´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۷ شهریور

سلام 

امروز سحری من می خواستم یه حاضری ای چیزی بخورم که مامان نذاشت و مجبور شدم برنج بخورم! بعد از شستن ظرفها و نماز هم خوابیدم تا ساعت ۱۲! فکر کن! آخه دیشب تا دو بیدار بودم و پای پی سی بودم. 

خلاصه بیدار شدم و کمی با مامان و خواهری فیلم دیدم در حالیکه بسیار کسل بودم (صبح احساس کردم گلوم کمی درد می کنه و قرص خورده بودم) و بعد هم نماز خوندم و قرآن امروز رو خوندم و با خواهری گپ می زدیم و پای تی وی بودیم و بعد هم حدود ساعت پنج خوابیدیم. شش و نیم با صدای تی وی اتاق بیدار شدم و دیدم خواهری تی وی روشن کرده تا ماه عسل رو ببینه.  

خلاصه ما نیز بیدار گشتیم و کمی با مامان گپیدیم و آنسوتر داداشی خسبیده بود!
بعد هم دم دمای افطار بابا رفت بیرون توی بالکن تا جوجه ها رو کباب کنه و مامانم برنج رو آماده کرد. افطار کردیم و چلو جوجه ی مبسوطی تزریق شد به درون شش و نایژکهایمان! بعد هم نمازم رو خوندم و کمی کتاب خوندم و ظرفها رو شستم و فیلم عبور از پاییز قسمت آخرش رو دیدیم. بعد هم که اومدم اینجا. 

مامان و خواهری  رفتن بیرون قدم بزنن توی پارک. داداشی هم حمام بود. بابا هم داره فوتبال میبینه.  

منم که مشغول وبگردی و خوندن چند تا وبلاگ مینیمال نویس هستم. 

فعلا همینا.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد