´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

به ملاقات آمدم...

سلام علیکم جمیعا!
خوبین که؟
امروز صبح می خواستم یه کمی دیرتر برم دانشگاه اما از بس خانواده ی محترم رفتن و امدن گفتن :«اهه؟!! ماهی؟ چرا هنوز نرفتی؟!» ترجیح دادم دمم رو بذارم رو کولم و برم! 

والا! خواب به ما نیومده!
حالا از خونه زدم بیرون میبینم به ازای هر یه نفر آدم ۴نفر پلیس ایستاده!
نگو جناب عشق سابق ما تشریف آوردن اصفهان و شهر توی قرق ایشونه!
حالا مگه تاکسی گیر میاد؟ حتی گفتیم جهندم! با اتوبوس میریم اما نبود که نبود! خلاصه بعد از مدت زیادی که منتظر شدم بالاخره یه اتوبوس که از همه جاش دست و پا زده بیرون اومد و ما سوار شدیم!
با مکافاتی رسیدم دانشگاه و تا ناهار اونجا بودم. ناهارم جاتون خالی یه پیتزا زدم تووووووپ! دلمان به شدت هوس پیتزا فرموده بود! 

بعد رفتم شرکت و تا ساعت ۵ اونجا بودم. بعدشم با یکی از دوستام که از تهران اومده بود قرار گذاشتمش و دیدمش و بسی بسیار مشعوف گردیدیم و رفتیم تریا ترنج و کافه گلاسه و کیک قهوه و آره و اینا!
بارون تندی هم گرفته بود و منم کاملا تابستونه بودم! 

دیگه تا خونه باهم رفتیم و بعدم هرکسی نخود نخود! 

از راه که رسیدم دیدم خواهری به شدت مشغول نظافت خونه هستش و اصلا نمیشه رفت دوروبرش. رفتم برای جوجه غذا بریزم دیدم داره. یه کمی بهش کرم ریختم و اذیتش کردم و کلی جیگرم حال اومد! دلم براش یه ذره شده بود خب! 

بعدم اندکی استراحت فرمودیم و اس ام اس بازی با دوستان و آشنایان! 

مامان اینا از بیرون اومدن و یه کمی گپ زدیم و بعدم من اومدم اینجا آنلاین! 

دیگه همینا دیگه!
 

شب همگی خوش 

 

تا فردا...

اینم یه روزی بود دیگه!

سلام 

امروز صبح یه سر رفتم دانشگاه.  

توی اتوبوس ندای خاله زنگ زد و شماره حساب می خواست برای ترجمه ای که قبل از عید براش انجام دادم. با اینکه نزدیک ده دقیقه اصرار کرد اما من قبول نکردم. گفتم هروقت تو از ما پول ویزیت گرفتی منم از تو پول ترجمه میگیرم!

ساعت یک بعد از ظهر بود که رسیدم شرکت و ناهار ماکارونی خوردم. یه دونه چیپس هم خریدم و با ناهار خوردیم. 

یه عالمه کار داشتم که یکی یکی شروع به انجام دادن کردم که یه کار ترجمه ی دیگه هم اومد! 

یعنی واقعا مونده بودم چیکار کنم. 

دیشبم موقع خواب یادم رفت آنتی هیستامین بخورم و دوباره آلرژی اذیتم کرد امروز. 

بالاخره تصمیم گرفتم از نگار برای یکی از پروژه های ترجمه کمک بگیرم و بهش زنگ زدم و هماهنگی کردم و رفتم در خونه شون دادم به مائده خواهرش. 

بعد هم که اومدم خونه و یه کم به غذاها نوک زدم و پریدم حمام. 

ساعت ۱۰.۵ هم اومدم به آزاده که دوبار زنگ زده بود تا حمام بودم زنگ زدم!! 

تا یازده و نیم صحبت کردیم و خندیدیم! البته بیشتر اون خندید ها! از بس که من باحالم! نفس بچه بالا نمیومد! جمعه شب هم میره دزفول تا پایان نامه شو انجام بده و برگرده.

هیچی خلاصه. 

خواهری بندری درست کرده بود و از ظهر هم جگر مونده بود که خالی خالی خوردم. 

الانم اومدم اینارو سریع بنویسم و برم لالا که فردا از صبح تا شب گیرم! 

شب همگی بخیر

امر خیر!

سلام 

امروز صبح با گیجمنگولی شدیدی از خواب برخاستم! سریع زنگ زدم و گفتم که میرم شرکت. من اصلا نمیدونم این هفته چی شده بودم که کلا روزای هفته رو گم کردم! با اینکه میدونستم سه شنبه باید برم دانشگاه دیروز گفته بودم که امروز صبح دانشگاه دارم!! یعنی عملا تبدیل به یک عدد هویج شده ام! 

خوابالو حاضر شدم بدو بدو رفتم که به ماشین شرکت برسم. تا رسیدم یه عاااااااااااااالمه کار ریخت سرم. حسابی استرس گرفتم آخه مدتها بود که اینجوری سرم شلوغ نشده بود. همه هم شکر خدا برای کارشون عجله دارن : 

-« خانوم کار مارو بذارین تو اولویت»!! 

-«اوه بله حتما»!!! 

خلاصه بسم الله گفتم و شروع کردم اما خداییش وقتم خیلی کمه. تا موقع اذان مشغول بودم و صدای اذان رو که شنیدم سریع رفتم نماز خوندم چون خیلی گرسنه بودم و صبحانه هم نخورده بودم و مخم دیگه داشت اررور ۶۹۱ میداد! ناهار هم جای همگی خالی باقالی پلو با مرغ و پلو خورشت قرمه سبزی بود که خوردیم و رفتیم سراغ ادامه ی کار. 

تا ساعت ۷ شب مشغول بودم و چند دقیقه ای هم برای استراحت مزاحم معین عزیز شدم و امشب استثنائا زودتر تعطیل کردم خودمو تا برسم خونه جهت امر خیر به اصرار مامان! 

تا رسیدم خیلی دلم می خواست یه دوش آب داغ بگیرم اما وقت نبود متاسفانه و ممکن بود امر خیر دیر بشه! این بود که سریع حاضر شدیم و رفتیم برای امر خیر! 

یعنی من مرده ی این مراسمات امورات خیرات هستم! هرچی هم به مامان میگم منو بیخیال شه قبول نمیکنه که! میگه باید باشی!
حالا همه ی موجودات زنده توی اینجور وقتا صاف و سرسنگین میشینن٬ من با اینکه خسته ی کار بودم اما لحظه ای از مزه ریختن غفلت نورزیدم! یکی از متصدیان امور خیر هم که بغل دست من بدبخت نشسته بود بوی گند عطر (تو مایه های گلاب گندیده) میداد و من در ظرف ۳ دقیقه ۶۵۴۱۶۵۴۶۵۴۶۵۴۶ مرتبه عطسه کردم! 

خواهری هم همش چپ چپ نیگام میکرد! 

خب به من چه! 

به اون خانومه بگه عطر شانل بزنه نه گلاب گندیده!
خلاصه مراسم پرفیض امر خیر ساعت ۸.۴۵ شروع و ۱۰ هم به اتمام رسید و بنده نفسی به راحتی کشیدم و پریدم پای کامپیوتر خودم! 

 

امروز خیلی خسته شدم. فردا صبح ساعت ۱۰ هم باید دانشگاه باشم. 

 

دیگه همینا دیگه!
 

شب به همگی خوش 

 

تا فردا...