´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲ مهر

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۸ و نیم بیدار شدم. دیشب هم خیلی خیلی دیر خوابم برد و خوابم خیلی سبک بود. کم کم بقیه هم تا ساعت نه و نیم بیدار شدن و صبحانه خوردیم. بعد هم جمع و جور کردیم و خانومی و سهیل رفتن بیرون. ما هم حسابی با بچه ها بازی کردیم و حال کردیم. تا ساعت ۱۱.۵. بعد هم کم کم شروع کردم به آماده شدن برای رفتن به کلاس که طبق قرار قبلی ساعت ۱۲ بود. با بابا که داشت می رفت مسجد از خونه زدم بیرون که تا هنوز نزدیک خونه توی کوچه بودیم خواهری صدام کرد و گفت از آموزشگاه زنگ زدن که ملاس افتاده به ساعت ۴ منم عصبانی شدم و زنگ زدم آموزشگاه که خ زمانی جواب داد و منم فقط یه کمی دعواش کردم چون این طفلی مقصر نبود! دیگه نشستم به خوندن کتاب خاک غریب و بالاخره تموم شد و چقدر زیبا بود... بعد هم کمی آنلاین شدم و بعد خانومی اینا اومدن و داداشی هم که دیر اومد و ناهار چلوگوشت خوردیم. بعد هم خواهری ظرفهارو شست و کمی خوابیدیم ساعت دو و نیم. ساعت سه و نیم هم بیدار شدم و آماده شدم و ساعت چهار رفتم آموزشگاه و پنج دقیقه ی بعد آ.کاظمی اومد. کلاس شروع شد و تا ساعت ۶ سر کلاس بودیم. بعد هم برگشتم خونه. همه آماده بودن و خانومی داشت بچه ها رو آماده می کرد واسه مهمونی. منم دیگه لباسامو عوض نکردم و فقط وقتی همه آماده شدن به جای مقنعه یه روسری سرم کردم و من و مامان و خانومی و خواهری و جوجه ها رفتیم خونه ی خاله. سهیل و بابا هم موندن تا با داداشی بیان. رسیدیم و همه به جز احسان بودن. دیگه یه عاااااااااااالمه با جوجه ها بازی کردن. مخصوصا فاطمه که دیگه از همه چیز غافل بود و فقط به بچه ها می رسید. منم کلی با عاطفه حرف زدم و گپ زدیم باهم. بعد هم ساعت حدود ۹ بود که بابا اینا اومدن و بلافاصله سفره انداختیم و شام رو که سوپ و چلومرغ بود خوردیم. هردوش هم بسیار خوشمزه بود. آخرای شام ما هم احسان اومد. بعد هم سفره رو با کمک هم جمع کردیم و خواهری شست و عاطفه آب کشید ظرفها رو . بعد هم چایی و میوه و یه عالمه دلبری بچه ها و شوخی ها و گپ زدن های ما. حدود شاعت یازده هم بلند شدیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. بچه ها باز مشغول بازی و دلبری شدن و منم اومدم اینجا. الانم می رم لالا چون خیلی خسته هستم و کمبود خواب دارم. 

خدایا... هیچی بابا نخواستیم!
شب بخیر!!

نظرات 1 + ارسال نظر
مردی که می خندد پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:03 ب.ظ http://themanwholaughs.blogsky.com

قلپ قاپی(یعنی سلام ماهی)
خدا رو شکر سرحالی ....
همیشه برقرار باشی.

:))))))))))
سلام بسیار بامزه ای بود!
قربان شما!
شاد باشید یه دنیا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد