´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

ماهی پیتزافروش!!

سلام  

صبح با صدای بابا از خواب بیدار شدم. ساعت حدود نه بود. از پیتزای دیشب سه تا تیکه اضافه اومده بود که مامان برام گذاشته بود توی ظرف تا برای ناهار امروزم ببرم شرکت.

امروز با بچه ها ساعت ده جلوی درب دانشگاه قرار داشتیم. من و زهره و نگار خونه هامون تقریبا توی یه مسیره. برای همینم من و زهره قرار گذاشتیم که زهره با ماشین منتظر من بشه. حالا دیشب که پدیده زنگ زده بود٬ من بهش میگفتم ساعت نه بریم اون می گفت نه می خوام بخوابم! دیرتر بریم. انقدر چونه زد و ده و نیم ده و نیم کرد تا بالاخره من گفتم ده! اونم قبول کرد. 

همیشه من و زهره یک ربع قبل از ساعت قرار باهم قرار میذاریم. یعنی امروز باید یک ربع به ده من منتظر زهره میشدم. 

صبح حدود نه و نیم نگار زنگ زد و گفت با زهره قرار گذاشتی؟ 

گفتم آره 

گفت چه ساعتی؟ 

گفتم ۱۰.۱۵ 

گفت چیییی؟! ده و ربع؟! 

گفتم مگه قرارمون ده و نیم نیست؟
گفت نه! ده!
گفتم واااااااااااااااااااای!! دیر شد بدو بریییییییییم!!
و بدین ترتیب دیر رسیدیم به زهره و متعاقبا دیر رسیدیم به پدیده و متعاقبا پدیده اخلاقش سگ شده بود!
همه هم تقصیرا رو انداختن گردن من بیچاره! من به این خوبی!:دی 

خلاصه ما در ظاهر فقط یک امضای دیگه تا فارغ التحصیلی فاصله داشتیم اما... 

امان از کاغذ بازی و بروکراسی... 

رفتیم دیدیم باید باز بریم امور مالی که تاحالا ۱۴۶۵۴۶۵۶۹۴۸۱۶۹ دفعه رفتیم! تاااااااازه بعد از دوماه دوندگی بهمون گفتن بدهکاریم. البته فقط من  و نگار. زهره و پدیده هنوز به این مرحله هم نرسیدن که بفهمن چقده بدهکارن! 

خلاصه حالا ما این مبلغ هنگفت رو از کجامون دربیاریم بدیم به اینا؟!!! 

به جز ۸۰۰۰۰ تومن که برای مدرک باید میریختیم به حساب٬ من مبلغ ۱۸۵۲۰ تومن و نگار ۶۶۱۲۰ تومن بدهکار بودیم. این بیست تومن آخرش منو کشته بود!
خلاصه! یه کمی چه کنم چه کنم کردیم تا یهو نگار با خوشحالی گفت راستیییییییی!! من یه ایران چک ۱۰۰ تومنی دارم! خلاصه خوشحال و خندان رفتیم بانک که بریزیم به حساب بلکه امروز کارمون تموم شه! هم بانک ملی توی دانشگاه هست هم بانک ملت. ملت همیشه خلوت تره. رفتیم با نگار اونجا. ساعت ۱۱ بود اما این دلیل نمیشه که برای فریضه ی [استقبال] از وقت نماز تعطیل نباشن!! خلاصه دست از پا درازتر رفتیم بانک ملی دیدیم وااااااااااااااااااااااای! چه قیامتیه!!
نگار که درجا می خواست برگرده! گفت من نمیتونم اینهمه منتظر شم! 

منم کلی گولش زدم و بردمش و دوتا شماره از این دستگاه خارجیا!! گرفتیم و نشستیم. حالا شماره های ما چند بود؟۴۷۶ و ۴۷۷. و چه شماره ای نوبتش بود؟ ۳۶۷!!! فک کن!!! 

خلاصه اونقدر نشستیم تا علفهای رشد کرده در زیر صندلیمونم میوه دادن و بالاخره مارو صدا زد اون خانومه! 

رفتیم و دوتا فیش پر کردیم و تحویل عمو دادیم. عمو هم از ما (توجه کنید از ما) پرسید که خب حالا چقدر باید بهتون بقیه بدم؟!!! منم با ماشین حساب گوشیم حساب کردم و گفتم پونزده هزار و انقده! انقده میشد سیصد و شصت تومن. یه دویست تومنی بهمون داد که گوشه نداشت!!! 

خلاصه خوشحال و خندان در حالیکه ساعت ۱۲ بود رفتیم فیش هامون رو توی امور مالی مهر کردن و رفتیم با کارتهای سولاخ سولاخمون تحویل بایگانی دادیم تا کار تموم شه که گفتن از اداره ی رفاه دانشجویی هم باید نامه ی تسویه حساب بیارین!! گفتیم بابا ما تاحالا  پامونم اونجا نذاشتیم آخه چه کشکی چه پشمی؟!! اما خب آنچه البته به جایی نرسید فریادهای من و نگار بود!
و بدین ترتیب دنباله ی ماجرا رفت برای بعد از عید! چرا که ساعت دوازده بود و کارمندان هم که مسلمووووووووووووووون!! همه در اتاقاشونو تخته کرده بودن و یا علی از تو مدد!  

من هرچی پول ته کیفم داشتم دادم به نگار تا بعدا هم بقیه شو بدم. توی کیفم فقط یک سکه ی پنجاه تومنی داشتم! (پدر فقر بسوزه)!! البته یه چک ۲۵۰۰۰۰ تومنی هم به تاریخ ۲۲ اسفند داشتم که نقدش نکرده بودم اما چون فراگیر نبود نمیشد از همون دورو برا نقد کنم. خلاصه!

با لب و لوچه ی آویزون رفتیم سمت ماشین که زهره و پدیده منتظرمون بودن. زهره هم تقریبا کارش حله اما پدیده به خاطر ترم اولش که مرخصی بوده براش مشروطی رد کرده بودن اشتباها و حالا حالا ها کارش گییییره این جماعته!! 

سر ظهر بود و هر چهارتا گشنه و هلاک و از اونجایی که من رژیمم و پدیده هم باید میرفت خونه برای ناهار و زهره هم خونه ی مامان بزرگش ناهار دعوت بود نمیشد باهم ناهار بخوریم اما بچه ها کلید کرده بودن که بریم یه جا یه چیزی بخوریم.

یهو من یاد اون سه تا تیکه پیتزا افتادم. تا به بچه ها گفتم٬ پدیده گفت خب ما که چهارتاییم! گفتم منو که میدونین خراب رفیقم! شما سه تا بخورین من نمیخوام!
بعدم از اونجایی که توی کیفم حتی کرایه ی رفتن تا شرکت رو نداشتم تصمیم گرفتم که هر قطعه پیتزا رو به مبلغ ۱۰۰ تومن بهشون بفروشم!!:دی 

پدیده خیلی رله استقبال کرد و گفت چرا که نه؟!!
البته تا سرگرم خوردن شدن من ۳۰۰ تومن از توی کیفم پیدا کردم  و  کوتاه اومدم! 

بچه ها با اینکه توی غذا مثل خودم سختگیر هستن اما پیتزای منو خیلی دوست داشتن و من خیلی خوشحال شدم که بدون اینکه تعارفی در بین باشه از طعم و هماهنگی موادش کلی تعریف کردن. نوش جونتون برو بچ!

اول پدیده رفت و بعدم من پیاده شدم و نگار و زهره هم رفتن. 

منم رسیدم خونه در حالیکه دیگه حتی یک بلیت اتوبوس هم نداشتم اما برای خرید چلچراغ از نگار ۲۰۰۰ تومن قرض کردم باز! (آدم که نمیشم که)!!
ناهار ماکارونی داشتیم که خوردیم و من سریعا رفتم توی رختخواب! 

عصر هم یه کمی مجله خوندم و با جوجه بازی کردم خواهری هم یه کیک گردویی خوشمزه درست کرد. مامان گفت خاله اینا دارن میان اینجا! به به ! 

منم که مهمون دووووووووووووست! نمیدونستم به کجا متواری  بشم! 

خلاصه خاله اینا هم اومدن و طبق معمول فاطمه دخترش ازم خواست براش نقاشی بکشم منم که هنرمننننند! درجا براش یه دریا با یه عالمه ماهی و خزه و هشت پا و اینا کشیدم اونم مثل...ذوق کرده بود!
بعدشم که رفتن و منم رفتم سراغ میوه های هرشبی و کلی نوش جون کردم! جاتون خالی! 


تا فردا...

ماهی سرآشپز

سلام 

امروز صبح باز هم با گلودرد از خواب بیدار شدم. مامان برای من و خواهری نفری یک لیوان شیر داغ با عسل آورد. اتاقمون شده بود مثل بیمارستان. برای همینم برای ظهر آش رشته گذاشت که من در پوست خود نمی گنجیدم! 

تا ظهر کار خاصی نداشتم فقط کتاب هزار خورشید درخشان رو تموم کردم. واقعا حیف شد تموم شد!
ظهر هم ناهارو خوردیم و من ظرفهارو شستم و رفتم یه کمی دراز کشیدم. بعد از ظهر به شدت بیکار بودم. نه کتاب داشتم بخونم نه مجله. و این برای من یعنی بیکاری مطلق! 

هی الکی می رفتم در یخچال رو باز و بسته می کردم به ملت کرم میریختم! آخرشم حدود ساعت ۷.۵ بود که تصمیم گرفتم از همون کیک های مدل خانومی درست کنم. بعدش تصمیم گرفتم شیرینی نخودی درست کنم! بعدش آرد نخودچی کم بود! بعدش مونده بودم چه خاکی به سر حوصله ی سر رفتم بریزم که یهو یه فکری به سرم زد! به مامان اینا گفتم بریم بیرون فروشگاهی جایی خرید کنیم.
خواهری که نیومد. من و مامان و بابا و داداشی راه افتادیم رفتیم رفاه. هوا بسیار عالی و تپل بود و ما حالی مضاعف فرمودیم. فروشگاه فروش بهاره داشت و خیلی شلوغ بود. اونجا به پیشنهاد داداشی مواد پیتزا رو برداشتیم تا برای شام پیتزا درست کنیم. منم پنیر پیتزا برداشتم و قارچ هم تموم شده بود. نون هم از قبل داشتیم. یه بطری دولیتری هم دوغ برداشتیم و منم یه کم ژله و دسر و بیسکوییت و اینا. 

گوشت شتر مرغ هم برای اولین بار خریدیم! 

سر راه برگشت به خونه هم قارچ خریدیم و تا رسیدیم خونه حدود ساعت ۹.۱۵ بود که من دست به کار آماده کردن پیتزا شدم. البته با گوشت چرخ کرده ی شتر مرغ! 

گوشتش که خیلی خیلی خوشمزه بود. خودم تهنای تهنا پیتزاها رو آماده کردم و مامان گذاشت تو فر. همون موقع پدیده زنگ زد تا برای فردا قرار بذاریم که بریم چهارتایی دانشگاه. یه کمی از همه جا(!!!) صحبت کردیم و بعد من رفتم سراغ فیلم یوسف و پیتزاهای نازنینم که مثل ماه شده بود! 

جاتون خالی زدیم تو رگ با دلستر و دوغ و آره و اینا! 

بعدشم که فیلم تموم شد و خواهری رفت ظرفها رو شست و همه از من تشکر کردن!
منم که عقده اییییییی!!! کلی خستگیم پرید!
 

بعدم که پریدم تو ماهیتابه ی عزیزم خدمت شما! 

 

تا فردا...

عروسی!!

سلام 

امروز صبح که پاشدم باز دیدم یه کمی احساس گلودرد دارم اما محل نذاشتم! 

باید یه سر می رفتم دانشگاه چون دیگه بچه های خوابگاهی برمیگشتن شهراشون. جلسه ی آخرم بود. 

ظهر ساعت ۱۱.۵ بود که راه افتادم سمت خونه. چون شب عروسی یکی از دوستای دوران کودکی دعوت بودیم نرفتم شرکت.  

اومدم خونه ناهار از دیروز جوجه بود و املتم درست کردیم و خوردیم. 

از اونجایی که من اصلا علاقه به شرکت در این جلسات ندارم ۵۶۴۶۵۹۸۵۹۶ دفعه از صبح به مامانم می گفتم من نمیام مامانم می گفت نه زشته اگه نیای! 

خلاصه! با اکراه هرچه شدید تر تصمیم گرفتم (گرفتند!!) برم!
حالا نیم ساعت مونده به رفتنمون دارم چت می کنم! نوشا هم شاهده!
دیگه ساعت حدود ۸.۵ بود از خونه راه افتادیم و ۹ هم رسیدیم. 

تا رسیدیم دیدیم خبری نیست و ملت همینجوری نشستن همو تماشا می کنن. 

خلاصه سر حساب شدیم فهمیدیم چون یکی دوتا از فامیلای صاحبان مجلس آخوندن موزیک تعطیله! آی ملت ضایع شدن آی ضایع شدن! یه یارویی هم میکروفون گرفته بود دستش مثلا می خواست مجلس گرمی کنه اما واقعا صداش رو مخ بود. 

با یکی از دوستای خیلی خیلی قدیمیم نشسته بودیم و به مردم می خندیدیم و سر خودمونو اینجوری گرم می کردیم! به هر حال از بیکاری که بهتر بود! تازه اون یه دور هم به تمامی کانتکت های موبایلش زنگ زد از بیکاری!! 

خلاصه همش غر زدیم تا بالاخره گفتن بریم شام و راحت شدیم! 

مامان قشنگم که دورو بر من آفتابی نمیشد! نه خیلی خوش اخلاقم؟! می ترسید از اینکه بهم اصرار کرده ازش تشکر مبسووووووووووووطی بکنم! 

بعد از شام هم که جوجه و کباب بود برگشتیم خونه با کلی غرغر من و خواهری و داداشی! 

الانم میرم لالا. 

 

تا فردا...