´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۴ آبان

سلام 

امروز صبح از ساعت هفت و ربع بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. بعد از مدتها به خودم حال دادم و نیمرو درست کردم و خوردم. آخه امروز مادر شوهرا امتحان داشتن و منم همیشه سر این کلاس خیلی خسته میشم و سردرد می گیرم. لذا بهتر بود که صبحانه بخورم. تا رفتم هنوز هیشکی نیومده بود. یه کمی با خ زمانی حرف زدم و بعد دوتا مادرشوهرا اومدن و موند یکیشون. بعد از یکربع به زمانی گفتم بهش زنگید و گفت توی راهم. وقتی اومد شروع کردیم و دیدیم لیسنینگشون مشکل داره. مجبور شدم دستی براشون بذارم. تا ساعت ده و نیم بودن و رفتن. خ زمانی پای سیستم بود و منم کلید سوالا رو درآوردم. 

بعد آقای منصوری اومد سیستم رو برد! برامونم دوتا ساندیس و دوتا کیک نسکافه آورد که حسابی چسبید. البته ساندیسش گرم بود گذاشتم یخچال و با شربتی که صفورا درست کرده بود خوردیم. بعدم سوالا رو برد توی کلاس که تایپ کنه و همزمان داشتیم حرف می زدیم و می خندیدیم که دیدم یا حضرت عباس! توی سوالای شفیعی فارسی هم هست! شاخ درآوردم. صفورا گفت هرچی به آت گفتم گفته نه خوبه! منم اس ام اس ز دم برای آ.ت که شما این سوالا رو دیدین؟!مشکلی نداره؟ اون هم زنگ زد آموزشگاه و کلی مخ صفورا رو کار گرفت که چرا فلانی (یعنی من)‌ سوالا رو دیده؟؟!؟؟!؟! این درحالیه که خودش بارها بهم گفته ب ود سوالای بقیه ی استادارو چک کن و نظر بده. خیلی بهم برخورد. گفتم شب درستش می کنم. 

ساعت یک رفتم خونه. ناهار من و خواهری ماهی بود و بقیه هم خوراک مرغ. خوردیم و من زودی خوابیدم تا عصری برم برای امتحان دوتا کلاس دیگه.  

ساعت چهارونیم بیدار شدم و پنج و نیم رفتم آموزشگاه. برای تولد خ زمانی هم تی شرت آبی رنگ اندامی خیلی قشنگی بردم که کلی ذوق کرد و تشکر کرد. اول امتحان دخترا بود که گرفتم و بعد هم شفاهیشون و بعد امتحان پسرا و بعد هم شفاهیشون تا نه و نیم. تا ده هم با چر*خابی حرف زدم و کلید سوالا رو درآوردم و پاسخنامه ها رو تصحیح کردم و زنگ زدم بابا و خواهری اومدن دنبالم و رفتیم خونه. 

تا رسیدم نماز خوندم و از خستگی چشمام باز نمیشد.  با پدیده که زنگیده بود حرف زدم و خدافظی کرد رفتن شمال.

ساعت دوازده خوابیدم.

۳ آبان

سلام 

امروز صبح ساعت هشت و نیم خواهری بیدارم کرد و تا آماده بشیم و بریم شد نه و ربع. تا کمی از مسیر رو با داداشی رفتیم و بعد با اتوبوس رفتیم چهارباغ برای خرید شلوار لی. دومین مغازه ای که پرو کرد پسندید اما نخرید و گفت بریم بازم ببینیم مدلارو. دوساعت تمام گشت زدیم و نگاه کردیم و دست آخر گفت بریم همونو بخریم. تا رفتیم و گفتیم همون شلوارو می خوایم٬ یارو نه هزار تومن گذاشت روی قیمت و شلوار رو داد دستم! من و خواهری هم شاخامون زد بیرون! منم شلوارو پرت کردم رو میزش و گفتم حداقل حرفت برای خودت اعتبار داشته باشه. بعدش همش می گفت خب بیاین تخفیف می دم اما من که خیلی عصبانی بودم با خواهری رفتم بیرون. مغازه ی بعدی یه شلوار خیلی قشنگ دید و پسندید و قیمتشم مناسب بود خرید و رفتیم دوتا لیوان ذرت هم خریدیم و روی نیمکت وسط چارباغ نشستیم و خوردیم. بعد هم بچه ها خبر دادن که سلف چلو مرغه. دیشب مامان گفته بود که برای امروز سبزیپلو با ماهی میذاره. منم زنگیدم و بهش گفتم که اگه از نظر ایشون اشکالی نداره من و خواهری مهمون دانشگاه باشیم ناهار. مامان هم موافقت کرد و پا شدیم رفتیم. یکی از دانشجوهای ارشد برامون ناهار گرفت و رفتیم پارک هتل پل و سیب زمینی سرخ کرده و دوغ و دلسترم خریدیم و زدیم تو رگ. من که تا چشمام خوردم!
بعدم سنگین و پر برگشتیم خونه. بلافاصله دراز کشیدیم و خوابم برد. ساعت چهارونیم بیدار شدم و دستی به سر و گوش اتاق کشیدم و خودمم لباس پوشیدم و ساعت پنج و بیست دقیقه شاگردم اومد خونه. تا ساعت ده دقیقه به هفت بودش. یه سوتی عظما هم داد سر عکس مایکروویو که گفت تی وی هستش و کلی خندیدیم. 

وقتی که رفت سریع به سر و وضعم رسیدم و لباس پوشیدم و رفتم آموزشگاه. امروز روز امتحان بود. با یکربع تاخیر و یک غایب امتحانم رو شروع کردم. بعد هم شفاهی رو یکی یکی گرفتم و آقای ما*لکی هم یه چیزایی گفت... 

ساعت نه و نیم امتحانشون تموم شد و منم تا ساعت ده بودم و برگه هاشونو جمع و جور کردم. بعد هم تک زدم و بابا اومد دنبالم و برگشتیم خونه. بلافاصله رفتم حمام و دوش گرفتم. بعد هم نمازخوندم و خوابیدم.

۲ آبان

سلام  

امروز ساعت هفت و نیم بیدار شدم و آماده شدم و هشت و نیم رفتم آموزشگاه. خ زمانی نیومده بود. چرخی گفت قهر کرده!:دی 

خانوما با ده دقیقه تاخیر اومدن و کلاس رو شروع کردیم. سر کلاس برای خ زمانی پیام دادم و احوالشو پرسیدم. امروز تولدش بود. بعد از کلاس هم زودی رفتم خونه. مامان اینا نبودن. بابا پای پی سی بود. منم یه کمی دراز کشیدم و استراحت کردم. بعدش مامان اومد و رفتم بادمجون سرخ کردم. ناهار قیمه بادمجون بود. داداشی ساعت ۱.۵ اومد و ناهار رو خوردیم و خواهری ظرفا رو شست و رفتیم لالا. من حسابی خوابیدم تا ساعت چهار. بعد کم کم آماده شدم و ساعت ۵.۵ رفتم آموزشگاه. بخاری گذاشته بودن و جای پی سی رو عوض کرده بودن. آ.ت هم بود که کمی احوالپرسی کردیم و رفتم سر کلاس. کلاس خوب بود و درس تموم شد. بعد از کلاس نیم ساعت بچه ها موندن و منو سوال پیچ کردن. کلاس بعدیم با یه ربع تاخیر شروع شد. سالار امروز غایب بود. درس تا ساعت نه و ربع ادامه داشت و با بچه ها درمورد یکی از پراورب های انگلیش صحبت می کردیم و از کلاس خارج شدیم. بعد از کلاس آ.چرخی گفت که قبل از پلی کردن لیسنینگ سر جلسه ی امتحان٬ یک دقیقه قرآن پخش میشه! اینجانب رویش یک جفت شاخ گاوی را روی سرمان احساس کردیم. بابا سر کوچه فریز شده بود!:دی آخه تاخیر داشتم.  

رفتیم خونه. فیلم تموم شده بود. نماز خوندم و قرآنم رو خوندم و بعد هم با نگار تلفنی حرف زدم. بعد هم به اتفاق داداشی فیلم دلنوازان رو که مامان رکورد کرده بود دیدیم. سیبری نازنینم رو هم خوردم!:دی 

 قرآنم رو خوندم و الانم اومدم اینجا. فردا می خوایم همراه با خواهری بریم شلوار لی بخریم. البته برای ایشون نه بنده!
شب خوش.