´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

جوجه چرتی!

سلام 

 

امروز صبح که برای نماز بیدار شدم در کمال مسرت دیدم گلوم ورم کرده اااااااااایییییین هوااااا!! 

خدای بزرگ را سپاس گفتم که اینهمه لطف و عنایت به من ارزانی داشته و اینکه درست همون موقعی که من اصلا حوصله ی خودمو ندارم به این روزم انداخت!
خلاصه اینکه صبح هم با بدخلقی آماده شدم که برم شرکت. از وقتی هم که رسیدم همینجور بق کرده بودم و چشمامو رو هم فشار می دادم تا خماری و ملنگی از سرم بره!
حالا نیست کلا صبح ها خیلی خوش اخلاق و دوست داشتنی ام؟! مریضی هم باعث شد اخلاقم قشنگتر از قبل بشه! 

چند تا مشتری داشتم که اصلا حال و حوصله ی دیدنشونو نداشتم چه برسه به انجام کارشون!
واسه همینم قول فردا و پس فردا رو بهشون دادم. چند روزی بود که آقای ناصری می گفت پسر کوچیکش یه کم مریض احواله و نگرانش بود. در همسایگی شرکت یه داروخونه و یه مجتمع پزشکی هستش که ما با این آقای دکتر داروخونه (دکتر مومنی) و یکی از دکترهای مجتمع (هوشمندان) بیشتر سلام و علیک داریم. دکتر هوشمندان به آقای ناصری گفته بود بچه رو ببره سونوگرافی چون احتمال سنگ کلیه وجود داشت. دیگه از همون لحظه آقای ناصری به شدت نگران بود و تمرکز حواس نداشت. آخرشم ظهر که نماز خوندیم و داشتیم تصمیم می گرفتیم که ناهار چی بخوریم که برای گلوهامون بد نباشه (آخه اونم چند روزیه سرماخورده) یهو گفت خوبه من برم خونه تا امیر رضا رو ببرم دکتر و سونوگرافی! منم که خیلی چرتی و بی حال بودم گفتم پس منم می رم خونه !! (سر کار که نمیرم! خونه ی خالم میرم!!). آقای ناصری هم زحمت کشید و منو تا خونه رسوند و بعدم خودش رفت منزل.  

از راه که رسیدم همه به جای جواب سلام ازم می پرسیدن چرا من این وقت روز خونه هستم؟!
و من فهمیدم چقدر همشون از دیدن من خوشحالن!:( 

ناهار مامان قرمه سبزی درست کرده بود که من یه مقدار از خورشت رو خوردم و رفتم خوابیدم. هرچی میومد خوابم سنگین بشه جوجم میزد زیر آواز! 

دیگه در مراحل نهایی روانی شدن بودم که کوتاه اومد و منم خوابیم یک ساعتی. البته خوابی که مدام بی قرار بودم و می پریدم. از همین چیزای سرماخوردگی متنفرم. از کسالت و بی حس و حالی که دنبالش میاد. 

بیدار که شدم کتاب هزار خورشید تابان رو دست گرفتم تا یه کم بخونم اما اصلا نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم.

عصری آقای ناصری خبر داد که خودش رفته شرکت (دیگه من استراحت بودم!) و اینکه دکتر برای امیررضا تشخیص ورم روده داده نه سنگ کلیه.  

شب هم مامان برام عدسی درست کرد که تونستم یه کم بخورم.  

فردا هم باید یه سر برم دانشگاه و بعد هم شرکت. 

 

خب دیگه فعلا همینا!
 

تا فردا...


کارت دانشجویی سولاخ سولاخ!

سلام 

امروز با زهره و نگار و پدیده قرار داشتیم که بریم برای ادامه سریال فارغ التحصیلی!
ساعت نه و نیم صبح همگی جلوی درب ورودی دانشگاه بودیم. کلی التماس و خواهش و تمنا کردیم تا بهمون برای ماشین مجوز دادن. اول رفتیم دانشکده و کتابخونه ی مرکزی تا پدیده امضاهایی که نگرفته بود رو بگیره. بعدش هم رفتیم سالن همایش ها واقع در ساختمون پیامبر اعظم که خیلی جای باشکوهی بود و ما چون برای اولین - و آخرین - باری بود که میرفتیم اونجا! کلی عکس گرفتیم.  

هرجایی هم که امضا میگیریم یه جای کارت دانشجوییمونو پانچ می کنن! الان دقیقا کارت همه مثل آبکش شده! با این تفاوت که آخرین جای پانچ روی کارت پدیده درست وسط دوتا چشمشه!!
وای که چقدر خندیدیم وقتی کله ی پدیده سولاخ شد!

بعد هم رفتیم آموزش تا امضای آخری رو بگیریم که چون ساعت یازده و چهل دقیقه بود و چهل دقیقه ی بعد اذن ظهر بود همه ی مسئولین گرام در دکونهاشونو تخته کرده بودن و رفته بودن! 

 

یعنی ما دقیقا فقط به خاطر یک امضا مجبوریم یه روز دیگه هم بریم دانشگاه! بعدش رفتیم سلف و ته مونده ی حسابای کارتهامونو که برای غذا شارژ کرده بودیم گرفتیم (من ۱۰۲۵ تومن٬ نگار ۲۴۰ تومن و زهره ۲۰۰ تومن). بعدش رفتیم دانشکده که به یاد قدیما یه کمی شیطونی کنیم و بخندیم! 

اونجا دکتر وحید رو دیدیم و کلی ذوق کردیم. بعدشم نشسته بودیم روی نیمکت که چشمان تیزبین من یک عدد موز رو روی صندلی ای در دور دستها رصد کرد! پدیده هم پس از اشارات من لطف کرد و رفت اون موز نازنین رو آورد و چهارتایی باهم نوش جون کردیم! کلا هم نفهمیدیم مال کی بود!! 

 


بعدش هم که ستاره دوست بسیار عزیزم رو دیدیم و کلی گپ زدیم و خندیدیم. بعدم من دوست عزیز دیگه ای رو (که احتمالا نخواد نامش فاش بشه!) دیدم و پدیده هم یکی از دوستان خودش رو و نگار و زهره توی ماشین بودن که دیدیم یا پیغمبر! این دوتا عین فشنگ از ماشین پریدن بیرون و دارن بالا و پایین میپرن!
برای اینکه صحبت دوستم رو قطع نکنم به نگار زنگ زدم و گفتم چه مرگتونه؟! گفت ماهی بیا یه ملخ توی ماشینه !! گفتم الان توقع داری من بیام ملخ از ماشین بپرونم؟! خلاصه کلی باز خندیدیم و دوست پدیده فداکاری کرد و ملخ ماجرا رو پروند بیرون!!
بعدم که چهارتایی رفتیم پیتزا پیتزا و ۴ عدد پیتزا را به قیمت ۱۶۰۰۰ تومن کوفت کردیم! 

بعدم اول پدیده از بچه ها جدا شد به سمت خونه و من هم دومین نفر بودم که رفتم برای شرکت. 

تا رسیدم شرکت نمازمو خوندم و کمی با آقای ناصری راجع به اتفاقات صبح حرف زدم. 

بعدم کار یکی دوتا از مشتریها رو راه انداختم. احساس منگی و خستگی عجیبی داشتم. گاهی هم عطسه می کردم. متاسفانه احساس می کنم سرما خورده باشم که امیدوارم اصلا اینجوری نباشه! اصلا!
ساعت ۷:۳۰ هم تایم کاری تموم شد و راه افتادیم سمت منزل. 

از راه که رسیدم عین جنازه وسط اتاقم افتادم. کمی بعد که حالم بهتر شد رفتم یه قرص سرماخوردگی خوردم و برگشتم تو اتاق با خواهری کلی لواشک خوردم!
الان احساس می کنم گلومم یه کمی داره اذیت می کنه!
 

به نظرم بهتره برم بخوابم!
با اینکه ساعت تازه یازده شبه!
 

شب خوش  

تا فردا...


سوء تفاهم فیلتری!

سلام 

امروز صبح زیاد خوب شروع نشد. 

داشتم توی رختخوابم کتاب شاعر و دوست عزیز آقای (بی تو) رو می خوندم که از دوستی برام اس ام اس اومد که ماهی چرا وبلاگت فیلتر شده؟!! ؟آقا اینو گفت من همینجوری خوابالود پاشدم پریدم پشت کامپیوتر و بعد از کلی زور زدن بالاخره به اینترنت وصل شدم و دیدم نه! وبلاگم که بازه!
بعدا فهمیدم دوست عزیزو اررور اینترنت اکسپلورر رو با فیلترینگ اشتباه گرفته!
هم حال کتابخوانی پریده بود و هم رخوت خواب و هم همه چیز! اندکی با این دوست سوتفاهم مال شده چت کردیم و بعد رفتیم ادامه ی کتابخوانی!
البته این بار کتاب (هزار خورشید تابان اثر باشکوه خالد حسینی) رو دست گرفتم. 

تا ظهر همین بود و بی آبی مضاعف که عرصه را برای دستشویی رفتنمان نیز تنگ کرده بود!
ظهر هم که ناهار جوجه کباب خوردیم جای همگی خالی و نخود نخود هرکه رود پی کار خود!
کمی خوابیدیم. عصر هم کتاب می خوندم و لذت می بردم.  

مامان و بابا و خواهری رفتن دیدن یکی از دوستامون که از کربلا اومده بود و بعدم رفتن خونه ی خاله کوچیکه. منم که حوصله ی مهمونی نداشتم با داداشی موندم خونه و کتاب... 

البته یکی از بچه های دبیرستان (شکوه) هم زنگ زد که در حین ظرف شستن باهاش صحبت کردم. 

مامان اینا که اومدن به اتفاق فیلم یوسف رو دیدیم و  الانم میریم لالا... 

شب خوش 

  

************ 

سنجاقک خاله! «مامان» و «بابا» گفتنت مبارک! 

 

تا فردا...