´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۵ شهریور

سلام 

امروز هم فکر کنم سحری لوبیا پلو خوردیم انگاری!
بعد از نماز خوابیدیم و من ده بود بیدار شدم و خواهری و مامان مثل هرروز رفته بودن قرآن. منم قرآنم رو خوندم و آماده شدم رفتم آموزشگاه. بعد از کلاس پسرا که بهشون املا گفتم٬ شاگر خصوصیم اومد و از ساعت دو تا چهار کلاس بودیم و دیگه خیلی خسته شدم و زودی رفتم خونه. 

خواهری داشت تی میدید و منم کنارش دراز کشیدم و مشغول کتاب خوندن شدم. خواهری هم ماجرای تلفن مامان و خاله رو تعریف کرد. کمی سعی کردم بخوابم که نشد و دیگه تا دم افطار کتاب خوندم و بعد هم افطار کردیم و نماز خوندیم و فیلمها رو دیدیم. 

دیگه تا آخر شب کار خاصی نکردم. 

بیشتر کتاب خوندم 

حدود ساعت یک هم خوابیدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد