´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۲ اردیبهشت- تولد خواهری

سلام 

امروز صبح بعد از نماز به سختی خوابم برد و ساعت ده بیدار شدم و رفتم پیش جوجه ها که هنوز خواب بودن و خانومی هم خواب بود  و فقط مامان بیدار بود و داشت صبحانه رو آماده میکرد. 

کم کم بچه ها و خانومی هم بیدار شدن و کلی نی نی بازی کردیم و حال و حول کردیم. من چلچراغ میخوندم و چون لپ تاپ نبود نمیتونستم به ترجمه هام برسم. ناهار سبزی پلو با میگو بود که خانومی مشغول تهیه  بود و مامان هم مجله می خوند و با بچه ها بازی میکرد. حدود ساعت ۱۲ همسایه شون با دخترش اومد دیدن خانومی و بچه ها و ما. همون موقع آقای ناصری به من زنگ زد که برای اینترنت کامپیوترمون مشکل پیش اومده بود و برام تشریح کرد که من بعدا از سهیل بپرسم. 

مهمونا یه نیم ساعتی بودن و رفتن و حدود ساعت ۲.۵ بود که ناهار آماده شد و سفر ه انداختیم و همون موقع سهیل از اداره اومد و ناهارشو برد و ترجمه های منم برام پرینت گرفته بود و بهم داد. بعد از ناهار بچه ها خوابیدن و نشد ظرفهارو بشوریم. ساهت ۴.۵ بود که رفتیم با مامان خوابیدیم و ساعت ۵.۵ هم بیدار شدیم. من مشغول ترجمه و مامان مشغول سرگرم کردن بچه ها بود. خانومی هم ظرفهارو شست و من کلی عذاب وجدان گرفتم!:( 

تلویزیون میدیدم و من همچنان ترجمه ها رو می کشتم! 

سهیل هم اومد حدود ساعت ۷ و قسمت قبلی جومونگ که ضبط کرده بودیم دید و بعد هم که قسمت جدیدش رو باهم دیدن و من هم ترجمه می کردم و کمی هم به وبلاگها سر زدم. 

شام هم خانومی لازانیا درست کرد که بعد از جومونگ خوردیم. 

الانم مامان و خانومی دارن به بچه ها میرسن. 

 

منم احتمالا کم کم برم لالا. 

 

وجیهه امروز اس ام اس زد. خیلی دوست با معرفتیه. 

 

شب بخیر

۲۱ اردیبهشت-بوستان

به علت نداشتن حس و حال٬ فردا مرقوم می فرماییم! 

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم و بعد با صدای مامان  و خواهری و جوجه ها از اتاق رفتم بیرون. به شدت احساس هپلی بودن داشتم برای همینم حدود ساعت ۱۲ که دیگه حسابی نی نی بازی کرده بودم رفتم حمام. وقتی دراومدم حسابی قبراق و سرحال شده بودم. 

ناهار مقداری از کلم پلو و ماهی روز قبل بود و خانومی جیگر هم درست کرد و منم سالاد درست کردم و مشغول خوردن شدیم و کلی از دست کارای ستاره و سجاد خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم. مخصوصا وقتی که ستاره با دست رفت توی کاسه ی  ماست و خیار و منم به جای اینکه از ظرف فاصله بدمش و تمیزش کنم تند و تند با گوشیم ازش فیلم میگرفتم وو خلاصه حسابی خندیدیم. آخرای ناهار بود که از شرکتی که خانومی باهاش تماس گرفته بود اومدن برای شست و شوی مبل ها. ماهم سریع جمع و جور کردیم و من جوجوها رو بردم توی اتاق و چون ستاره از صداهای بلند مثل صدای جاروبرقی می ترسه و دستگاه شستشوی مبل هم صدایی مشابه اما بلندتر داره برای همینم بردمشون توی اتاق و به پیشتهاد خانومی با گوشیم براشون آهنگ گذاشتم. جالبه که هردو با شنیدن آهنگهای غمگین بغض میکنن منم که همش معیین گوش میدم خب! برای همینم گشتم و هرچی آهنگ جفنگ و شنگول پنگول تو گوشیم داشتم براشون به ترتیب پلی کردم و حسابی سرگرم شدن. جالب بود که وقتی اونا دستگاهشونو خاموش میکردن صدای ساسی مانکن تو خونه میپیچید. منم دیگه هرچی دلقک بازی بلد  بودم براشون درآوردم که حوصلشون سر نره!!! مامان و خانومی کلی خندیدن.  

