´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۷ آذر-تولد شوهر خواهر

سلام 

امروز صبح ساعت ده بیدار شدم و چون هنوز همه خواب بودن منم به روی خودم نیاوردم که بیدارم! نیم ساعت بعد بقیه هم بیدار شدن و منم بالاخره ساعت یازده از رختخواب زدم بیرون. هوابه شدت خراب بود و باد و بارون و تگرگ و گاهی هم برف میومد. برق هم قطع شد برای چند دقیقه. بعد هم بابا و داداشی کنتور برق رو قطع کردن تا مهتابی های پرنور جدیدی که خریده بودن جایگزین قدیمی ها بکنن. خلاصه تا ظهر خونه کاملن تاریک بود چون هیچ آفتابی هم در کار نبود! 

منم که حسااااااااااااااااااااابی کسل بودم و بی حس و حال. کلن حالم گرفته بود امروز. انگار همش بغض داشتم. دیشب هم موقع خواب فکرم ناراحت بود و ذهنم آشفته. شاید به قول دایی همون ده درصد عقلمم پریده! خلاصه...

نجاری هم ظهر زنگید که بیاد ترجمه رو بگیره که چون سی دی خام نداشتم گفتم فردا بیاد.

مامانی دست به کار تهیه ی کتلت شد و منم که بیکار بودم رفتم و کتلت ها رو درست کردم. دیگه کار بابا و داداشی هم تموم شده بود و از ناهار دیروز کلی اضافه اومده بود باقلاپلو با مرغ که گرم کردیم و با کتلت ها خوردیم. خیلی چسبید. خانومی صبح که با مامان حرف میزد گفت که ستاره یه کم تب کرده. ماهم کلی براش دعا کردیم که زودتر خوب بشه.تولد شوهر خواهر رو هم با شنگولیت هرچه تمام تر بهش تبریک گفتیم. خواهری ظرفها رو شست و رفتیم بخوابیم. من باز بعد از نیم ساعت که خوابیدم از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد. همه جا تاریک بود و همه خواب بودن. قلبم به شدت می زد. ساعت پنج همه بیدار شدن و نزدیک اذان بود. مامان داشت دعای سمات رو می خوند. منم داشتم لباس برمی داشتم که برم حمام. تلفن زنگ خورد. مامان گوشی را برداشت. اولش با خوشحالی حرف زد و همه فهمیدیم خانومیه. بعدش دیدیم دوبار پشت سرهم پرسید چی شده؟ چی شده؟
رنگ از روی همه مون پرید. گفت که ستاره تب و تشنج کرده. خیلی خیلی نگران شدیم. همگی مشغول دعا و صلوات و ذکر شدیم. من رفتم و توی حمام کلی گریه کردم. ستاره رو بردن بیمارستان. مرتب از توی حمام از مامان و خواهری می پرسیدم خبری نشد؟ خانومی زنگ نزد؟ مدام ذکر و صلوات و سوره ی حمد روی لبام بود. به خدا التماس می کردم که هرچه زودتر ظریفه خانوم نازنینمون رو شفا بده.

یکساعت بعد که هنوز توی حمام بودم خواهری در زد و گفت خانومی گفته تبش اومده پایین و مشکلی نیست اما توی بیمارستان امشب بستریش می کنن تا تحت کنترل باشه. باز اشک خوشحال اومد توی چشمام و از صمیم قلب خدارو شکر کردم. دیگه تا شب مرتب باهاشون در تماس بودیم. قربونش برم به جوجه ی صورتی من سرم وصل کرده بودن که خانومی می گفت گریه می کنه بچه م. اما شکر خدا تبش پایین بوده و مشکلی نبود. سهیل هم زنگ زد به مامان و گزارش داد. آخه دیگه با سجاد خونه بودن اونا. فعلن همه چیز خوبه. دکتر گفته بازهم عفونت بوده.  

خدا همه ی بیماران رو شفا بده مخصوصن غنچه ی رز صورتی مارو... 

۲۶ آذر-بازگشت مامان و بابای عزیزم

سلام 

امروز صبح ساعت هشت و نیم با صدای زنگ تلفن بیدار شدیم. عمه مهری بود از مشهد و تا اومدیم برداریم قطع شد. دوباره زنگید و دوباره قطع شد. ضدحال شدیدی بود اما خب دیگه بیدار شدیم. برای بار سوم که زنگید من جواب دادم و گفت موبایل باباتو داداشی رو می گیرم خونه رو هم که جواب ندادین دلواپس شدم. گفتم نه خواب بودیم نگران نشین. گفت مامان اینا که رسیدن خبر بده مام گفتیم چشم! آنچه زور زدیم که مجددا بخسبیم نشد که نشد!دیگه خواهری و داداشی هم بیدار شده بودن. من یه زنگ به موبایل بابا زدم که جواب داد و گفت خواب بودیم و تازه بیدار شدیم. احوالپری کردیم و گفت که حدود ۱۲ اینا میرسن. داداشی رفت سرکارش. من هم یه لیوان شیر با یه موز خوردم و مشغول ترجمه شدم. خواهری هم طی اس ام اس از مامان برای غذا کسب نظر کرده بود و مامان مرغ دلش می خواسته قربونش برم. خواهری هم باقلا پلو با مرغ درست کرد. ساعت یک و نیم بود که داداشی به اتفاق مامان و بابا که رفته بود از راه آهن آورده بودشون رسیدن خونه. کلی ماچ و موچ و ذوق و اینا! یه عالمه از سفر گفتن برامون. یه عالمه خوراکی های خوشمزه آورده بودن. کلی ماجرا تعریف کردن. خلاصه که خیلی عالی بود حضورشون. ناهار رو دور هم خوردیم و من ظرفها رو شستم و کمی دراز کشیدیم. یکساعتی خوابیدیم و ساعت ۴.۵ دیگه من آماده شدم و با کمک خواهری اتاق رو آماده کردم تا شاگردم بیاد. ساعت ۵ اومدش و تا شش و نیم باهاش کار کردم. بعد که رفت باز کمی با مامان اینا گپ زدم و دوباره اومدم سراغ ترجمه. ساعت هشت و نیم بود که تموم شد. بالاخره تموووووووووووووم شددددددددددد!!! فردا هم باید بگم بیاد ببره و شرش رو بکنه! 

باهم دیگه(به جز مامان) سریال های گاوصندوق و به کجا چنین شتابان رو دیدیم. آخه قسمتهای قبلی رو برای مامان رکورد کردیم و باید به ترتیب ببینه! 

بعد هم که اومدم اینجا. 

باید برم قرآنم رو بخونم. 

فعلن همینا...

۲۵ آذر

سلام 

امروز صبح ساعت ۸:۴۵ از خواب بیدار شدم. خوابی آروم و عمیق که حدود یکماه بود تجربه نکرده بودم از بس که کابووس این دندونها رو داشتم! خدارو شکر جای دندونم خوب خوب بود و درد زیادی نداشت. تمام حالاتش مثل همون دندونی بودکه اول بدون جراحی کشیدم. صبحانه چیزی میل نداشتم اما یکی دوساعتی که گذشت حدود ۱۰:۳۰ یه کم کیک با شیر خوردم. دیگه تاظهر مشغول بودم. خواهری برای ناهر شوید پلو درست کرد و ظهر که داداشی اومد باهم با تن ماهی خوردیم که خیلی خیلی چسبید. یه کمی دراز کشیدم که تلفن زنگید. آ.ت بود و گفت کلاسهای بعدازظهر رو چیکار می کنی. من حالا با اس ام اس بهش گفته بودم و اونم جواب نداده بود! بعد میگه منتظر خبر از جانب شما بودم!!!خدایااااااااااااااااااااااا!!!
گفتم «همونطور که بهتون اس ام اس زدم» کلاس آ.کاظمی کنسله اما برای اون یکی کلاس خودم میام. البته اینا رو با صدای آهسته می گفتم چون نمیتونستم راحت حرف بزنم. اونم که دید اینجوریه گفت نمیخواد بیاین امروز رو استراحت کنین و شنبه بیاین. منم ذوق کردم و گفتم باشه اما کسی هست بیاد جام؟ گفت سعی می کنم پیدا کنم. گفتم پس پیدا کردین بهم بگین گفت باشه. دو دقیقه ی بعد زنگید و گفت جور شده. منم مشعوف به مانند یه چهارپا جفتک زنان رفتم توی اتاق و خوابیدم. البته نیم ساعت بیشتر نشد چون خواهری زودتر بیدار شد و منم بیدار شدم از سر و صدا!‌ اما همینکه استرس نداشتم می ارزید.  

دیگه از ساعت ۵تا ۸:۳۰ مشغول ترجمه شدم و دیگه خیییییییییلی خسته شدم. بعد هم رفتم فیلم دیدم. تا ساعت ۱۰ سرگرم بودیم. داداشی هم اومد و شام خوردیم. باهم تی وی دیدیم.  

داداشی و خواهری هم کلی سر به سرم گذاشتن. آخه من یه سوتی فجیع دادم. چراغ ماشین رو که داداشی سه-چهار روزی بود داشت درست و تمیزش می کرد و چسب کاریش کرده بود و گذاشته بود روی بخاری٬ من حواسم نبود بخاری رو زیاد کردم و این قاب چراغ و چسباش ذوب شده بود ریخته بود تو بخاری! اااا! خب حواسم نبود! کلی عذاب وجدان گرفتم. 

داداشی رفت حمام و بعدش هم خواهری. منم با تلفن حرف زدم یه نیم ساعتی. آقای محققیان و محمدنظر هم زنگیدن و با بابا کار داشتن.  

دیگه فکر کنم همینا!
یه کم دیگه ترجمه می کنم و میرم لالا. 

سه صفحه ی دیگه مونده!
دهنم سرویس شد! 

شب خوشششششششششش