´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۰ مرداد

سلام 

دیشب خیلی خیلی به سختی خوابم برد حدود ساعت سه بامداد! بعد از نماز هم نتونستم بخوابم و دیگه ساعت ۷ بود که بلند شدم تا یه آبی به صورت بزنم و قیافه م سرحال بشه برای کلاس. خیلی خوبه که بعد از مدتها باز روزهای هفته برام معنا پیدا کردن و منتظرم تا جمعه بشه و تا ساعت ۱۰-۱۱ بخوابم!
ساعت یک ربع به هشت بود که از خونه زدم بیرون و وارد آموزشگاه شدم. آقای نویدی که روز اول هم که رفتم ایشون به من فرم داد و بعد هم هماهنگی کلاسهام با من بود٬ با دیدن من سرش خورد به دیوار! منم یه لحظه :دی شدم اما به روی خودم نیاوردم و مثل یه انوم جنتل ومن(!!) سلام و احوالپرسی کردیم و بعد هم خانوم عامری اومد و مشغول صحبت شدیم. حالا جالبه ساعت از هشت هم گذشته و هنوز هیچکدوم از بچه هامون نیومدن! من که خب زیاد تجربه ی این گروه سنی رو نداشتم خیلی تعجب کردم اما خانوم عامری گفت معمولا شنبه ها یا روزهای بعد از تعطیلی همین وضعیته! خلاصه اومدن کم کم و ما هم رفتیم سرکلاس. از جلسه ی قبلی یاد گرفتم که بنویسم سر هر کلاس چیکار می کنم که هم یادم نره هم بچه ها بهم رو دست نزنن مخصوصا پسرها!  

یکیشون که روز قبل عروسی دعوت داشتن و همینجور آهنگ زمزمه می کرد و قر داد و حروف الفبا رو تمرین می کرد! 

بعد از تمرین حروف و گوش دادن سی دی و تکرار دیالوگ ها٬ باهاشون حروف صدا دار و بی صدا رو کار کردم واتفاقاتی که در مواجهه با این حروف می افته! حالا می خوام مثال بزنم براشون٬ دو کلمه ی (آمبرلا و آرنج) رو کار کردم که از بس اینا مزه ریختن من دیگه نمیتونستم جلوی خنده هام رو بگیرو و منم با یه مشت پسر بچه ی ۱۰-۱۱ ساله افتاده بودم به هر هر و کرکر! 

علیرضا هم که چون دو جلسه غایب بود عقب افتاده بود از درس و بیست دقیقه ی اضافی تر باهاش کار کردم و بعد هم بلافاصله دخترا اومدن و من حتا فرصت نکردم از کلاس برم بیرون!
دخترا مثل هر روز خوب کار می کردن و خودشون به پیشرفت درسشون کمک می کردن. امیدوارم خوب هم نتیجه بگیرن. 

خلاصه امروز استثنائا اینا رو یازده و نیم تعطیل کردم یعنی یک ربع اضافه تر تا بتونم فردا یا پس فردا برم دانشگاه که مدرکم رو بگیرم. 

بعد از کلاس می خواستم بیام خونه که آقای نویدی بهم گفت اگه ممکنه چند لحظه بمونین من یه کار کوچولو باهاتون دارم. منم باز کلی استرس گرفتم و داشتم فکر می کردم یعنی چی شده؟! که اومد سمتم و گفت اگه ممکنه شماره ی تلفن همراه منو داشته باشین!:دی منم پرسیدم یعنی ممکنه لازم بشه؟ گفت شاید گاهی خارج از تایم کاری چیزی پیش بیاد که بخواین هماهنگ کنین. منم گرفتم ازش و به سفارش خودش یه تک به گوشیش زدم تا شماره م بیفته هرچند قبلا توی فرم نوشته بودم... 

از آموزشگاه که اومدم بیرون پسرعمو زنگ زد و چند دقیقه ای صحبت کرد و سوال راجع به کامپیوتر داشت. بعد هم رسیدم خونه و کمی دراز کشیدم.  با مامان راجع به این موضوع حرف می زدیم که من چیکار کنم که بتونم برای تولد دوقلوها برم تهران به همراهشون. آخه کلاسهام هرروزیه و من نمیخوام هنوز از راه نرسیده کلاس کنسل کنم یا عقب بندازم. نمیدونم چیکار کنم خیلی فکرمون مشغوله... دیشب از بس به این موضوع فکر می کردم نمیتونستم بخوابم...

بعد هم اندکی آنلاین شدم و وبلاگ خوندم. ناهار پلومرغ و کباب بود و کمی هم خورشت بادمجون درست کرده بود مامان که منم که عاشق بادمجون سرخ شده هستم سریع چند تا دونه کش رفتم و با گوجه و ریحون زدم به بدن و جیگرم حال اومد!
داداشی که اومد ناهار خوردیم و خواهری ظرف ها رو شست و منم کمی خوابیدم تا ساعت ۴. بعد عصری مامان و خواهری و بابا رفتن بیرون برای خرید. تا ساعت ۹ تنها بودم و توی نت وبلاگهای دوستام رو می خوندم. کمی هم با تلفن حرف زدم که دیگه مامان اینا اومدن و خواهری یه انگشتر خوشمل طلا خریده بود و یه دونه تا پ آبی خوشگل برای لباسی که دختر پری خانوم براش دوخته بود. بعد هم دیگه هرکسی مشغول بود و منم با مشهد اس ام اس بازی داشتم و آمار می گرفتیم. بعد هم دیگه تا رستگاران آنلاین بودم و بعد رفتم برای فیلم و انبه! هلو هم البته امشب اضافه شد بهش! 

الانم فیلم رو دیدیم و من اومدم اینجا رو بنویسم و بعد هم برم لالا. فردا احتمالا روز خسته کننده ای باشه چون بعد از آموزشگاه برای گرفتن مدرک موقت باید بلافاصله برم دانشگاه. احتمالا ناهار هم نتونم بیام خونه. 

همینا دیگه 

به زهره هم زنگ زدم که جواب نداد. 

شب بخیر..

۹ مرداد

سلام 

امروز صبح دقیقا ساعت یک ربع ۱۰ بیدار شدم و کلی خوشحال بودم که تا این موقع خوابیدم!
بعدم هم صبحانه خوردم و دراز کشیدم تا خستگی خوابم در بره!:دی 

تا ظهر همینجوری بیکار تو خونه می چرخیدم و به همه کرم میریختم و خونه ی جوجه رو هم تمیز کردم. کمی هم آنلاین بودم و وبلاگ آپ کردم. ناهار ماکارونی بود که خواهری مشغول آماده کردنش بود و کلی از دست شلخته بازی های من حرص می خورد.  نگار زنگ زد و برای سه شنبه ی آینده که مهونی دوره ای دارن دعوتم کرد که من گفتم اگه زهره و پدیده بیان منم میام. بعدم زنگ زدم به زهره که بگم بگه نمیاد تا منم به همین بهونه بپیچونمش!

منتظر بودیم که داداشی بیاد برای ناهار تا باهم باشیم که ساعت دو زنگ زد و گفت دستش بند شده و مشتری داره و نمیتونه بیاد. منم سالاد درست کردم و ناهار رو خوردیم و من ظرفها رو شستم و کمی با خواهری گپ زدیم و خندیدیم و بعد هم خوابیدیم تا ۴. بعدش با هم آهنگ گوش می کردیم و حرف می زدیم. داداشی همون حدودا بود که اومد و رفت یه دوش گرفت و غذاشو خورد و دراز کشید تا برای مهمونی سرحال باشه. آخه نوبت مهمونی قرض الحسنه ی زهره خانوم بود. من که ماه قبل تهران خونه ی خانومی اینا بودم. خلاصه ساعت ۷ بود که آماده شدیم و رفتیم.  

تا ما رسیدیم خاله محبوبه و خانواده ی آقانعمت اومده بودن. بعد از ما هم دیگه کم کم همه اومدن و زهره خانوم با بستنی و بیسکوئیت و چای پذیرایی کرد. بعد هم که همه اومدن قرعه کشی کردن و به اسم امید پسر زری خانوم در اومد که تازه امشب من همسرش رو دیدم. اه اه اه انقده بدم میاد بی سر و صدا میرن یکی رو میگیرن و بعد یهو میان میگن این زنمونه یا این شوهرمونه! برای همینم من اصلا محل نذاشتم و فقط یه سلام کردیم و همین! تبریک و اینا هم نگفتم! برعکس من عاطفه کلی خوشحال شد که به اسمشون در اومده! ایش! (پلید شدم)! 

بعد هم شام که چلو کباب بود خوردیم به اضافه ی سالاد و دوغ و نوشابه و اینجور مسائل! من و عاطفه هم که از همون اول دیگه همش با هم بودیم. کلی حرف زدیم و خندیدیم. باز هم از کشتارهاش توی آزمایشگاه تعریف می کرد و منم چندشم میشد و دعواش می کردم (آخه جنین شناسی می خونه). 

ساعت ۱۰.۵ هم بلند شدیم و خداحافظی کردیم. البته بعد از شام هم کیک خامه ای آوردن و چای. با خاله محبوبه اینا همزمان خداحافظی کردیم و قرار گذاشتیم بریم کوه صفه و رفتیم و خیلی شلوغ بود و جای پارک پیدا نکردیم و از همونجا خداحافظی کردیم و اومدیم خونه. سر راه هم کمی میوه خریدیم. تا رسیدیم من زنگ زدم خونه ی خاله و اون اکانت دانشگاهی که عاطفه می خواست بهش دادم. الانم آنلاینه و داریم چت می کنیم.  

کم کم میرم لالا 

شب بخیر 

(توتو برگشت):-*

۸ مرداد

سلام 

امروز سومین جلسه ی کلاسم بود. 

مثل همیشه پسرا شر و شیطون و داد و بیداد و دعوا! من طفلکی هم نه دلم میومد بهشون چیزی بگم نه می تونستم زیادی بهشون رو بدم. این بود که همش داشتم تذکر می دادم. 

امیرحسین و علی آخرش یه کاری دست خودشون و من می دن! 

هیچی خلاصه تا ۹.۵ که با پسرا کلاس داشتم و ساعت بعدیم هم با دخترا بود که واقعا عالی کار می کنن. حتی وقتی من بهشون استراحت می دم یا می خوام درس رو استپ کنم خودشون می گن نه خانوم بازم کار کنین باهامون. خداییش خیلی حال می ده آدم شاگرد درسخون داشته باشه هااااا!!
دیگه تا یازده و ربع هم با دخترا کلاس داشتم. وسط دوتا کلاس هم که پانزده دقیقه وقت استراحت داریم خانوم عامری زاده رفت برای خودش و من و آقای نجار زاده شربت و بیسکوئیت آورد.  

بعد از کلاس ها هم زودی برگشتم خونه و خدا رو شکر می کردم که محل کارم اینقدر به خونه نزدیکه! تا رسیدم مدام سرگیجه داشتم. یه کمی نشستم پای کامپیوتر دیدم اصلا نمی کشم! رفتم دراز کشیدم و یه چلچراغ هم گرفتم دستم. خیلی گرسنه بودم اما ترجیح دادم چیزی نخورم تا داداشی بیاد و ناهار بخوریم. یه کمی هم چرت زدم! بعدم داداشی اومد و ناهار (عدس پلو) خوردیم و بعد خواهری مشغول شستن ظرفها شد و منم چپه مرگ شدم تا ۵ عصر. البته وسطش هی بیدار می شدم و دوباره خوابم می برد و خواهری هم تیکه مینداخت که ماهی خانوم بیدار میشه یه سر میزنه و دوباره میره لالا! 

عصری هم که آنلاین بودم که پدیده زنگ زد و حدود یکساعت و نیم حرف زدیم!!:دی دیگه مامان و بابا به جای اینکه تذکر بدن کلی خندشون گرفته بود که ما چرا اینهمه حرف میزنیم! خب بابا کلی حرف پیش میاد دیگه! مثلا بعد از یکساعت می خواستیم خدافظی کنیم که در لحظات آخر پدیده از سرزمین موجهای آبی پرسید و نیم ساعت دیگه اضافه شد! 

بعد کمی وبلاگهای دوستان رو خوندم و بعد هم نماز و رستگاران و انبه و اینا!
الانم دیگه خیلی خسته هستم و احتمالا برم لالا! 

شب بخیر 

دیشب دوباره مامان اینا پلیس بازی داشتن سر این همسایه ی مردم آزار که بالاخره موفق شدن پلیس رو بکشونن اینجا! شنبه هم قراره به طور جدی تری پیگیری کنن بلکه شرشون رو بکنن!
همینا دیگه! 

ما رفتیم!