´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۳۱ شهریور

سلام 

امروز صبح حدودای ساعت ۹ بیدار شدم. خییییییییییییلی کارا داشتیم که انجام بدیم. آخه امروز قراره خانومی و شوهرش و جوجه هااااااااااااااااااااااا بیاااااااااااااان!!! یه عااااااااااااااااالمه ذوقمرگ بودم از صبح کلا!‌ چشمامو از خواب باز کردم بعد از چیزی حدود سه ماه برای اولین بار صبحانه خوردم (کره با مربای هویج - خاطرات بچگی) و بعد هم رفتم توی آشپزخونه و نشستم کف زمین و شروع کردم به تمیز کردن سبزی و لوبیا سبز و خورد کردنشون. تقریبا تا ساعت ۱۲ مشغول بودیم. یه عالمه هم با مامان گپ زدیم. ۱۰ کیلو سبزی هم خریدیم و دادیم بیرون برامون پاک کردن و خورد کردن و قراره شب داداشی که میاد بریم بگیریم. بعد هم بادمجون سرخ کردیم (عشق منه!) و بعد به اصرار مامان به آقای ناصری زنگ زدم برای تبریک عید. اصلا دلم نمی خواست بزنگم اما از بس مامان گفت زنگ زدم و اتفاقا خیلی خیلی هم خوشحال شد و یه نیم ساعتی هم درد دل کرد! بعد هم بابا از نماز اومد و داداشی هم از سرکار اومد و دور هم ناهار خوردیم (بوشهری) . بعد هم ساعت دو بود که من یه کمی دراز کشیدم و دو ونیم آماده شدم و ساعت سه بود که رفتم آموزشگاه. درب آموزشگاه بسته بود و من زنگ زدم و آ.چرخابی اومد درو باز کرد و با تعجب گفت مگه کلاستون ساعت دو نبوده؟! منم گفتم نه! ساعت سه بوده!:دی بعد هم کاظمی اومد و کلاسمون شروع شد و یک درس کامل رو دادم تا ساعت ۵. بعد هم برگشتم خونه. کتاب بی پی تی رو هم امروز برده بودم اما استفاده ای نشد یعنی فرصت نشد. با این  حال گذاشتم همونجا بمونه. سر راهم برای خواهری کارت شارژ خریدم و رفتم خونه که فقط بابا خونه بود. خواهری و مامان رفته بودن قرآن. نیم ساعت بعد خواهری اومد اما مامان هنوز پیداش نشده! بابا هم رفته مرغ و اینجور چیزا بگیره. منم که اومدم اینجا تا یه کمی وقت بگذره و زودتر خانومی اینا بیان ... 

ساعت ده و نیم بود که عشقاااااااااااااااای من رسیدننننننننننن و واااااااااااااااااااااییییییییییییییی که هلااااااااااااااااااااک شدیییییییییییییییم مااااااااااااااااااااااااا 

خدایااااااااااااا مرسییییییییییییییییییییییییییییییی 

شام کتلت مرغ درست کردیم با مامان و کلی خندیدیم به خاطر شل و ول بودن موادش!!! 

بعد هم خوردیم دور هم و خواهری ظرفها رو شست. ما هم الان مشغول بازی با بچه ها هستیم. ستاره قدمهای بسیار محتاطانه ور می داره و من در لحظه ی اول که دیدم راه رفت و با قدمهای لرزانش رفت به سمت خانومی٬ از شدت ذوق و هیجان اشک اومد توی چشمام و نتونستم خودمو کنترل کنم... 

خلاصه که خدایا گاهی که حواست نیست اساسی حال می دی ها! 

خیلی چاکریم!

نظرات 1 + ارسال نظر
Sajjad MLBK پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:46 ق.ظ http://www.MLBK.33ir.com

ما پیروزیم....

ستاد حمایت از موسوی....

http://dc147.4shared.com/img/126446159/ac781bc8/Moosavi_Javanan_021__1_.jpg?sizeM=7

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد