´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۶ تیر-میلاد

¤ ¤

سلام 

امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدیم و بچه ها هم بیدار شدن و تا ظهر باهم مشغول بودیم. 

قرار بود پدیده بره برای ثبت نام دوره ی تی.تی.سی که توی دانشگاه اصفهان برگزار میشه و اسم من رو هم بنویسه. جلسات از دوشنبه شروع میشه و من بهشون گفتم که برای چهارشنبه خودمو میرسونم. که پدیده هم طی تماس تلفنی گفت یادم نبوده امروز آخرین روز کنکوره و دانشگاه برای کارای آموزشی تعطیله.  

ناهار لوبیا پلو خوردیم. بعدش من ظرفهارو شستم و باز رفتم سراغ بچه ها و کلی باهم بازی کردیم.

خلاصه عصری شوهرخواهر اومد و یه چرت خوابیدیم و بعد هم آماده شدیم بریم بیرون گردش. تصمیم بر این شد که بریم پاساژ میلاد و حدود ساعت ۸ رسیدیم اونجا. با اینکه فکر میکردیم خیلی شلوغ باشه نبود و به راحتی همه ی طبقات رو گشتیم  و باقلوای توووووووووووووپ زدیم تو  رگ و خانومی هم برام یه جفت لیوان خیلی خوشگل که من غش میکنم براش خرید! کلا من همینجوریش عاشق لیوان فانتزی هستم و خانومی هم که به این بیماری (!!!) من واقفه برام خرید! من بسیار ذوقمنگول شده بودم! 

شب هم برگشتنی رفتیم پیتزا سانتی و پیتزای مخصوص برای من و قارچ و گوشت برای خانومی و سهیل گرفتیم به انضمام سالاد کلم و نوشابه. سر راه هم رفتیم آب انار گرفتیم به اضافه ی آلو جنگلی و لواشک انار. آب اناره خیلی چسبید و خانومی یه بطری هم گرفت برای خونه. 

تا رسیدیم خونه مامان زنگ زد و صحبت کردیم و پیتزاها رو خوردیم. 

باز با پدیده تماس گرفتم و یادآوریش کردم که فردا به محض اینکع ثبت نام کرد خبرشو بهم بده. 

بعدش مراسم آتلیه بازی داشتیم برای شوهرخواهر گرامی که می خواست عکس پرسنلی بگیره و پرینت بکنه و تا ساعت حدود یک مشغول بودیم و کلی هم خندیدیم. 

بعدش دیگه من رفتم لالا. 

همین دیگه!

۵ تیر-رستوران و دخترخاله ها!

سلام 

صبح ساعت ۷.۵ بیدار شدم و دیدم همه خوابن. منم توی رختخواب به حرفهای همسایه که توی حیاط بودن گوش میکردم!:دی 

ساعت ۱۰ بقیه هم بیدار شدن و نرگس زنگ زد و برای ناهار دعوتمون کرد رستوران که شیرینی خونه و ماشینی که تازه خریده بود بده. تا ظهر با بچه ها سرگرم بودیم و بعد آماده شدیم و ساعت دوازده و نیم راه افتادیم به طرف محلی که قرار گذاشته بودیم. ساعت یک رسیدیم و تقریبا نیم ساعت بعد ندا و شوهرش اومدن و باهم رفتیم دنبال نرگس و راه افتادیم به طرف درکه. 

چند دقیقه ی بعد رسیدیم و ماشین ها رو دورتر که جای پارک بود گذاشتیم و دوقلوها رو گذاشتیم توی کالسکه و راه افتادیم به سمت رستورانی که نرگس مدنظر داشت. جای قشنگ و باصفایی بود.  

من چلوکباب بختیاری٬ خانومی سلطانی٬ نرگس قزل٬ ندا شنیتسل مرغ و سهیل و همسر ندا هم دیزی سفارش دادن. برای بچه ها هم سوپ سفارش دادیم که خیلی دیر آوردن. آقایون رفتن روی یه تخت و ما هم روی تخت مجاور بودیم. اینجا هم باز منو مجبور کردن که راجع به عقد چیزایی رو بگم که نباید بگم (:دی) و منم مظلومانه درحالیکه تحت شکنجه بودم اعترافات تکان دهنده ای کردم و نرگس و ندا اول متاثر شدن و بعد دیگه افتادیم به مسخره بازی و انقدر خندیدیم که به گفته ی شهود همه داشتن نیگامون می کردن! :)) 

تا ساعت ۴.۵ مشغول گپ زدن بودیم و بعد هم نرگس نسکافه سفارش داد که بدجوری چسبید. بعدم پا شدیم راه افتادیم به سمت درب خروجی! آقایون رفتن ماشین ها رو بیارن و چند دقیقه ی بعد سوار شدیم و توی راه چند دقیقه کنار هم نگه داشتیم و صحبت کردیم و بعد اومدیم خونه. ساعت ۵.۵ بود رسیدیم خونه و سر راه نوشابه و آبمیوه ی آلوئه ورا خریدیم.  

وقتی رسیدیم من یه نیم ساعتی دراز کشیدم و بعد به جماعت ملحق  شدم و دور هم گپ میزدیم و به نوبت میومدیم سراغ لپ تاپ! 

یه زنگ هم به پدیده زدم و احوالپرسی کردم. بعد هم دیگه با بچه ها مشغول بودیم. خانومی و سهیل پیشنهاد دادن بریم خونه ی کوروش دوست سهسل که قبلا هم رفته بودیم و خیلی خوش گذشته بود اما من یه کمی دلم درد می کرد و مخالفت کردم. 

بعد هم جومونگ شروع شد و سهیل مشغول تماشا شد و دوستش هم یه سر اومد در خونه و رفت. فعلا هم تلویزیون روشنه و دوقلو ها مشغول شیطنت و بازی و دلبری هستن. 

فعلا همینا دیگه! 

تا موقع خواب کللللللللللللی از دست سهیل و «نک» بازی هاش من و خانومی خندیدیم و خیلی حال کردیم. ساعت حدود یک هم رفتیم لالا. 

شب خوش

۴ تیر- سفر به تهران

سلام 

امروز صبح ساعت ۷ بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم برای سفر به تهران! 

دیروز برای ساعت ۹ صبح بلیت رزرو کردیم. مامان هم بیدار شد و شروع کرد به درست کردن کتلت برای ناهارم. منم تا تونستم لفتش دادم تا حاضر بشم!!:دی البته دست خودم نبود دیگه به تاخیر عادت کردم! 

خلاصه ساعت ۸.۳۰ راه افتادیم به سمت ترمینال و خواهری و داداشی رو توی خواب بوسیدم و از خونه رفتم بیرون. مامان مجددا توی راه تماس گرفت با ترمینال و تاکید کرد که داریم میایم. ساعت ده دقیقه به ۹ رسیدیم انگاری! یه کمی با مامان و بابا نشستیم توی محوطه و بعد جای منو دیدن و دیگه من بهشون گفتن که برن تا الکی معطل نشن. آخه معمولا اتوبوس ها نیم ساعتی تاخیر دارن. من هم کنار یه خانوم مهربون بودم!  

اتوبوس ساعت ۹:۱۰ دقیقه راه افتاد و من تلفنی به بابا خبر دادم. جای من عالی بود. برای اولین بار بود که انقدر اتوبوس رو دوست داشتم و پایه بودم راه سفر دوبرابر بشه! والا!:دی 

فیلم چارچنگولی رو بعد از خروج از اصفهان گذاشت و مشغول تماشا شدم چون ندیده بودمش! بد نبود باحال بود! ساندویچ نون و پنیر سبزی سفره ی عقد دیروز که برای خودم و خانومی اینا برداشته بودم یکیشو خوردم به عنوان صبحانه البته اندازه ی یه ناهار سیرم کرد!

بعد یه چند ساعتی گذشت تا رسیدیم قم برای دستشویی و ناهار و این برنامه ها! منم با مامان و خانومی تلفنی صحبت کردم. بعد هم گشتی توی فروشگاه اسباب بازی و سفال و این چیزا زدم و یه بسته سوهان هم برای خانومی اینا گرفتم. جای تمیز و خوبی بود. 

بعد از حدود نیم ساعت سوار شدیم و راه افتادیم. ساعت حدود دو بود که احساس گرسنگی باعث شد کتلت ها رو لقمه بگیرم و بخورم. البته زیاد بود و خالی خالی خوردم! 

حدود ساعت ۳.۵ رسیدیم تهران. انقدر راحت بودم که حتی یه ذره هم احساس خستگی نمیکردم. آقای ناصری هم توی راه تماس گرفت و گفت یه کار ترجمه اومده و فکس میکنه برای شوهر خواهر که نکرد و گفت اگه لازم شد ایمیل می کنه که تا این لحظه نکرده. 

یک ربع به چهار بود که از اتوبوس پیاده شدم و شوهر خواهر گرامی رو دیدم که مثل همیشه منتظر و به موقع اونجا بود. بعد از احوالپرسی به سمت خونه راه افتادیم و طبق معمول کلی سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم تا رسیدیم خونه. من با دیدن بچه ها اصلا یادم رفت به خانومی سلام کنم و پریدم جوجه ها رو بغل کردم که دلم براشون یه ذره شده بود. خانومی هم یه عالمه سر به سرم میذاشت و می خندیدیم. 

یکی دوساعتی با جوجه ها مشغول بودم و این زن و شوهر تا تونستن درباره ی عقد دیروز از زیر زبون من حرف کشیدن و منم که مظلوم و طفلکی بودم مجبور شدم همه چیزو اعتراف کنم!:دی 

مامان جان حلالم کن!:دی :دی :دی 

یه نیم ساعتی هم دراز کشیدم و ساعت ۸ آماده شدیم رفتیم خونه ی دخترعمه ی سهیل. یک عدد زن و شوهر جوان خوش برخود و با فرهنگ و بسیار جوشی و دوست داشتنی. بار اولی بود که میدیدمشون  و خیلی خوشحال شدم از آشناییشون. شام هم پلو مرغ بسیار عالی بود که دور هم خوردیم. تا ساعت ۱۲.۵ اونجا بودیم و کلی مباحثه هم کردیم و خندیدیم. نزدیک اومدن و موقع خداحافظی هم سجاد یه لیتر شیر روی فرشهای کرم رنگشون بالا آورد!:)) 

رسیدیم خونه و تا ساعت ۲ مشغول بودیم و بعد هم رفتم لالا. البته ستاره خیلی گریه می کرد و تا حدود ساعت ۲ بیدار بودم و بعد خوابم برد.  

شب خوش