´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۴ شهریور

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۹ بیدار شدم اما باز خوابیدم تا ده و نیم! بعد هم کمی با خواهری حرف زدم و خانومی هم زنگ زد باهاش حرف زدم و سرم گرم بود تا یازده و نیم و بعد رفتم آموزشگاه.  

امروز بعد از مدتها آقای نویدی اومده بود. حال و احوال کردیم و با خانوم عامری زاده کمی حرف زدم و رفتم سر کلاس. بچه ها همه بودنو بهشون گفتم می خوام املا بگم و کلی ترسیدن و وقتی حسابی نگران شدن گفتم فردا می گم بهتون املا رو تا حسابی کار کنید.  

بعد هم املای پای تخته ای گفتم به رسم قدیما و کمی درس دادم و بعد هم سرمشق و بازی و دیدم ساعت شده ۲!
دو بار هم اومدن بهم تذکر دادن که وقت گذشته اما بچه ها دل نمی کندن. خلاصه رفتن و مامان وحید اومد عذرخواهی کرد که دیروز نتونسته بیاد جلسه و منم کلی از وحید تعریف کردم. خداییش چی میشد همه ی شاگردام مثل وحید بودن؟
بعدشم که دیشب آقای کاظمی شاگردم  زنگ  زد و کلاس امروز رو کنسل کرد. منم خوشحاااااااال برگشتم خونه. کمی استراحت کردم و تلفن زدم و بعد بابا از  نماز اومد و  خواهری و مامانم خواب بودن.  منم قرآنم رو خوندم و نگار زنگید به موبایلم و گفت به پدیده بزنگم و پدیده گفت برای افطار اگه می تونی بیا که من اوکی دادم اما زهره بهونه آورد و خلاصه کنسل شد. بعد هم کتاب خوندم و ساعت ۶ خوابیدم تا افطار. خواهری سیب زمینی سرخ کرده بود که خوردم و کمی هم سوپ مامان گرم کرد و بعد هم نماز خوندم و فیلمها رو دیدیم. بعد هم اومدم آنلاین و کمی وبگردی می کنم و لالا. 

شب خوش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد