´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۵ تیر- روز پدر مبارک!

سلام 

امروز صبح ساعت ۹ اینا بود که بیدار بودم و طبق معمول یکی دوساعتی موندم توی رختخواب و اصلا حسش نبود تا ساعت ۱۰-۱۱ . بعد هم فامیلیا با شیر و بعدم مجله ی چلچراغ. 

مامان مشغول آماده کردن ناهار بود و داداشی رفته بود سر کارش و بابا هم با سیستمش که ویروسیش کرده بود کشتی می گرفت! دیگه تا ظهر همش منو صدا میکرد و ازم سوال می پرسید و منم گاهی تا مرز روانی شدن می رفتم ولی به خاطر روز پدر حال دادم و صدام درنیومد! 

ظهر هم داداشی اومد و ناهار و خوردیم و من ظرف ها رو شستم و دراز کشیدم و کتاب رویای آدم مضحک رو شروع کردم به خوندن. از داستایفسکی. جنایت و مکافاتش رو قبل از اینکه برم کلاس اول ابتدایی خونده بودم و جالبه که هنوز کاملا یادمه و اون موقع هم تقریبا همشو فهمیده بودم! 

عجب نابغه ای بودم ها!
خلاصه یه یک ساعتی هم خوابیدم و بعد مامان رفت مولودی با خاله اینا و بعدم رفته بودن سر خاک مامان بزرگ و بابا بزرگ. 

منم که با کامپیوتر مشغول بودم. یکی از همسایه ها که من نمیشناسم (من اصولا هیچ همسایه ای رو نمیشناسم بعد از ۱۰ سال که اینجاییم!) برامون یه کاسه ی بزرگ آش آورد و بنده نصفش رو درجا ترتیبش رو دادم و حال و حولی بس مضاعف فرمودم. 

بعد هم مامان اومد و گپ زدیم دور هم و همچنان مشغول اینترنت بودم. خانومی هم آنلاین شد و وب دوقلوها رو داد و کلی لذت بردیم از دیدنشون. 

بعد هم رستگاران رو دیدیم و طبق معمول هرشب مراسم انبه خوری داشتم!:دی 

الانم که اینجام. 

فردا اگه بتونم کلاس تی تی سی رو کنسل میکنم چون چیزی برام نداشت. ضمنا یک مسافرت هم در پیش داریم باز. 

احتمالا هم دیگه کار خاصی نداشته باشم و باز اندکی کتاب و لالا. 

شب خوش

۱۴تیر

سلام 

امروز صبح ساعت ۸:۱۵ بیدار شدم و آماده شدم که برم برای کلاس. اصصصصصصصصلا حالشو نداشتم و به شدت تنبلیم میومد! 

ساعت ۹ از خونه رفتم بیرون و بابا هم بیرون کار داشت باهم رفتیم و تقریبا مسیرمون یکی بود اما آقای ناصری تماس گرفت و گفت میاد تا دانشگاه میرسوندم چون تقریبا نزدیک محل کارمون هست و از بابا هم خواست که همراهمون بشه که بابا قبول نکرد. خلاصه ساعت ۹:۵۰ رسیدم که فقط نگار اومده بود و کمی بعد آزاده (دختر عمه ی پدیده) اومد و ساعت ۹:۵۵ هم خود پدیده و تا ۱۰ منتظر شدیم تا زهره هم بیاد که نیومد و موبایلش هم قطع بود. برای همینم ما راه افتادیم به سمت دانشکده. ساعت ۱۰.۵ رسیدیم سر کلاس و استاد مشغول بود. دیگه ماهم نشستیم و ده دقیقه ی بعد بانو زهره با لبخند وارد کلاس شدن!
دیگه تا ساعت ۱۱.۵ استاد کلی حرف زد و منم واقعا دیگه خسته شده بودم. بعد از یک سال تمام دوباره نشستن سر کلاس درس خیلی صبر و تحمل می خواست و در حد جهاد اکبر بود! 

ساعت ۱۱.۵ آزاد شدیم و کلی غر زدیم که این چه مدلشه و اینا!
کمی هم با بچه ها گفتیم و خندیدیم و گشتیم و بعد از هم جدا شدیم. بستنی شاه توتی هم خوردم که خیلی چسبید. هوا بس ناجوانمردانه گرم بود! 

بعدشم رفتم شرکت و از اونجایی که ناهار نداشتم شدم انگل پلو قیمه ی آقای ناصری! بعدشم استراحت کردم و بعدم رفتم سراغ ویرایش ترجمه ی آخرین کارم و ساعت ۷ هم تحویلش دادم. آقای امیری هم اومد و با آقای ناصری کلی سربه سرم گذاشتن که چرا اینهمه میری تهران و مشکوکی و ما شیرینی می خوایم و از این حرفها!:دی 

ساعت ۷.۵ هم تعطیل کردیم و اومدیم خونه. چلچراغ هم خریدم. 

تا رسیدم خونه یه دوش گرفتم و بابا هم پای کامپیوتر بود و کمی بعد یه دوش گرفت و رفت برای نماز. مامان هم که فعلا مفقودالاثره!
فعلا هم که اینجام و  دارم پای کامپیوتر پلو مرغ می خورم!:دی 

رستگاران رو دیدیم و الانم میرم لالا 

شب خوش

۱۳ تیر

سلام 

امروز صبح ساعت ۹ از خونه رفتم برای کلاس ساعت ۱۰.  

 خواهری هم برای ساعت ۱۱ امروز صبح بلیت داشت برای تهران.

بعد از دانشگاه ساعت ۱۲ بود که آقای عالی پیام رو دیدم و خیلی خیلی از دیدنشون خوشحال شدم. کتابها و سی دی هم که قول داده بودن بالاخره به دست ما رسید! 


بعد از ناهار رفتم شرکت و به سرعت مشغول ترجمه شدم. از ۴۱ صفحه فقط ۱۰ صفحه ترجمه کرده بودم. آقای ناصری هم مشغول  کار بود.  

حدود ساعت ۶ هم رفت دوتا بستنی گرفت که برای رفع خستگی مناسب بود و حال داد. خواهری هم همون موقع ها بود گه زنگ زد و گفت با سهیل نزدیک خونه ی خانومی اینا هستن و به سلامت رسیده بود. 

تا ۷ یه ریز ترجمه کردم و رسیدم به صفحه ی ۳۴ که صاحب ترجمه اومد و گفت فردا میاد که کامل شده باشه البته از اول هم قرارش برای ۱۴ تیر بود. خلاصه ساعت ۷.۵ تعطیل کردیم و برگشتیم خونه. من بلافاصله یه دوش گرفتم و بعد از اینکه مامان و بابا رفتن نماز منم نماز خوندم و مشغول ترجمه شدم. بالاخره با شروع سریال رستگاران منم کارم رو تموم کردم. البته با پدیده هم تلفنی حرف زدم و برای کلاس فردا قرار گذاشتیم. 

یکی دوباری هم با خانومی حرف زدم و خواهری. 

اتفاق خاص دیگه ای هم نیفتاده جز اینکه من خیلی خوابم میاد و میرم بخوابم. 

شب خوش