´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۷ آبان

سلام 

امروز صبح وقتی برای نماز بیدار شدم صورتم رو که توی آینه دیدم وحشت کردم. پر شده بود از دونه ها و لکه های قرمز. ترسیدم که نکنه اون مریضیه باشه. رفتم به مامان اینا گفتم که مامان گفت به خاطر تب بوده و دیشب هم روی صورتت بوده منتها ما نگفتیم بهت که نترسی. اما من ترسیده بودم. انگار که یه انار نزدیک صورتم ترکیده باشه. پر از دونه های قرمز که برجسته نبود. مامان گفت وقتی تب می ره بالا اینجوری میشه و جای نگرانی نیست. خلاصه صبحانه چند لقمه با اصرار مامان و بابا کره و عسل خوردم و بعد بیشتر احساس سرحال بودن کردم. رفتم پای کامپیوتر تا روزانه هامو بنویسم. به شاگرد خصوصیمم زنگ زدم که عصری نیاد. گفت خودشم مریض شده دوباره. بعد هم با یکی دوتا از دوستا چت کردم. الانم زدم یه ویروس کش برای بابا دانلود بشه.  

فعلا...

ویروس کش که دانلود شد دوباره لرز کردم و رفتم زیر پتو. مامان ناهار آبگوشت درست کرده بود. با اینکه خیلی گرسنه بودم اما اشتها نداشتم. بالاخره رفتم و خالی خالی خوردم و یه قرص هم خوردم و اومدم دراز کشیدم. از ۲.۵ تا ۳ خوابیدم. باز دوباره قبراق شدم و خوابم نمیومد اما سرم خیلی درد می کرد.  

ساعت چهارونیم با مامان و بابا رفتیم دکتر. الحق که پزشک قابلیه این دکتر علیخانی. کلی روحیه داد و وقتی گفتم صورتم قرمز شده و می ترسم خوکی شده باشم! کلی خندید و گفت نه دخترم این مثل سرخجه هستش و یه سرماخوردگی معمولیه و اصلن جای نگرانی نیست. بابا رفت داروخونه و منم به درخواست خ زمانی که قبل از خروج ازمنزل زنگید خونمون و گفت اگه تونستی یه سر بیا٬ رفتم دم آموزشگاه با مامان و بهش زنگیدم اومد پایین. یکی دو دقیقه دیدمش و برگشتیم خونه. سر راه خاله جان و ملیحه خانوم رو دیدیم و احوالپرسی کردیم. رسیدم خونه دوتا لیمو شیرین و یه پرتقال خوردم و بعد از اینکه نمازمو خوندم به شدت احساس گرسنگی داشتم که علامت خوبی بود. کمی حلیم و عدس خوردم. بعد هم دلنوازان دیشب رو دیدم. بعدشم اومدم آنلاین. معلوم نیست دیگه تا شب حالشو داشته باشم بیام یا نه.  

فعلن......

۶ آبان- آنفلوآنزا

سلام 

امروز صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم. آماده شدم و رفتم برای کلاس مادرشوهرا!:دی 

هر سه تاییشون با یک ربع تاخیر اومدن و منم خوش خوشانم بود و با خانوم زمانی حرف می زدیم و می خندیدیم. وقتی اومدن رفتیم سر کلاس و درس رو شروع کردم. البته نمره هاشونم گفتم. تا ساعت ده مشغول بودیم و بعدش اونا رفتن و منم با زمانی تا ساعت دوازده و نیم حرف زدیم و خندیدیم. امروز غذای آماده ی چشکا٬ خوراک مرغ و قارچ و ذرت آورده بود که باهم خوردیم.  

ساعت یک بود که دیگه رفتم خونه. یه کمی توی گلوم احساس خارش داشتم اما جدی نگرفتمش. ناهار پلو قیمه بود که خوردیم و خواهری ظرفارو شست و بعدم رفتیم دراز کشیدیم.  ساعت چهارونیم بلند شدم و نماز خوندم و یه کمی درس خوندم و ساعت ۵.۵ رفتم آموزشگاه. کلاسها رو برگزار کردیم که از همون موقع دیگه دیدم حسابی کسلم و مخصوصن سر کلاس پسرا چشمام داغ بود و  چندین بار سرم رو گذاشتم رو میز و چشمام رو بستم. بعد از اتمام کلاس چرخی گفت امروز خ ماهی همه ی ذوق بچه های آموزشگاه رو با این بیحالیش کور کرد! گفتم بخدا دست خودم نیست حس می کنم تب دارم بدنم داغه. بابا اومد دنبالم و باهم رفتیم تا حاج حسین میکروب(!!) من کارت شارژ خریدم و بابا انگور. هوا به شدت سرد بود. سوز بدی میومد. تا رسیدم خونه کاملن افتادم. به شدت لرز داشتم و بدنم می لرزید. چند تا پتو انداخته بودم رو خودم و بخاری رو زیاد کرده بودم. خواهری هم حلیم تازه ای که مامان پخته بود قاشق قاشق دهنم می کرد. با این همه هنوز از سرما می لرزیدم. یه کمی چرت زدم و بعد ساعت ده و نیم بود که بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم و دوتا قرص خوردم و خوابیدم. ساعت دوازده بود که بیدار شدم و احساس کردم که خیلی سرحالم. البته هنوز بدنم مور مور میشد. یهو احساس کردم حالت تهوع دارم. سریع خودمو رسوندم دستشویی و هرچی توی معده م بود بالا آوردم. مامان و بابا بیدار شدن و من درحالیکه خیلی ترسیده بودم و گریه م گرفته بود به مامان گفتم که توی محتویات معده م خون دیدم. مامان تبم رو گرفت. دو درجه تب داشتم بدنم داغ بود. میگرنم به شدت عود کرده و شقیقه هام بدجوری نبض داشت. مامان زنگ زد بیمارستان و علایم بدنم رو گفت. می ترسید همون آنفلوآنزا بده باشه! اما بهش گفتن جای نگرانی نیست آنفلوآنزای معمولیه. قرص تب بر خوردم و رفتم خوابیدم. مامان اینا خیلی نگران بودن. خیلی شرمنده شدم که بیدار شدن. 

حالم خوب نیست...

۵ آبان

سلام 

امروز صبح ساعت نه بیدار شدم. کار خاصی برای انجام دادن نداشتم. یه کمی سوالای امتحانی رو مرتب کردم و البته همچنان منتظر یه کاور آ۴ هستم که از دیار غیب برام برسه و اینا رو بذارم توی میزم!
بعد هم نشستم دو قسمت سریال دلنوازان رو که ندیده بودم دیدم تا ساعت دوازده و نیم. بعدش یه زنگ به خ زمانی زدم و کمی حرف زدیم. بعد هم نماز خوندم و اومدم توی آشپزخونه یه مقدار کمک مامان بودم. بعد یه کم آنلاین شدم و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که داداشی اومد و بنابراین ناهار که ته چین مرغ بود خوردیم و من و خواهری باهم ظرفها رو شستیم و بعدم دراز کشیدن و منم اومدم آنلاین و دو روز از روزانه ها که عقب افتاده بود نوشتم.  

بعد هم نیم ساعتی خوابیدم. ساعت چهار و نیم دیگه از جا بلند شدم و یه لیوان کافی میکس سنگین درست کردم و خوردم. برای بابا هم چایی بردم. بعدش اومدم توی اتاق و کمی تلفنی حرف زدم. بعد هم نماز شب رو خوندم و آماده شدم و رفتم آموزشگاه. قبلش البته عشقی زنگید و گفت از غذای دانشگاه مریض شده و  نمیتونه بیاد.  

کلاس شروع شد و قبلش هم البته خ زمانی رو دیدم و کمی حرف زدیم و خندیدیم. آ.چرخی هم یه لپ تاپ فسقلی آورده بود که خ زمانی می خواد ازش بخره. کلاس خوب بود مثل همیشه. نمره های بچه ها رو خوندم و بعد درس رو شروع کردم. درس پنجم تموم شد.  

بعد از کلاس کمی با بچه ها حرف زدم و بعد تک شدم وبابا اومد دنبالم. 

باهم رفتیم میوه خریدیم و بعد رفتیم خونه. مامان بلافاصله فیلم رو برامون گذاشت و دیدیم. بعد هم مستند شوک رو دیدیم. بعد هم آژیر شروع شد که دیگه من حالشو نداشتم و ندیدم. قرآنم رو خوندم و اومدم آنلاین. 

تا نیم ساعت دیگه هم میرم لالا. 

شب خوش.