زنگ میزنم. جالبه که هرکدومشونم فکر میکنن فقط به اون زنگ نمیزدم!!:دی 

مامان اینا اومدن و یه کمی صحبت کردیم و بعدش اومدم توی اتاق. با برو بچ مشهد اس ام اس بازی داشتیم دیگه!!
بعدم شب ساعت ۱۰ زنگ زدم به سعیده و بیست دقیقه ای حرف زدیم. ساعت ۱۰.۵ هم پدیده زنگ زد و تا ۱۱.۵ مشغول صحبت بودیم!
یعنی آرواره برام نمونده!:دی 

 

میوه هامم خوردم!  

******************** 

مهندس جان لطف کن آدرس مستقیم ایمیلت رو برام بذار. اون صفحه هه موفقیت آمیز نبود!
ممنون میشم.

 

دیگه همینا دیگه! 

 

شب همگی بخیر 

 

تا فردا شب... 

 


مهمونی

سلام 

یکی از دوستای قدیمی مامان اینا از مکه اومده٬ به همین مناسبت باشکوه ما رو ساعت ۸ از خواب پروندن! که ماااااااهیییییی پاشو بریم دیدن مهری خانوم!
گفتم مادر جان خدا پدر و مادرتو بیامرزه نمیشد حالا صبح جمعه این موجود فلاکت بار رو نادیده بگیری و خودت بری؟! نفرین آمون بر شماها باد!

گفت خاله هم میاد هاااااا!! گفتم خب الان مثلا اینو گفتی که من از خوشحالی crazy بشم و بیام؟! 

گفت عاطفه هم میاد هاااااا! گفتم باشه مادر جان موفق شدی بنده الان شدیدا مشعوفم! 

با آه و ناله و اینا پاشدم یه آبی به سر و روی قورباغه سانم دادم و شروع کردم لباس پوشیدن. 

می خواستم تیپ آبی بزنم یه کم دلم وا شه 

مامان: میگما ماهی جان! اینجا که داریم میریم مهری خانوم اینا خیلی مومن و سنگین و با کلاسن! می خوای مشکی بپوشی؟؟؟ 

ماهی عصبانی: مثلا تیپ آبی من بی دین و ایمون و جلفونک و بی کلاسه؟!! 

مامان: نه عزیزم منظورم این نبود میگم مشکی سنگین تره!
ماهی: آها پس اگه بنده تیپ عزاداری بزنم با ایمان و نوه ی دختری پیامبر حساب میشم!
در همین حال شروع کردم به درآوردن مانتوم و رفتم دوباره توی رختخواب و گفتم مهری جونو ببوس بگو دختر کافرم روش نشد بیاد عرض ادب!
مامان خیلی ناراحت شد و گفت باشه اصلا هرچی می خوای بپوش!
منم یه کم ناز و نوز کردم تا مامان بیشتر بهم محبت کنه!
نه اینکه فکر کنی زیاد از این اتفاق ناراحت شده باشما! کلا کمبود محبت داشتم!:دی 

خلاصه فقط و فقط به دلیل اینکه عاطفه هم بود پاشدم لباس (مشکی) پوشیدم و حاضر شدم. طبیعتا وقتی لباس آبی واسه اونجا جرم محسوب میشه٬ آرایش هم مساوی با .... میشه دیگه! 

اینه که همانند یک فقره قورباغه ی فوت شده و دوباره احیا شده رفتم نشستم تو ماشین!
کتاب دکتر کرمانی رو هم که عاطفه با اس ام اس خواسته بود براش ورداشتیم و به اتفاق داداشی و مامان رفتیم در خونه ی خاله اینا. داداشی رفت سر کارش و من و مامان هم چند دقیقه ای توی ماشین خاله منتظر شدیم تا بیان پایین. 

خاله و عاطفه و فاطمه اومدن و راه افتادیم و حدود ساعت یازده رسیدیم اونجا. 

این مهری خانوم به اتفاق خواهرش زهره خانوم از دوستای دوران کودکی مامان های ما هستن. 

یعنی مامان و سه تا خاله هام و این دوتا خواهر و چند نفر دیگه که دوران دبستان باهم دوست و همسایه و همشاگردی بودن تا این زمان ارتباطشونو حفظ کردن. 

من هم از این حرکت نیک و پسندیده واقعا لذت میبرم. وقتی رسیدیم اونجا که البته حاج خانوم و خواهرشو از خواب بیدار کردیم!! اولین نفرات بودیم ما. قرارمون البته ساعت ده بود اما زهره خانوم گفت دیشب تا چهار صبح بیدار بودیم و مهمون داشتیم برای همینم خواب موندیم. 

خلاصه کم کم دوستای مامان اینا و خاله منصوره هم اومدن. 

یه چیزی که توجه هر جنبنده ای رو اونجا به خودش جلب می کرد این بود که همه با تاپ یا لباسهای آنچنانی صورتی(!!) و یاسی و آبی و جینگول و پینگول بودن و قیافه ها حال و حول داده شده ی اساسی و فقط من بودم که عین هویج با مانتو و روسری سیاه نشسته بودم انگار روی مبل من مجلس ترحیم بود! از بس هم که همه بهم گفتن بابا مانتوتو در بیار و منم مخالفت کردم جیگرم خنک شد! چون مامان خودش روش نمیشد تو چشمای شهلای من نیگا کنه!!:دی 

خیلی موذی ام من!
دیگه با عاطفه مشغول گپ و گفتمان شدیم و فاطمه و حدیثه هم باهم اسم فامیل بازی می کردن و خانوما هم که رفقای قدیمی بودن کلی خاطره و داستان و ماجرای زندگی برای هم گفتن. 

من و عاطفه بعد از یکی دوساعت حوصلمون سر رفته بود اما به عاطفه که کم کم می خواست غر بزنه گفتم بذار حال کنن بابا چهارتا رفیقن دیگه! من و تو هم چهل سال دیگه (بابا امید به زندگی)!! اگه با دوستامون بشینیم به صحبت بچمون تو حوض غرق بشه نمیفهمیم از بس خاطره برامون زنده شده! 

ساعت حدود یک بود که کم کم خواهرا رضایت دادن و بلند شدن.  

برگشتیم خونه و بابا رو در حال ارتکاب به جوجه کباب کردن دستگیر کردیم! منکه درجا یه تیکه ورداشتم و با لذت جویدم! دلم داشت از گرسنگی غنجولک میزد! 

بعد هم که داداشی اومد و نماز خوندم و رفتیم برای راند دلنشین ناهار!
بعد از ناهار فشار آب زیاد خوب نبود برای همینم ظرفهارو گذاشتم برای عصری که بشورم. 

این سنت شب جمعه آسفالت کرده است مارا!
بعد از ناهار یه سر اومدم اینجا و ساعت ۴ بود رفتم خوابیدم. تا ۶ خوابیدم آی حال داد آی حال داد!
تلافی صبح دراومد!
عصری هم چندین هزار صفحه که به صورت آفلاین داشتم خوندم و اس ام اس بازی کردم و کتاب خوندم و حالی به حولی. 

یه اتفاق دوست داشتنی دیگه هم که افتاد این بود که یک کتاب با امضای نویسنده که به اینجانب تقدیم شده بود توسط یه بزرگوار به تمام معنا به دستم رسید و از خوشحالی در روح خود نمیگنجیدم!!!:دی  

مامان شیرکاکائو درست کرد که رفتم خوردم و  دیگه ساعت ۱۰ هم که رفتیم برای یوسف پیامبر و الانم که اینجام!
جهت اطلاع رفیق گلم آقا امیر!!:
امشب میوه تعطیله! چون هم صبح توی مهمونی خوردم مقداری هم الان دل کوچکمان اندکی درد می فرمایند!  

ضمنا چیپسی هم که از دیروز به یادگار مونده بود ظهر وقت ناهار دودستی و چارچنگولی تقدیم خانواده ی محترم گشت! 

باشد که توبه نماییم! 

 

فعلا همینا!
 

تا فردا...

یک روز عالی

سلام 

امروز صبح ساعت ۸ با صدای رعد و برق و بارش بسیاااااااااااااار شدید تگرگ و باورن از خواب پریدم! 

بعدش خوابالو خوابالو یه نیگا به گوشیم انداختم و دیدم شرکت مالیده امروز!
باید میرفتم دیدن دوستم. 

البته برای من که بد نبود چون با اون وضعی که از خواب پریده بودم و قرار بود اخلاقم خیلی قشنگ باشه حداقل میشد یه نیم ساعت دیگه ای توی رختخواب وول بخورم بلکه آدم تر بشم!
مامان و خواهری ساعت ۹ رفتن خونه ی دوستشون. خواهری ساعت ۲ بعدازظهر امروز به سمت تهران حرکت کرد.

منم کم کم پاشدم که آماده بشم. هنوز هیچ کاری نکرده بودم که دوستم تماس گرفت و گفت داره میاد دنبالم. منم انقده خوشحال شدم که توی این هوا نیاز نیست با تاکسی و اتوبوس سلام علیک کنم!
خلاصه دوستم زودی رسید و از دیدنش بسیار و بسی بسیار مشعوف شدم در حد پرواز!
بعدشم یه کمی هله هوله خریدیم که بیکار نباشیم. چیپس و آدامس و میوه و  آجیل و شکلات و...

تازه شم برام یه عالمه بادوم هندی آورده بووووووووود! یکی دوتا بیشتر به خودش ندادم!:دی

تا ظهر باهم سرگرم بودیم و از هر دری گفتیم و شنفتیم و خلاصه زندگی کردیم!
ساعت ۴ هم رفتیم ناهار(!!!) بخوریم. فقط یه پیتزایی باز بود که پیتزاشم مال نبود اما با گپ زدنهای ما مزه گرفت و خوردیم.

بعدش هم اون از طرف خانواده احضار شد و هم من دیگه باید میرفتم خونه. 

این بود که در کمال غصه مجبور شدیم از هم خداحافظی کنیم. البته لطف کرد و مجدد منو رسوند خونه و یه عالمه از نسکافه های توی ماشینشم دزدیدم!  

در عوض دوتا کتاب های خالد حسینی رو بهش امانت دادم باقلوا! 

بعدم از هم خداحافظی کردیم. 

وقتی رسیدم خونه مامان و بابا بودن. باقیمونده ی پیتزامو گذاشتم یخچال و رفتم یه کمی دراز کشیدم و با جوجه صحبت کردم. بعد مامان و بابا رفتن نماز. 

منم با شکوه و مرضیه تلفنی صحبت کردم. نینی داداش شکوه به دنیا اومده: «نیلوفر». سوم فروردین. 

خواهری هم ساعت هشت و نیم خبر رسید داد. 

پدیده هم زنگ زد و یک ساعتی صحبت کردیم! 

بعدشم که اومدم اینجا دیگه!
بسیار دلم کوچکمان میوه هایمان را می خواهد!
حال و آنی است که برویم سروقتشان! 

 

شب همگی خوش  

تا فردا...