یک ساعت بعد هم کارشون تموم شد و رفتن. خانومی هم به من انعام نداد!!:دی 

وقتی رفتن جمع و جور کردیم و یه کمی استراحت کردیم. بچه ها هم خوابیدن. عصری که سهیل اومد از اداره یه کمی استراحت کرد و بعد به پیشنهاد خانومی رفتیم بیرون. توی راه تصمیم گرفتیم بریم مجتمع بوستان پونک. بچه ها با کالسکه بودن. اول ر فتیم خود مجتمع بوستان بعد هم فروشگاه شهروند و خانومی یه کم خرید داشت که انجام دادیم. توی بوستان اسنک هم خوردیم که حالی به حولی!

بعد هم  برگشتیم خونه. خیلی خوش گذشت. بچه ها هم خوابیده بودن. تا رسیدیم نماز خوندیم و مشغول دیدن فیلم شدیم. من یه کم چلچراغ خوندم. 

حدود ساعت ۱۲ هم رفتیم لالا. 

 

همین! 

شب بخیر!

۲۰ اردیبهشت

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۱۰ بیدار شدم. خانومی و مامان بیدار بودن و داشتن به بچه ها میرسیدن و صبحانه می خوردن. منم یه لیوان شیر داغ کردم و با عسل خوردم. ضعف عمومی که داشتم بهتر شده بود. 

یه کمی آشپزخونه رو مرتب کردم و بعدش رفتم سراغ جوجه ها. خیلی دلم میخواست ترجمه ای که دیروز آقای ناصری برام فکس کرده بود رو انجام بدم اما اصلا حوصله نداشتم. ترجیح دادم با جوجه ها بازی کنم چون ترجمه همیشه هست اما بودن در کنار جوجه ها غنیمته شدیدا! 

ناهار کلم پلو بود که مامان اینا مشغول آماده کردنش بودن. من و خانومی هم حرف میزدیم و سر به سر مامان میذاشتیم و سه تایی می خندیدیم! 

وقتی اذان گفتن نماز خوندم و طی همین عملیات محیرالعقول رکوع و سجود یه پرز رفت تو چشمم که تا یکساعت بعد رسما آسفالت شده بودم! هرکار ی می کردم در نمیومد. بالاخره طی عملیات شبانه روزی تیم عملیاتی خودم تهنایی! موفق شدم غافلگیرش کنم! 

ناهار رو دور هم خوردیم و از دست ستاره که با دست رفت توی کاسه ی ماست و خیار کلی خندیدیم. 

بعد از ناهارم مامان نی نی ها رو برد حمام و منم مشغول عکس گرفتن بودم و حال میکردم. با کمک خانومی خشکشون کردیم و لباس بهشون پوشوندیم. (تا حالا این فعل رو ننوشته بودم!پوشوندیم!!:دی) 

بعدم ظرفارو شستم و رفتیم خوابیدیم. من استثنائا زود خوابم برد و زود هم بیدار شدم. وقتی بیدار شدم شوهرخواهر از اداره اومده بود و رفت که بخوابه. کتاب این یازده تا که مجموعه ی یازده داستان کوتاه از ویلیام فاکنر هست رو دست گرفتم تا بخونم. نمیتونم در برابر وسوسه ی کتابها مقاومت کنم. 

شوهر خواهر که بیدار شد با خانومی رفتن بیرون خرید. من و مامانی هم موندیم با جوجوها. خانومی از بیرون زنگ زد و پیشنهاد ذرت مکزیکی و بستنی میوه ای داد که من و مامان هردوشو رد کردیم. کمی بعد رسیدن خونه. غذای بچه ها رو دادیم و با تلویزیون سرگرم بودیم. با خواهری هم تلفنی صحبت کردم و حال جوجمو پرسیدم. می خواست آبشو عوض کنه که سر همین موضوع کلی خندیدیم! 

بعد هم یکی دوتا فیلم دیدیم و بعد مشغول تغییر دکوراسیون شدیم و فرشی که چند روز قبل شسته بودیم و پهن کردیم و جای مبل ها رو هم تغییر دادیم. 

بعد هم آخرای فیلم کبرا یازده رو دیدیم و الانم بچه ها توی رختخوابن که بخوابن و خانومی و همسرش مشغول شام هستن. مامان هم رفته لالا. منم به زودی همسنگرش میشم!! 

 

همینا دیگه 

 

شب بخیر. 

 

 

************ 

سونجوقکم! امروز برای اولین بار با دندونای تازه جوونه زده ت انگشتای خاله ماهی رو گاز گرفتی... 

ستاره ی نازم٬ وقتی میای بغلم هرچی مامان جون بهت میگه بیا نمیری بغلش و محکم می چسبی بهم و با دهن باز ذوق میکنی. الانم دستت رو گرفتی به مبل و ایستادی خودت تنهایی. آره قربونت برم. 

 

عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتونم