´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۶ مهر

سلام 

امروز صبح حدودای هشت بیدار شدم. باید می رفتم شرکت آ.کاظمی تا صدای منو برای فیلم تبلیغاتیشون ضبط کنن. قرارمون برای تا قبل از ساعت نه بود اما من تازه ده دقیقه به نه داشتم آماده می شدم. داداشی حال داد و منو تا شرکت رسوند. ساعت حدود  نه و نیم بود. آقای کاظمی رو دیدم که منو به یه اتاقی راهنمایی کردن که دستگاههای ضبط و میکس صدا بود. یه آقای جوان هم اونجا بود که آ.کاظمی معرفیش کرد اما یادم نیست اسمش چی چی بود! خلاصه ما رو باهم تنها گذاشتن و منم قبلش با سهیل چندبار تلفنی تماس داشتم و چندتا سوال پرسیدم.  بعد هم رفتیم برای ضبط. من عنوان و تک جمله ای و اینا می خوندم و اون آقاهه با دستش اشاره می کرد که استپ کنم. درست مثل وقتی که آدم میره عکاسی٬ باید جدی باشه اما هرچیز خنده داری که توی زندگیش بوده یادش میاد هااااا٬ منم همش ترتر خنده م می گرفت و یهو وسط ضبط قاه قاه می خندیدم و اون آقاهه هم به خنده می افتاد! خلاصه با یه بدبختی من خوندم اون متن انگلیسی رو و بالاخره بعد از دوساعت موفق شدیم کار ضبط رو تموم کنیم. کلی از آقاهه عذرخواهی کردم که اذیتش کردم. تازه آقاهه بهم گفت صدام شیشه ای یه!
خلاصه ساعت یازده و نیم بود که از شرکت زدم بیرون و سوار اتوبوس شدم و رفتم به سمت دروازه شیراز. توی اتوبوس آ.غلامی زنگ زد که مشتریم بود واسه ترجمه از قدیما. می خواست یه متن بده که گفتم یه ربع دیگه بیاره دروازه شیراز. رسیدم و متن رو گرفتم و رفتم کتابفروشی جنگل برای کتابهای تیچرزبوک اینترچنج و خریدم و به مامان زنگ زدم و آمار دادم. مامان هم گفت که با داداشی هماهنگ کنم و منم به داداشی زنگیدم و قرار گذاشتیم و باهم برگشتیم خونه. ناهار ته چین مرغ بود که خوردیم و دراز کشیدیم. عصری که بیدار شدم ظرفها رو شستم. مامان و بابا داشتن تی وی می دیدن (اخراجی ها). منم کمی مجله و کمی اینترچنج خوندم. بعد هم بابا که از نماز اومد با مامان رفتن پیاده روی. منم خونه رو جاروبرقی اساسی کشیدم و گردگیری کردم. البته قبلش حدود دو ساعت با نگار حرف زدم. کلی دعوا کردیم و گپ زدیم و گفتیم و خندیدیم.  

بعد هم به آقای ناصری زنگیدم و تشکر کردم بابت ترجمه. مامان اینا که اومدن من رفتم پای پی سی و یکساعتی مشغول بودم. بعد هم داداشی اومد. بعدشم که دیگه ساعت حدود ۱۲ بود مجله خوندم و ساعت یک خوابیدم.

۵ مهر

سلام 

امروز صبح ساعت ۶ از سرما بیدار شدم! با اینکه پنجره ی کلاس (منظورم اتاقه)!!!! بسته بود اما عجیب سگ لرز می زدم! خلاصه دوباره خوابیدم تا نه. بعد هم بیدار شدم و طوطیمو آوردم توی خونه. آخه از وقتی خانومی اینا اومده بودن طوطیم توی راه پله ها بود بچم!:( 

بعد هم کمی آنلاین شدم و وبلاگم رو آپ کردم. بعدم رفتم کمک مامان کتلت سرخ کردم. کتلت ها که تموم شد داداشی هم اومد. ناهار رو خوردیم و جمع و جور کردیم و من با کلی شوخی و خنده ظرفها رو شستم. (بابا اومد دستهاشو بشوره سر ظرفشویی٬ من همش با دست کفی می زدم به آرنج و بازوش تا مجبور شه اونجاهارم بشوره٬ بعد یهو بابا مشتش رو پرآب کرد و پاشید توی صورتم و غش غش خندیدیم). بعدشم مامان هرچی ظرف توی خونه بود می ذاشت توی ظرفشویی و می گفت بشور! آخراش اومده می گه ماهی مگه آشپزخونه ی حضرته که انقدر طول کشید؟!؟!؟ گفتم مامااااااااااااااااااان!!! مامان هم خندید و رفتن لالا! منم تا ظرفا تموم بشه با داداشی حرف زدم و بعد هم ساعت دو و نیم بود که رفتم دوباره یه سر کوچولو نت و بعد هم دراز کشیدم تا سه و نیم. بعد هم آماده شدم و ساعت چهار رفتم آموزشگاه.  

چهار تا شیش کلاس داشتم که آقای کاظمی اومد و امروز ۴۰ ساعتمون تموم شد. بعد هم اومدم خونه . پای پی سی بودم که پدیده زنگ زد. تا ساعت هفت و نیم که جلسه داشتیم توی آموزشگاه حرف زدیم باهم! حدود یکساعت. بعدشم خداحافظی کردم ازش و رفتم آموزشگاه. مامان و بابا رفته بودن قدم بزنن. تا من رسیدم خ عامری و خ زمانی هم بودن. گپ کوتاهی زدیم و بعد آ.تب*اشیری اومد و تا ساعت نه باهامون حرف زد. دوتا کلاس برای ترم جدید بهم دادن. ممکنه کلاس خصوصی هم بهش اضافه بشه. رسیدم خونه مامان داشت تی وی می دید و بابا پای پی سی بود. منم همراه مامان اولین قسمت از فیلم دلدادگان یا یه همچین چیزی رو دیدیم! بعد هم داداشی اومد و کمی گپ زدیم و بعد هم اومدم اینجا. احتمالا بعد از اینکه از پای کامپیوتر بلند شدم برم کمی مجله بخونم و بخوابم. امروز کسرخواب داشتم. فردا هم باید برم شرکت شاگردم. بعد هم برم جنگل کتاب بخرم... 

فعلا همینا دیگه.. 

از بیرون که میام به شدت دلم ستاره و سجاد می خواد:(

۴ مهر

سلام 

امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدم. همه بیدار بودن و صبحانه خورده بودن. نی نی ها هم تازه بیدار شده بودن و هنوز کسل بودن. کمی بعد همگی سرحال بودیم و مشغول بازی با دوقلو ها. یه عالمه هم مجله خوندم. خانومی هم مشغول تهیه ی ناهار بود که میگوی کبابی بود. به اضافه ی کباب و جوجه کباب و ماهی قزل! حالی به حولی دیگه! حدود ساعت یک و نیم که داداشی اومد ناهارو خوردیم و بازم خواهری زحمت کشید ظرفها رو شست. منم بچه ها رو سرگرم می کردم تا اینکه دیگه خوابشون گرفت و می خواستن بخوابن. منم دیگه رفتم آماده بشم که برم کلاس. آ.کاظمی زنگید و گفت ممکنه ده دقیقه دیرتر برسه. برای همینم من حدودسه و ده دقیقه رفتم آموزشگاه که البته هنوز نیومده بود و کمی با خ زمانی حرف زدیم و یه چند تا کار که با فتوشاپ انجام داده بود نشونم داد که خوب بود. بعد هم آ.کاظمی اومد. آ.تب*اشیری هم بود. بعد از مدت زیادی می دیدمش. خلاصه رفتیم سرکلاس و آ.کاظمی یه ساک دستی قشنگ و یک خودکار و یک کاتالوگ بسیار زیبا بهم هدیه داد که کار شرکتشون بود. بعد هم درس رو شروع کردیم. تا ساعت ۵ مشغول درس بودیم و بعد از اینکه تکالیف منزل رو براش تعیین کردم٬ رفتیم تا برای فردا با آ. تباش*ری هماهنگ کنیم. قرار شد که آ.کاظمی بهم خبر بده که ۸ میاد یا ۴ . بعد هم اومدم خونه و مخ همه رو زدم که بریم میدون نقش جهان جهت تفریح و ولگردی و حال و حول!!  

به جز بابا و سهیل بقیه آماده شدیم که بریم با ماشین خانومی اینا. داداشی هم که سر کار بود.  

رفتیم و ماشین رو گذاشتیم توی پارکینگ و با دوقلوها رفتیم توی میدون. اول از همه هم با کالسکه و اسب ها ازشون عکس گرفتیم. بعد هم زیرانداز پهن کردیم که بشینیم اما از همون اول ستاره و سجاد مثل موش چهاردست و پا از ما دور می شدن و همش باید دنبالشون می رفتیم. وقتی کمی آروم گرفتن من و خانومی رفتیم ذرت و بستنی و فالوده خریدیم و برگشتیم پیش مامان اینا. دور هم خوردیم و بچه ها هم حسابی کلافه بودن چون همش می خواستن برن. بعد هم من و خواهری رفتیم توی بازار کیف و کفش و همون اول بازار یه کیف آبی-مشکی که با مانتوی جدیدم هماهنگ بود خریدم و برگشتیم پیش مامان و خانومی و جوجه ها و وسایل رو جمع کردیم و  راه افتادیم به سمت ماشین. سرراه هم خانومی یه ظرف حلیم بادمجون خرید. توی پارکینگ سوار ماشین شدیم و آقای پارکینگی برای یک ساعت استفاده می خواست ۷۰۰ تومن از ما بگیره!!! یعنی چشمامون زد بیرون! نهایتن هم ۵۰۰ تومنش دادیم ولی کوفتش بشه الهی! 

خلاصه برگشتیم خونه و دیگه خانومی اینا آماده می شدن که برن. البته شام همون حلیم بادمجون رو خوردن و منم از بس که غصه ی رفتن اینا رو داشتم اصلا سرحال نبودم و فقط بچه ها رو محکم بغلشون می کردم و می بوسیدمشون. بالاخره ساعت حدود یازده بود که وسایل رو گذاشتن توی ماشین و همینکه جوجه ها رو توی صندلی های مخصوصشون گذاشتیم آنچنان گریه و قشقرقی راه انداختن که نگو و نپرس! اما چیزی که بیشتر از همه آزارم داد گریه های ملتمسانه ی ستاره ی نازم بود که با چشمای پر از اشک دستاشو به طرفم دراز کرده بود و با چشماش خواهش می کرد که بغلش کنم اما نمیشد... همونجا گریه مون گرفته بود. من و مامان... بعد هم که رفتن توی خونه من و مامان و داداشی یه عالمه اشک ریختیم. بابا هم که اصلا خبریش نبود. فکر کنم روش نمیشد جلوی ما احساساتشو نشون بده. خلاصه که از همه سولاخ سنبه های خونه صدای بالا کشیدن آب دماغ میومد!:دی 

خواهری هم با خانومی اینا رفت. دلم برای همشون تنگ بود. آشپزخونه رو مرتب کردم و یه عااااااالمه ظرف که توی ظرفشویی بود در سکوت شستم و اومدم اینجا که بگم دلتنگم... 

شب خوش