´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۹ آذر- سومین حقوق!!

سلام 

امروز صبح ساعت ۸.۵ بیدار شدم و تا ساعت ۹ آماده شدم و به اتفاق مامان و داداشی رفتیم و من رو تا یه جایی رسوندن و داداشی مامان رو برد دکتر. منم رفتم دانشگاه. هوا به شدت سرد بود و من حسابی یخیدم! ساعت ۱۲.۵ اینا کارم تموم شد و با داداشی هماهنگ کردم و ساعت یک و نیم باهم رسیدیم خونه. ناهار پلو قرمه سبزی بود که زدیم تو رگ  و روشن شدیم! بعدشم زودی رفتیم استراحت کردیم. ساعت ۴ با صدای خانومی که با مامان حرف میزد با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم. ساعت ۵ کلاس داشتم. خیلی سریع یه لیوان شیرنسکافه درست کردم و با یه شیرینی خوردم. حالم بهتر شد. دیگه آماده شدم و رفتم آموزشگاه. آ.ت رسید واریز دستمزدم رو بهم داد. بعدشم رفتیم با آ.کاظمی سرکلاس. از ساعت ۵ تا ۶:۱۵ کلاس بودیم و بعدش دیگه چون خ عامری کلاس خصوصی داشت ما مجبور شدیم تعطیل کنیم. خ زمانی رو هم دیدم و کلی خوشحال شدم. بعد هم برگشتم خونه. خانومی رفته بود بیرون و هنوز نیومده بود. کلی با بچه ها حال کردم. یکساعت بعد خانومی هم اومد و بابا یه دونه نارگیل شکست و خوردیم. خیلی خوب بود. رفتم حمام تا مواد آرایشی رو از روی موهام تمیز کنم. بعد هم کمی تی وی دیدیم. یه کمی گرامر خوندم. الانم که اومدم اینجا.  

چون بچه ها می خوان بخوابن باید زودی اتاق رو تخلیه کنم. 

فعلن... 

۸ آذر

سلام 

امروز ساعت ۱۰ بیدار شدم و خیلی کسل بودم. قرار بود برم دانشگاه ولی نرفتم و هماهنگ کردم برای فردا. ساعت ۱۲ صبحانه خوردم!:دی 

بعد هم کلی با بچه ها حال کردم. شال گردنی که بافتم تموم شد و ریشه هاش رو هم گذاشتم. ظهر ناهار چلوکباب و مرغ داشتیم که خوردیم و رفتیم استراحت کردیم. ساعت پنج مامان و خواهری و خانومی رفتن پاتخت و منم موندم خونه منتظر شاگردم. اونم اومد و تا ساعت شش و نیم مشغول بودیم. بعد هم رفتش و کمی با بابا گپ زدیم و نماز خوندم و سهمیه ی قرآنمم خوندم. مامان اینا اومدن. از شیرینی فروشی گلاب شیرینی خریده بودن که زدم تو رگ و برای خودم شیر نسکافه درست کردم! 

بعد هم کمی تی وی دیدیم. به آزاده زنگیدم و تولدشو تبریک گفتم. یکساعتی طول کشید. بعد هم پدیده زنگید و یکساعتی هم با اون حرفیدم. یه عالمه هم با بچه ها بازی کردم.  

الانم دیگه می رم لالا 

فردا باید برم یونی 

فعلا... 

( سه شنبه یه دندون کشیدم و چهارشنبه هم باید برم برای جراحی یکی دیگه) :( دهنم سرویسه!

۷ آذر-عروسی نوید

سلام

امروز صبح ساعت 10 بیدار شدیم و به اتفاق خانومی شروع کردیم به جستجو برای یه آرایشگاه خوب که برای عروسی امشب بریم. من به یکی از شاگردای خودم که آرایشگر بود زنگیدم اما گرون می گفت بی وجدان! خلاصه به یکی که نزدیک محل کار داداشی بود زنگ زدیم که قیمتش مناسب بود. قرار شد ساعت سه بریم. ناهار از دیروز فسنجون مونده بود یه عالمه مامانم دوباه برنج درست کرد و کمی هم املت درست کردیم و خوردیم. بعد هم نمازامونو خوندیم و رفتیم آرایشگاه. به شدت بارون می بارید. هوا هم خیلی هم یخ بود. رسیدیم آرایشگاه و تا ساعت 7 شب اونجا بودیم! کارشون زیاد مال نبود در مجموع اما خب خیلی هم بد نبود و تقریبن هرکسی که مدل موهامونو می دید می گفت کجا رفتین آرایشگاه. تا رسیدیم خونه لباسهای ماکسی بسیار فاخری که خانومی پارسال برامون گرفته بود پوشیدیم و رفتیم. ساعت هشت و ربع رسیدیم. همه اومده بودن و همه هم به جونمون غر زدین که چرا دیر اومدین! کللللللللللی عکس گرفتیم و با بچه ها گفتیم و خندیدیم. با نوید و خانومشم یه عالمه عکس گرفتیم. ساعت ده هم شام دادن که مرغ و کباب بود و غذاشونم خیلی خوب بود. به اضافه ی خورش ماست و سالاد و دوغ و نوشابه و سایر مخلفات. بعد هم بچه ها رو حسابی پوشوندیم و با آقایونی که ندیده بودیمشون احوالپرسی کردیم و رفتیم توی ماشین. همچنان بارون شدیدی میومد. سهیل از ما خداحافظی کرد و به اتفاق داداشی و خانومی رفتن ترمینال. ماهم اومدیم خونه. ساعت 12 شوهرخواهر گرامی حرکت کرد و داداشی وخانومی اومدن خونه. حدود ساعت یک هم درحالی که از خستگی ترکیدیم خوابیدیم!

روز خوبی بود مخصوصن هم که یه عالمه عکسهای قشنگ گرفتیم. و اینکه همه دور هم بودیم و خاله صدیق اینا هم از تهران اومده بودن.

چسبید.

ایشالا که خوشبخت بشن.

امروز تولد آزاده (دوست صمیمی دوران کودکیم از 12 سال پیش) بود که زنگیدم جواب نداد.