´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۶ شهریور

 

سلام 

امروز سحری چلو ماهیچه داشتیم. خوردیم و بعد از شستن ظروف خوابیدم. ساعت ده و نیم بود که به زور بیدار شدم! خیلی خیلی خوابم میومد. قرآنم رو خوندم و آماده شدم که برم آموزشگاه. همون موقع ها بود که مامان و خواهری هم اومدن.  

پسرا خیلی حرصم دادن. خیلی لودگی درمیارن. خداروشکر که فقط یه جلسه ی دیگه مونده و دیگه تمام!  

بعد از کلاس خصوصی که دوساعت و نیم بود برگشتم خونه. البته کمی با آقای تبا*شیری و اون آقا چشم سبزه (فامیلشو نمیدونم! شاید دی کاپریو باشه)!! حرف زدم. رسیدم خونه نماز خوندم و با خواهری فیلم شکرانه رو دیدیم و بعد خواهری خوابید و منم هشدار برای کبرا۱۱ رو دیدم. بعد هم مامان اینا بیدار شدن و مامان مشغول تهیه ی افطاری بود که باقالا پلو با ماهی بود که بسی اساسی چسبید. برای افطار دورهم بودیم. قبلش من کمی آنلاین بودم و وبلاگ می خوندم. بعد هم مامان و خواهری رفتن دعا خونه ی خاله جان. من و داداشی هم فیلم دیدیم و بعد داداشی رفت حمام و منم ظرفها رو شستم و نماز خوندم و یه زنگ به خانومی زدم. دلم گاهی خیلی براش تنگ میشه. برای روزایی که باهم توی یه اتاق بودیم. من و خواهری و خانومی... گاهی چقدر می خندیدیم... یادش بخیر.. 

بعد هم ساعت یازده و نیم مامان و خواهری اومدن و منم اومدم اینجا. کمی وبلاگ می خونم و اگه شد کتاب و لالا... 

شب خوش.. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد