´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۴ آذر - اتمام سریال دندون عقل!

سلام 

دیشب متاسفانه اصلن نتونستم بخوابم. تا خود صبح غلت زدم و دعا کردم که خوابم ببره که نشد که نشد! با صدای اذان صبح یه کمی خوابیدم اونم مدام بیدار می شدم. دیگه ساعت هشت خواهری که بیدار شد منم بیخیال خواب شدم. خواهری گفت که اونم نتونسته شب بخوابه درست و حسابی. خلاصه یه نصف موز با یه استکان شیر خوردم. خیلی دلم می خواست ترجمه کنم اما اصلن حالشو نداشتم و شدیدن نیاز به خواب داشتم. تا ظهر مدام اینطرف و اونطرف خونه می خوابیدم! خانوم حکامی زنگید و می خواست احوال مامان رو بپرسه و وقتی گفتم رفتن مشهد برای چهلم عمه م خیلی جا خورد و نمیدونست که عمه فوت کرده. منم ماجرا رو براش گفتم و اونم خیلی ناراحت شد و تسلیت گفت. آخه اینا همشون عمه رو اینجا دیده بودن که مامان اینا که از مکه اومدن٬ عمه اینا با دخترا اومده بودن اصفهان. خلاصه که باز مرور اون روزای تلخ حسابی حالمو گرفت. داداشی حدود ساعت یک و نیم اومد. من و خواهری حسابی گرسنه بودیم. ناهار که خورشت قرمه سبزی از دیروز بود که خوردیم و من بیشتر خورشت خوردم. استرس شدیدی داشتم آخه باز عصری نوبت داشتم واسه دندونم! بعد از ناهار یه کمی دراز کشیدم اما تمام این ده دقیقه بدنم از استرس می لرزید. آخرشم دیدم توی رختخواب دارم زجرکش میشم پاشدم آماده شدم و ساعت سه و نیم از خونه رفتم بیرون. خواهری هم همزمان آماده شد که بره قرآن.  

منم ساعت چهار رسیدم دندونپزشکی. تا ساعت پنج و ربع منتظر بودم. خ مردانی و دستیار دکتر و خود دکتر پرسیدن شما چندتا دندون داری که هر هفته اینجایی؟!؟؟؟ خلاصه با استرس فراوان رفتم و بالاخره ساعت پنج و ربع (بازم وقت اذان مغرب) کار دندونم خیلی عالی و بدون درد (درست شبیه اونی که اول بدون جراحی کشیدم) انجام شد. از دکتر کلی تشکر کردم و با خ مردانی هم خداحافظی کردم و برگشتم خونه. توی راه خواهری زنگید و نگرانم بود که گفتم حالم خوبه و دارم میام خونه. سر راهم خریدی که داشتم و خیلی هم مهم بود انجام دادم. بعد هم با تاکسی رفتم خونه. قبلش هم دوتا مگنوم خریدم. برای دندونم لازم بود که بستنی یا یه چیز سرد بخورم.  

خلاصه تا رسیدم خونه خواهری کلی حالمو پرسید و گفت مامان نگران حالم بوده. منم سریع زنگیدم به مامان و کلی با خنده و با صدای بلند باهاش حرف زدم که بدونه کاملن سرحالم و خوبم. هرچند آخرش با ملایمت دعوام کرد و گفت مگه من نگفتم تا من نیستم فقط برو بخیه هات رو بکش و جراحی نکن؟! :( اما وقتی دید خوبم کلی تحویلم گرفت!  

بعد هم نصف بستنی رو ریختم توی لیوان که همون موقع داداشی هم رسید و باهم خوردیم! نصفه ی دیگه ش رو خوردم و خواهری شام ماکارونی درست کرده بود. من اول گفتم نمیتونم بخورم اما داداشی اصرار کرد و گفت می تونی و باید بخوری. منم کمی با سختی خوردم اما چون خیلی گرسنه بودم خیلی بهم چسبید.  بعد هم یه چای نبات توپ برامون آورد که خوردیم و فیلم ها رو دیدیم.  خواهری با مامان و بابا صحبت کرد. بعد از فیلم ها هم من آنلاین شدم که بنویسم.  

پدیده هم زنگید و یکساعتی گپ زدیم. دایی هم زنگید و حالمو پرسید و سراغ مامان اینا رو گرفت. 

الانم خیلی خسته ام. کم کم میرم لالا

۲۳ آذر

سلام 

امروز صبح از ساعت ۸.۵ هر نیمساعت یکبار بیدار میشدم و می خوابیدم تا ساعت ده و نیم که بالاخره رضایت دادم و بلند شدم و یه لیوان شیر خوردم و مشغول ترجمه شدم. زیاد حس وحالشو نداشتم.  یه زنگ هم به دندونپزشکی زدم و نوبت گرفتم برای فردا. هم نخهای بخیه رو بکشم و هم اگه شد دندونم رو.

تا ساعت یک دو-سه صفحه ترجمه کردم و بعد کمی آنلاین شدم. نیم ساعت بعد هم داداشی اومد و ناهار که قرمه سبزی توپی بود زدیم تو رگ. خیلی خوشمزه شده بود. می خواستم ظرفها رو بشونرم که خواهری نذاشت و گفت بیا استراحت کن که عصری میخوای بری کلاس اذیت نشی. منم خوابم که نبرد اما تا سه و ربع دراز کشیدم و بعد خواهری و داداشی هم بیدار شدن و دیگه منم آماده شدم و رفتم آموزشگاه. آ.کاظمی با ده دقیقه تاخیر اومد و کلاسش برگزار شد تا ساعت ۵.۵ . بعد از کلاس کمی استراحت کردیم و با خ عامری گپ زدیم و ساعت شش رفتم برای کلاس بعدی. تا هفت و نیم هم با آقایون کلاس داشتم و بعد از کلاس با خ عامری از آموزشگاه اومدیم بیرون. چند قدمی باهم بودیم و بعد از هم جدا شدیم و اومدم خونه. خواهری فقط خونه بود و کمی باهم گپ زدیم و از مامان اینا خبر گرفته بود که خونه ی عمو کاظم بودن و ظاهرن عمو خونه تنها بوده. دیگه منم یه کمی استراحت کردم و بعد اومدم آنلاین. ساعت ۹ هم رفتیم تی وی دیدیم. خواهری شام پیتزای  تخم مرغ درست کرد با مرغ و نخود فرنگی و ذرت و غیره که داداشی که ساعت نه و نیم اومد خوردیم و عالی وبد. الانم دارن فیلم میبینن و منم اومدم اینجا.

۲۲ آذر

سلام 

امروز صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدیم من و خواهری. داداشی هم حدود نه بیدار شد. خواهری می خواست بره به کلاسهای فنی و حرفه ای یه سر بزنه و ببینه کلاس خوبی اگه گذاشتن ثبت نام کنه. ساعت نه و نیم خواهری رفت و همون موقع بابا زنگید و گفت که از شرکت شاتل تماس گرفتن و گفتن میخوان ساعت یازده بیان برای نصب خط اینترنت. چون داداشی هم داشت میرفت سر کارش به بابا گفتم باهاشون تماس بگیره و بگه فردا بیان چون من اون ساعت خونه و تهنام! دیگه بابا دوباره زنگ زد و گفت گفتن تا قبل از ساعت ده میان بگو داداشی بمونه و وقتی اینا اومدن و رفتن بره سر کارش. یک ربع بعد یه آقای جوان اومد و حدود یکربع کارش طول کشید و وقتی همه چیز ردیف شد رفت و داداشی هم بلافاصله رفتش. منم دیگه مشغول کارام شدم. ساعت یازده و چهل دقیقه خواهری اومد  کلی باهم حرف زدیم. ناهار از دیروز یه عالمه لوبیاپلو اضافه اومده بود. برای همینم دیگه چیزی درست نکرد. منم چون یه دندونام به شدت درد می کرد یه تخم مرغ آبپز کردم و وقتی داداشی ساعت دو اومد خوردیم. بعد هم استراحت کردیم. من یه نیم ساعتی خوابیدم و بیدار که شدم ظرفها رو شستم و ساعت پنج مشغول ترجمه شدم. داداشی هم رفت سر کار. من تا ساعت هشت یه کله نشستم سر ترجمه ها و ده صفحه ترجمه کردم و دیگه خیلی خسته شده بودم. ساعت هشت و نیم رفتم زنگیدم خونه ی آذر اینا که جواب ندادن. به آذر اس ام اس زدم که برای تبریک تولدت زنگیدم نبودین. گفت اومدم خونه تک میزنم اگه تونستی بزنگ. حدود یکربع بعد تک زد و زنگیدم و دیگه کللللللللللللللللی حرف زدیم و خندیدیم. حدود چهل و پنج دقیقه!!:دی 

بعد هم فیلم به کجا چنین شتابان رو دیدیم. یه عالمه هم با خانومی و سهیل حرفیدم درمورد اینترنت که وقتی سیستم رو روشن می کردم وصل نمیشد خود به خود. یه کم بهش ور رفتم و شد. داداشی حدود نه بود که اومد. خواهری سالاد الویه درست کرد که وقتی فیلم میدیدیم خوردیم و چسبید. بعد هم خواهری خوابید و من نشستم کبرا ۱۱ رو دیدم و حال کردم. داداشی هم پای پی سی یود. بعد از فیلم یه کمی هم مستند حشرات رو دیدم!:دی از بیکاری! 

یهو یادم افتاد که قرآن امروزم رو نخوندم! بدو بدو اومدم قرآنم رو برداشتم و رفتم توی سالن. خوندم و مسواک و آبنمک و لالا!