´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۹ شهریور- عید فطر مبارک!

سلام 

دیشب تا ساعت دو بیدار بودیم و دور هم هرهر و کرکر می کردیم! بعدشم نیم ساعتی کتاب خوندم و خوابیدم.  

صبح ساعت شش مامان برای نماز بیدارمون کرد و کلی گولم زد تا برای اویلن بار در عمرم رفتیم باهم مسجد برای نماز عید فطر. من و بابا و مامان. از شش و نیم رفتیم تا حدود هفت و نیم که نماز رو خوندن نشسته بودیم و به دعای ندبه گوش می کردیم. تا وارد مسجد شدم داشتیم با مامان کفشامونو می ذاشتیم توی جاکفشی که یهو یه دختر بچه زررررررپ پرید تو بغلم! گفت سلام خااااانوووووووم!! دیدم زینب٬ همون شاگرد دوست داشتنی ترم قبلمه که هر روز با ذوق میاد و بهم سلام می کنه. منم بغلش کردم و بوسیدمش و خلاصه کلی بهش انرژی دادم. مامانشم دیدم و عید رو تبریک گفتیم و ماچ موچ و اینا. بعد هم رفتیم با مامان نشستیم جلوتر. زینب گاهی از پیش مامانش برام  دست تکون می داد. ساعت هفت و نیم نماز شروع شد و حدود پانزده دقیقه بعد هم تموم شد.  

زینب اومد پیشم و نشستیم کلی حرف زدیم باهم. بعد هم خطبه های مستحب نماز بود و همزمان صبحانه نون و پنیر و خیار دادن که مامان کمی دورتر از ما روی صندلی نشسته بود و من و زینب که کنار هم بودیم باهم صبحانه مون رو خوردیم. زینب خیلی خوشحال بود از اینکه کنار منه. همش می گفت خانوم باورم نمیشه کنار شما دارم صبحانه می خورم. جالبه که کلا همه ی دخترهای نوجوان عاشق یه زن دیگه غیر از مادرشون میشن... 

بعد هم بلند شدیم و با مامان زینب و زینب و مامان و بقیه ی خانوما راه افتادیم به سمت درب خروجی و دم در از هم خدا حافظی کردیم و جدا شدیم . به زینب سفارش کردم که حسابی بخونه برای امتحان فرداش. رسیدیم خونه و مامان چایی درست کرد و کمی دیگه نون و پنیر با چایی خوردیم و خواهری داداشی تازه داشتن از خواب بیدار میشدن. ساعت نه بود که رسیدیم خونه. تا ده و نیم سرگرم بودیم و بعد من خیلی خوابم میومد و حدود یازده خوابیدم. هنوز کمی باد میومد و یه نم بارون هم زد. ساعت یک بیدار شدم و کتلت که مامان مایه شو آماده کرده بود درست کردم و نماز خوندم و نهار خوردیم. بعد من ظرفها رو شستم و اومدم پای کامپیوتر. خواهری هم داره تی وی میبینه. مامان و بابا و داداشی هم خوابن. جوجه داره جیغ جیغ می کنه... 

ملت بیدار شدن و چایی خوردن و منم در مراسمی همزمان٬ یک عدد ماگ (بخونید قابلمه)!! کافی میکس درست کردم و خوردم پای پی سی. بعد هم یه عاااااااااالمه کتاب خوندم. حدود چهارساعت. بعدم کمی تی وی دیدیم به اتفاق خانواده. خندیدیم. در مجموع امروز که سر کار نرفتم خیلی بی حوصله و کسل بودم. حتا دلم برای اون پسرای تخم جن تنگ شده بود.  

فکر نمیکنم کار خاص دیگه ای بکنم قبل از خوابم جز کتاب خوندن.  

همینا دیگه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد