´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۹تیر

سلام 

امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدیم و مثل هرروز با بچه ها سرگرم بودیم. سهیل صبح زود نون بربری تازه گرفته بود که با نون و پنیر و چایی شیرین خوردیم و بعدش من باز یه عالمه با نینی ها حال کردم و بعد ساعت یک رفتم حمام. وقتی اومدم برنامه ی رنگین کمان رو به اتفاق خانومی و بچه ها میدیدم. حدود ساعت ۴.۵ سهیل اومد و ناهار خوردیم. لازانیا و پلومرغ. 

بعد هم یک ساعتی استراحت کردیم. 

عصری خانومی پیشنهاد داد که یا بریم بوستان یا شهروند که سهیل به علت کار زیاد خیلی خسته بود و بی خیال شدیم. 

خانومی برای شب چلو قیمه ی بسیار خوشمزه ای درست کرد. یکی دوبار هم با مامان صحبت کردیم. 

شام رو خوردیم و رستگاران رو دیدیم و بعد سهیل یه بازی باحال که روی گوشی خانومی بود به خواهش من ریخت رو گوشیم و بدین ترتیب تا ساعت ۲:۳۰ بامداد مشغول بازی شدم و دیگه خانومی دعوام کرد رفتم لالا. 

انگشت شست دستم هم نمیدونم چی شد یهو خونی شد و الانم خیلی خیلی می سوزه. 

شب بخیر

۸ تیر

سلام 

امروز صبح هم مثل هرروز حدود ساعت ۱۰ بیدار شدیم. 

با بچه ها سرگرم بودیم و تلویزیون میدیدیم و خانومی هم مشغول آماده کردن ناهار بود که یه نوع مرغ سوخاری توووووووووووپ بود. ظهر باهم خوردیم ناهارمون رو و بچه ها هم شیر خورده بودن و خوابیده بودن. 

ما هم دراز کشیدیم و شوهر خواهر هم اومد و دراز کشید. از مینا هم خبری نبود که گفته بود ممکنه امروز بیاد. 

شب هم خانومی یکی دو جا رو پیشنهاد داد که بریم که نشد و موندیم خونه. 

اتفاق خاصی هم نیفتاد دیگه. ظهر با پدیده حرف زدم که گفت اولین جلسه تشکیل شده و اسم منو هم جزو حضار نوشته بودن!:دی (وعده ی پونصد تومن اثر گذاشت)!!!! 

خانومی و همسرش هم پیشنهاد دادن که تا جمعه بمونم و منم از خدام بود! به مامان که گفتم شاخ در آورد و گفت نه به اون عجله کردنت نه به این دل صبرت!!!:دی 

خلاصه که اینجوری شد!! 

ما هم فعلا همینجاییم و در جوار دوقلو ها و خانومی و همسرش بسی بسیار حال و حول مضاعف می فرماییم! 

زت همگی زیات!

۷ تیر - حاجی خوری و مینا!

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۱۰ با صدای تلفن بیدار شدم. دایی سهیل بود و برای کاری که قبلا برای من پیشنهاد داده بود زنگ زده بود. 

یه دفتر بازرگانی لوازم خونگی نیاز به مترجم داشت و شماره ی طرف رو داد و گفت حتما زنگ بزنه. من هم زنگ زدم و کمی درمورد کار و شرایطش صحبت کردیم. بعدش به مامان زنگ زدم و ازش نظرشو خواستم که مخالفت کرد به علت راه دور. مثل خواستگارای راه دور!!:دی 

خلاصه دیدیم حیفه این کار اینجوری بی صاحاب بمونه!!! زنگ زدم به یکی از دوستان بسیار نازنینم که دوترم دانشگاه اصفهان با ما همکلاس بود و بعد تهران قبول شد و رفت تهران. خاطرات زیادی باهم داشتیم و البته یکی دوسالی میشد زیاد باهم در ارتباط نبودیم و هرکدوم مشغول مشغولیات خودمون بودیم. دیگه زنگ زدم بهش و وقتی فهمید تهرانم کلی ذوق کرد و منم از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم و کلی یاد قدیما کردیم. بعد هم راجع به کار بهش گفتم و گفتم که بهتره تا قبل از ساعت ۱ خودشو برسونه و بعد هم قرار شد خبرشو بهم بده. دیگه سرمون با بچه ها گرم بود. مینا هم حدود ساعت ۲ زنگ زد خونه ی خانومی اینا از محل کارش و یه نیم ساعتی گفتیم و خندیدیم و ظاهرا هم اون کار رو پسندیده بود و هم کار اونو!:دی 

بعدشم قرار شد که یه جوری همو ببینیم تا من تهرانم و گفت که خبر میده چیکار کنیم. خانومی هم مشغول درست کردن غذا بود که من از بین چند گزینه ای که داده بود خورش کرفس رو انتخاب کرده بودم! متاسفانه سی دی نودسییاسی رو هم دیدم و کلی حرص خوردم.

حدود ساعت سه بود که خوردیم با کلی خنده و شوخی و بچه ها هم پشت در آشپزخونه (یک عدد پشتی) ایستاده بودن و بازی میکردن. 

بعد از ناهار ظرفها رو شستم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم. شوهر خواهر هم اومد و یه کمی خوابید و منم دراز کشیدم و به اون سی دی و کلاه گشادی که سر ملت رفته بود فکر میکردم و اعصابم خورد میشد. 

بعدش همگی بیدار شدن و لباس بچه ها رو پوشوندیم و خودمون هم آماده شدیم تقریبا ساعت ۷ بود که از خونه رفتیم بیرون به سمت خونه ی دوست خانومی که از مکه اومده بود و رفتیم دیدنش. اول شوهر خواهر از بازار کامپیوتر خرید کرد و بعد هو رفتیم مهمونی. قرار نبود شام باشه اما دوست خانومی که یه خانوم خیلی باحال و خوش برخورد بود به اتفاق شوهر و دخترش پذیرامون شدن و با بستنی و میوه و شکلات و بعد هم شام ازمون پذیرایی کردن. بچه ها هم تا تونستن شیطونی و دلبری کردن. 

ساعت ۱۱:۴۵ هم راه افتادیم به سمت خونه. برای بچه ها سوغاتی یه پیانوی کوچولو برای ستاره و یه تفنگ بامزه برای سجاد گذاشته بود. برای خانومی و همسرش هم سجاده و کیف و پاپوش فانتزی خوشگل. پدیده هم زنگ زد و گفت اسمم رو نوشته و فردا اولین جلسه هستش.

رستگاران رو هم همونجا دیدیم. ساعت ۱۲:۵ هم رسیدیم خونه. یه کمی با بچه ها سرگرم بودیم و بعد هم خوابیدیم. 

خوش گذشت!