´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۳ مهر

سلام 

امروز صبح ساعت هفت و پنجاه و پنج دقیقه از خواب بیدار شدم!!!:دی بعدش دوباره خوابیدم تا حدودای ۹ . بعد هم رفتم یه لیوان شیر خوردم با شرینی نارگیلی. بقیه هم صبحانه خورده بودن و مشغول کارهاشون بودن. منم کلی با نی نی ها بازی کردم. بعد هم یه کمی مجله خوندم. خانومی و شوهرش هم ساعت حدودای یازده و نیم بود که رفتن بیرون. مامان ستاره رو برد آبتنی. سجاد هم توی آفتاب دراز کشیده بود و شیرعسل می خورد. بعد هم که من اومدم آنلاین. ستاره داره بازی می کنه و مامان پشت سرمنه و داره به سجاد آب میده. 

فعلا همینا... 

همین الان (ساعت ۱۲:۳۰) فاطمه موسوی زنگ زد و برای عروسیش دعوتم کرد!! اومده تهران و بالاخره با همونی که می خواست داره ازدواج می کنه! خیییییییلی براش  خوشحال شدم. طفلی خیلی اذیت شده بود. خلاصه که خیلی خوشحالم و باید ببینم چی میشه! می تونم برم یا نه. 

*** 

حدودای سه اینا بود که خانومی اینا اومدن. ماهم دراز کشیده بودیم که بخوابیم. ستاره پیش من و بابا و مامان بود. خوابیدیم تا حدود ساعت چهارو نیم - پنج. بعد کم کم آماده شدیم تا بریم خونه ی پری خانوم. امشب قرض الحسنه ی فامیلیمون بود. ساعت هفت بود رسیدیم سر راه از داروخونه دارو گرفتیم. همه اومده بودن و ما آخرین نفرات بودیم. من نشستم پیش عاطفه و فاطمه. کلی حرف زدیم و خندیدیم. بچه ها هم که حسابی دلبری می کردن برای همه و همه براشون ذوق می کردن. بعد از قرعه کشی که به اسم آً مهدی دراومد٬ شام که چلو کباب بود رو آوردن و خوردیم و با کمک دخترا جمع کردیم سفره رو. بعد هم مثل همیشه آًا مرتضا کلی زد و خوند و مردا کمی رقصیدن و خندیدیم و خیلی خوش گذشت. بعد از چایی و میوه٬ کم کم بلند شدیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. توی راه هم چون ستاره پیش ما بود همش با خانومی اینا ماشینا رو میاوردیم کنار هم و بچه ها همدیگه رو می دیدن. وقتی رسیدیم هم من لباس عوض کردم و اومدم اینجا. همینا دیگه...

نظرات 1 + ارسال نظر
Fara شنبه 4 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:16 ب.ظ http://rizemizeh.blogsky.com

سلام ماهی خانومی :D خوشحال میشم وبلاگ منم بیای .. تازه شروع کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد