´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

قلعه ی حیوانات!

سلام 

امروز صبح از خواب بیدار شدیم دیدیم آب کلا قطعه!! حالا ماها همه نیاز شدید به دبلیو.سی از هر لحاظ (!!) داشتیم و حتی یک لیوان آب توی خونه نداشتیم! دیگه داشتیم فکرامونو میریختیم رو هم که یادمون بیاد تو کتاب دینی نوشته بود باید با سنگ و کلوخ چیکار کنیم که یهو یکی از همسایه هامون زنگ زد و تا مامان گفت آب نداریم سریع بیست لیتر آب برامون کنار گذاشت و رفتن گرفتن و کلا یهو زندگی برامون معنای دیگری گرفت!!

 رفتم دانشگاه تا ظهر . بعد از ناهار (بریون) [آرش جون دلت نخواد!!] رفتم شرکت. به خاطر آلرژی بدجوری صدام گرفته بود. خیلی خیلی هم کسل و بی حوصله بودم. خوشبختانه کار خاصی برای انجام دادن نداشتم (مترجم نمونه!!) و مثل همیشه معین رو گذاشتم و چشمام رو که به خاطر آلرژی خیلی می سوخت بستم و داشتم با صدای بلند همراه معین می خوندم : 

مگه میشه ندیدت تو مهتاب شبونه؟
مگه میشه نخوندت تو شعر عاشقونه؟... 

که احساس کردم یکی در آن نزدیکی هاست! بله! آقای ناصری با چشمانی حیرت زده داشت مرا می نگریست!! منم به روی خودم نیاوردم کلا! صدا به این قشنگی! از معین اوریجینال هم قشنگتر می خونم! دلشونم بخواد! 

خلاصه دیگه یه کمی با ایشون به گفتگو پرداختیم و اندکی یاد قدیما کردیم. 

آقای ناصری هم از شیطنت های بچگیاش برامون می گفت . 

می گفت که یه روز یه گربه ی بدبخت رو گرفته و انداخته توی ماشین لباسشویی بدون آب و گذاشته یه ده دقیقه ای بچرخه! بعدم که دیده گربه هه داره گیج میزنه ورش می داره پرتش می کنه تو چاه فاضلاب!! می گفت هنوزم نگاههای التماس آمیز گربه هه یادمه! :دی 

خلاصه. یه کمی از چیپسی که دیروز گرفته بودم باقی مونده بود که چندتا دونه شو باهم خوردیم. بعد یه مشتری برای ترجمه اومد که من کمی باهاش صحبت کردم و قرار شد کارشو بیاره. 

یکی از مشتریهای خود آقای ناصری هم یه پرینتر آورد و گفت چند وقت پیش یه موش رفته تو پرینتر (که توی انبار بوده) و بعد از اون دیگه کار نمیکنه!! 

منم همینجوری واسه جک و جونورا تو غش و ضعفم دیگه اینم که اینو گفت من بلافاصله گفتم:خود موشه چی شد؟ اونکه طوریش نشده هان؟
آقاهه با خنده و تعجب گفت نه بابا اون  پدرسوخته فرار کرد و رفت! 

آقای ناصری هم دستگاه رو باز کرد و رو به من گفت بیا ببین خرابکاری آقاموشه رو! 

یک سیم رو از وسط جویده بود!!! 

خلاصه منم کلی ذوق کردم و عکس گرفتم!! 

ساعت حدود ۸ هم تعطیل کردیم و برگشتیم خونه. 

مامان آبگوشت درست کرده بود. یه کمی خوردم. جوجه کباب هم بود که اصلا میل نداشتم. 

همچنان به خاطر آلرژی کوفتی بینیم کیپه و صدام استریو شده! 

چشمام هم می سوزه. 

الان دارم دوقلوهارو با وبکم میبینم. خیلی دوسشون دارم. 

 

فردا هم باید یه سر تا دانشگاه برم. آخرین باری هست که تا قبل از عید میرم... 

 

تا بعد...

آلرژی

سلام 

امروز صبح طبق معمول ساعت 9 شرکت بودم. (پیش خودمون بمونه 9.5 رسیدم!)
چند تا کار کوچیک داشتم که انجام دادم و بعد رفتم سراغ کتاب زیبای (هزار خورشید تابان / اثر خالد حسینی) 

ظهر هم ناهار پلوقیمه برده بودم و مرغ (+ سیب زمینی مهرکوثر) خوردم. قبلشم نمازمو خوندم. 

باز هم کتاب خوندم. 

بعد از ظهر یکی از مشتری ها برای ادیت کاری که دیروز بهش داده بودم اومد. با مامانش!!
یه بسته چیپس خونگی هم خریدم که در نهایت تاسف و تالم شرکت جا گذاشتم!
فردا هم که برم احتمالا با اون قوم مغولی که اونجان بتونم یه مقدار از پوستش رو یادگاری بردارم! 

امروز هوا خیلی خیلی عالی بود. 

صبح خوشحال و خندان با لباسهای کاملا تابستانه راهی کار و تلاش شدم و همزمان خوشحال و خندان بودم که سرماخوردگیم زودی خوب شده. 

اما از یک نکته ی مهم غافل بودم!
آلرژی! 

این غول بی شاخ و دم که هرسال با آغاز بهار گریبان گیر میشه و تا پایان زمستان سال بعد(!!!) ول نمیکنه! (به نظرتون چرا نگفتم همیشگیه؟!) 

خلاصه که زرت و زرت عطسه می کردم و آب بینی میکشیدم بالا! 

آخر وقت کاری ساعت حدود 7.5 که می خواستیم بیایم خونه آنچنان قیافه ی پف آلودی داشتم که همه فکر می کردن یه دل سیییییر گریه کردم!
تا رسیدم خونه پریدم یه دوش مشتی آب داغ گرفتم تا  سر و کله م حال بیاد! 

بعدشم که یه کمی اس ام اس بازی کردم و کامپیوتر و اینترنت و وبلاگ و آره اینا!
امشب منهای میوه!
وقتایی که آلرژیم شدید میشه نمیتونم میوه بخورم. 

فردا باید برم دانشگاه. 

  

دیگه همین دیگه.  

 

************* 

خانومی و همسرش و دوقلوهای نازنین! 

تندر نود مبارک!
ابتکار جالبی بود که وبکم رو بردید توی پارکینگ و مراسم رونمایی رو به طور زنده و مستقیم و غافلگیرانه نشونمون دادین!
همیشه همینطور شنگول و قبراق و پرحوصله باشید!
بازم تبریک می گم.

 

تا فردا...

کفتربازی!

سلام 

 

امروز در کمال ناباوری و تعجب دیدم که هییییییییییییچ اثری از کسالت در من باقی نمونده!
باورم نمیشد خدا انقدر جنبه داشته باشه!
خدا جون نوکرتیم به مولا!!
بعدش با هزار و یک جون کندن از رختخواب عزیز و دوست داشتنیم جدا شدم و آماده شدم برم به سوی دانشگاه. ساعت یازده بود که رسیدم. 

ساعت ۱۲.۵ هم رفتیم ناهار (رسالت) کباب سلطانی و خورشت ماست و آره و اینا!
بعدم من رفتم برای شرکت. کارهایی که دیروز در اوج بدخلقی پذیرفته بودم به مرور انجام دادم. 

تا ساعت ۴ بعد از ظهر همش تموم شد. بعدشم که طبق معمول معین و کامپیوتر و اینا. باید این بازی دوست داشتنی «زوما» رو هم ببرم اونجا بریزم که وقتی بیکارم بازی کنم. یعنی حاااااااال می کنم با این بازیه هااااااااا!!!
ساعت ۶.۵ عصر بود که پدیده زنگ زد و گفت کاسکو رو برده بودم دکتر و حالا دارم میام اونجا پیشت. آخه شرکت ما به خونه ی پدیده اینا خیلی نزدیکه. اونم سر راهش اومد پیشم. منم به آقای ناصری گفتم من چند دقیقه می رم خانوم فتاحی رو ببینم و بیام. نشون به همون نشون درست عین یک ساعت ما تو ماشین پدیده بودیم و من شدیدا به کاسکو ور می رفتم و باهاش بازی می کردم و با پدیده گپ می زدیم و می خندیدیم. از بس هم این جوجه ی پدیده سنگین وزنه روی دستم که راه می رفت (با اون قیافه ی خوفش) جای ناخوناش سولاخ می شد رو پوستم!  یعنی درست عین این کفتر بازای تیر شده بودم! زهره هم زنگ زد به موبایل پدیده و پدیده داد من جواب بدم که یه لحظه زهره جا خورد! اما زودی حدس زد چی به چیه!

بعد از یک ساعت پدیده گفت نمی خوای برگردی بری خونه ی خاله؟(=منظور همون شرکته)!!
دیگه خداحافظی کردیم و من رفتم شرکت اونم خونه. 

تا رسیدم شرکت دیدم بچه ها دارن می بندن برن! منم در کمال مسرت (و نه پر رویی)وسایلمو ورداشتم و پریدم تو ماشین!!:دی

شب هم که تا رسیدم خونه دیدم مامان اینا حلیم و عدس درست کردن یه بشقاب خوردم و کمی استراحت کردم. 

بعدم که مثل همیشه یه بشقاب پر میوه و کامپیوتر و اینترنت و وبلاگ و آره و اینا!!
خوشحالم که زودی خوب شدم!
خدایا مرسی! واقعا این یه دفعه رو حال دادی!
البته خدایا شانس آوردی دیشب برخلاف نصایح همه نرفتم دکتر!
وگرنه به جان خودم وامیستادم رو به قبله و پول ویزیت رو ازت میگرفتم!‌ :دی 

 

دیگه برم دیگه.. 

 

تا فردا...