´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۹ مرداد

سلام. 

امروز صبح رفتم آموزشگاه مثل هر روز. البته امروز خیلی خیلی خوابم میومد. طبق معمول پسرا کلی حرصم دادن و کلی هم دیر اومدن و قبلشم با خانوم عامری  یه عالمه از دستشون خندیدیم آقای نویدی هم مشغول خوندن درساش برای امتحاناش بود. دخترا هم امروز نمیدونم چشون شده بود که همش از من راجع به خانواده و کار و درس و این چیزا می پرسیدن!
بعدشم بهم گفتن باید هر روز یه تیپ بزنی وگرنه سر کلاس راهتون نمیدیم! می بینین تورو خدا؟!؟!
بعد از ساعت کلاس هم زودی اومدم خونه. همش دل نگران این ترجمه هستم که تازه گرفتم. حجمش زیاده و وقتم کم. ناهار باقالا پلو با مرغ بود که وقتی داداشی اومد با یه عاااااااالمه خنده و شوخی خوردیم و بعد من ظرفها رو شستم و رفتم دراز کشیدم. عصری هم پای کامپیوتر وشغول ترجمه بودم که اینترنت ای دی اس ال قطع شد. دیگه منم تا شب هم با تلفن حرف زدم و هم ترجمه می کردم.  

کار خاصی هم دیگه نداشتم و تا زمان رستگاران در حال ترجمه بودم. بعدشم رستگاران رو دیدم و هرچی زور زدم بازم ترجمه کنم نشد که نشد!~ خیلی خوابم میومد. رفتم لالا!

۱۸ مرداد

سلام 

امروز هم مثل هر روز از خواب بیدار شدم و آماده شدم برم آموزشگاه. یک عدد موز هم به عنوان صبحانه تناول فرمودیم!
سر کوچه خانوم عامری رو دیدم و سلام علیک کردیم و باهم رفتیم آموزشگاه. آقای نویدی بود که صحبت کردیم و یه کم اذیتم کرد و خندیدیم و رفتیم سر کلاس. بچه ها همه بودن به جز مهدی که رفته مسافرت و تا یک هفته نمیاد. درس رو با آموزش اعداد شروع کردم و کمی تمرین کردیم. بعد هم رفتم سراغ درسهای کتاب و چون علی دیروز غایب بود کمی درسهایی که دیروز دادم رو مرور کردیم و بعد هم درس جدید دادم. علی امروز به جای اینکه بیشتر از بقیه به درس توجه بکنه چون غایب بود٬ واقعا دیگه شورش رو در آورده بود و داشت کلافه و عصبانیم می کرد. دقیقا سه دقیقه مونده بود به اتمام کلاس و منم هزاران بار تذکر دادم و دعواش کردم٬ یهو با امیرحسین دست به یقه شد و دیگه منم بدون تذکر در کلاس رو باز کردم و به آقای نویدی گفتم اومد داخل و می خواست علی رو ببره بیرون که دیگه داشت گریه ش می گرفت و بیخیالش شد. بعدشم دیگه صدا ازش در نیومد اما من خودم به شدت براش ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم که چرا دعواش کردم. البته خداییش ده روزه دارم تحملش می کنم. کلاسم رو خیلی کند کرده این بچه... 

خلاصه بعد از کلاس خانوم عامری هم اومد و با مادر مهدی یوسفی هم حرف زدم و توجیهش کردم راجع به عملکرد پسرش. بعدهم رفتم سر کلاس دخترا که همگی حاضر بودن و کمی اعداد رو تمرین کردیم و از پریسا و انوشه هم پرسیدم و بعدش رفتم سراغ مرور درسهایی که دیروز دادم چون انوشه نبود. بعد هم درس جدید رو دادم. آخر ساعت هم بازی کردیم و نقاشی کشیدن بچه ها. 

بعدشم که فرستادمشون رفتن و کمی با آقای نویدی حرف زدم و بعد از خانوم عامری که هنوز توی کلاس بود خداحافظی کردم و رفتم خونه. 

مامان با خانوم بلوری داشتن توی پله ها صحبت می کردن و من هرچی تعارف کردم که بیان بالا خانوم بلوری قبول نکرد. منم شربت آبلیمو و ریس برای پذیرایی بردم. بعدشم ریحون که بابا گرفته بود پاک کردم و خیس کردم و کمی کمک مامان کردم برای ناهار. قرار بود امروز یه سر برم شرکت پیش آقای ناصری که ساعت دوازده و نیم رفتم. ناهار هم مهمون ایشون مرغ بریون بود که خوردیم و کمی مذاکرات کاری و بعد هم برگشتم خونه. مامان و بابا رفته بودن میدون نقش جهان دوتایی! فکر کن! عصری هم آقای نویدی از آموزشگاه زنگ زد و راجع به برنامه ی سفرم پرسید.

بعدشم که اومدن خرید کرده بودن و کلی برای هم تعریف کردیم که امروز چه اتفاقاتی برامون افتاده. بعد هم داداشی اومد شام خوردیم و گپ زدیم و خندیدیم.  

الانم اومدم آنلاین و بعدشم رستگاران و صد درصد لالا! 

امروز واقعا خسته شدم.. 

شب بخیر

۱۷ مرداد- کلاس خداشناسی

سلام 

امروز صبح مثل هر روز رفتم آموزشگاه. علی امروز غایب بود و کلاس انگار کلی فرق کرده بود. ساکت و آروم و موفق شدم سه تا درس رو بدم! بدون اینکه بخوام داد بزنم و تذکر بدم! امروز هم مدام با بچه ها انگلیش حرف میزدم تا دیگه یاد بگیرن مکالمه کردن رو. سر پرسش از تعداد خواهر برادرای بچه ها هم کلی خندیدم از دست امیرحسین (بابا یه خارجی بیارین به این حالی کنه من فقط یه داداش دارم)!!  

بعدشم کلاس دخترا بود که انوشه غایب بود و دوتا درس هم به اینا دادم و ازشون امتحان اعداد گرفتم که رضایتبخش بود.  

بعد از کلاس دخترا خیلی اتفاقی با آقای نویدی راجع به خداشناسی حرف زدیم و همین شد که تا ساعت یک و نیم جلسه ی خداشناسی گذاشتیم به اضافه ی بحث های مربوط به سیاست و نماز جمعه و این حرفا.  

بعدشم کمی گپ خارج از موضوع زدیم و بعد من خداحافظی کردم و برگشتم. پدیده زنگیده بود که زنگش زدم و حرف زدیم. بعدم رفتم برای ناهار وقتی که داداشی اومد خونه ناهار (کتلت) خوردیم و استراحت کردم. عصری هم رفتم برای خرید کتابی که می خواستم. ترافیک و شلوغی بیداد می کنه.  

حدود ۸:۱۵ رسیدم خونه و مامان اینا هنوز نیومده بودن. نماز خوندم که اومدن و تی شرتی که برای مامان خریده بودم نشونش دادم که خیلی خوشش اومد و پوشید.  

بعد هم آنلاین شدم تا رستگاران. البته بینش پا می شدم میرفتم اینور و اونور!
فیلم رو دیدیم و الانم میرم لالا. 

شب خوش