´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۴ مرداد - آموزشگاه


سلام 

امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم و توی رختخواب بودم هنوز که اون خانومی که هم فامیلی من بود و توی تاکسی باهاش آشنا شدم بهم زنگ زد. یکی از آشناهاشون یه موسسه ی فرهنگی و هنری داره که زبان هم تدریس می کنن و از من برای همکاری دعوت کرد. البته درست شب عقد فهیمه که ما توی باغ و وسط مجلس بودیم بهم زنگ زد که من گفتم فعلا مشهدم و اومدم اصفهان میام سر می زنم. دیگه امروز زنگ زد و گفت برم. خوشبختانه این آموزشگاه درست سر کوچه ی ماست و من از بس که محلهایی کاریم دور بوده به خونه٬ واقعا خوش خوشانم میشه اگه برم اینجا. البته اگه بپسندم! 

خلاصه ساعت ۱۱ بود که رفتم و آموزشگاه رو پیدا کردم و وارد شدم و آقایی بود جوان که مشغول صحبت با تلفن بود و منو با اشاره ی دست دعوت به نشستن کرد. بعد از حدود ۱۰ دقیقه که رضایت داد٬ من خودمو معرفی کردم و خیلی سریع شناخت و احوالپرسی گرمی کرد و از سوابق کاریم پرسید و بعد هم یه فرم داد پر کردم و بعد از نیم ساعت صحبت های مختلف٬ خداحافظی کردم و رفتم. هنوز زیاد دور نشده بودم که زنگ زد به موبایلم و گفت اگه ممکنه بیاین سوابقتون رو بنویسید. منم همراه بابا که سرکوچه دیده بودمش رفتم و بابا رفت بانک و منم مجددا رفتم آموزشگاه و سوابق کاریم رو به صورت مکتوب نوشتم و رفتم بانک سر کوچه که بابا اونجا بود. یه کمی با بابا صحبت کردم و چون بابا چندجای دیگه هم کار داشت من برگشتم خونه. هوا خیلی گرم بود. قرار بود تا شب یا فردا صبح بهم خبر بدن که چه سطحی رو تدریس کنم. 

داداشی که اومد ناهار سبزی پلو با ماهی قزل خوردیم و من میز رو جمع کردم و خواهری هم ظرف ها رو شست و رفتیم دراز کشیدیم. 

کار منم که این روزها شده تقدیر... 

وقتی بیدار شدم دیدم همزادم (همون خانوم هم فامیل-هم رشته و همسایه) زنگ زده رو موبایلم که خواب بودم و بهش زنگ زدم جواب نداد. 

پای کامپیوتر بودم که ساعت ۶.۵ زنگ زد و گفت الان بزنگ آموزشگاه مسئول بخش زبان آموزی هست و باهاش حرف بزن که هرچی زنگ زدم کسی جواب نداد.  

دیگه تا شب گاهی پای کامپیوتر بودم. به پدیده زنگ زدم که بیرون بود و گفت اومد میزنگه. به نگار هم زنگ زدم و یه نیم ساعتی حرف زدم. بعد مرضیه اومد پشت خط که نزدیک یکساعت هم با اون صحبت کردم و بعد هم پدیده اومد پشت خط مرضیه!! یک ساعتی هم با اون حرف زدم و دیگه وقتی مامان و بابا اومدن از نماز منم حیا کردم و تلفن رو قطع کردم!  

بعد هم با خانومی و سمیرا و مینا و یکی دوتا دیگه از دوستام چت کردم تا رستگاران. با اینکه زیاد حوصله ی فیلم دیدن ندارم اما چون اینو دنبال می کنم رفتم چند تا انبه شستم برای خودم و خواهری و مامان و بابا. بعد از فیلم هم می خواستم وبلاگم رو آپ کنم که دوزار حال و حوصله برام نمونده بود. برای همین حدود ساعت ۱۲ خوابیدم.

۳ مرداد - دلم می خواد به اصفهان برگردم...

سلام 

امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدیم و دیدیم که مامان اینا میگن بریم! منم موافق بودم چون قرار بود برم که به این آموزشگاه سر بزنم که نزدیک خونمون بود و ازم دعوت به کار کرده بودن. و این مشروط بر این بود که من به استراحت کاملم برسم تا اخلاقم سگ نباشه! 

خلاصه وسایل رو جمع و جور کردیم و زنگ زدیم آژانس و منتظر سهیل شدیم که چمدون که عقب ماشین مونده بود بیاره و بعد از خداحافظی از بچه ها راه افتادیم به سمت ترمینال.
راننده ی آژانس تا خود ترمینال با بابا حرف زد و از خودش گفت و اینکه مامانش غلام رضا کردتش و از این حرفا.  

بلافاصله سوار اتوبوس سیرو سفر ساعت ۱۲.۵ شدیم. اتوبوس نصفش خالی بود و ما هم دیگه حالی به حولی!
اول من و خواهری کنار هم بودیم و بابا و مامان هم کنار هم اما بعد هرکس روی یک جفت صندلی خوابید به جز من که موزیک گوش می کردم و یاد خاطره ها... 

مارال نگه داشت و رفتیم سیب  زمینی سرخ کرده و همبرگر سفارش دادیم برای ناهار و خوردیم. بعد هم با خواهری دوتا عکس گرفتیم و سوار شدیم و راه افتاد اتوبوس.  

ساعت ۶.۵ هم رسیدیم اصفهان. 

داداشی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه بعد از دوهفته! دلم برای اتاقم و جوجم یه ریزه شده بود. دیگه همگی دراز کشیدیم و استراحت کردیم. نادر هم پیام داد و خبر رسید گرفت و گفت خودش و عمو فردا میرن باغ به مدت یک هفته.  

بعد هم کلی تلفنی حرف زدیم و بعد من اومدم یه سر به وبلاگ های دوستام زدم و بعد هم رستگاران دیدیم و خوابیدیم. 

با تشکر فراوان از آرش عزیز که توی این یک هفته قبول زحمت کرد و برام آپ خالی میزد تا من روزهای تقویم روزشمارم رو از دست ندم و امروز موفق شدم خاطرات سفر رو هم در تاریخ های خودشون بنویسم. 

آرش جان یه عالمه مرسی!

۲ مرداد - بازگشت به تهران

 سلام

ساعت 5 هم مامان اینا بیدار شدن. ما هم شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل و دیگه ساعت پنج و نیم نادر بیدار شد ماشین رو آماده کرد و وسایل رو با کمک بابا گذاشت توی ماشین و بعد از خداحافظی از خانواده ی عمو رفتیم سوار شدیم به سمت راه آهن.

وقتی رسیدیم نادر به بابا کمک کرد و چودان ها و سایر وسایل رو از ماشین گذاشتیم بیرون و در آخرین لحظات نزدیک بود ساک بچه ها جا بمونه که نادر با زدن چند تا بوق توجهمون رو جلب کرد و من برگشتم برداشتم و رفتیم وارد راه آهن شدیم.
بعد از چک کردن بلیت ها رفتیم سوار قطارمون شدیم که مثل دفعه ی قبل تندرو بود.  

خانومی و خواهری و مامان و بابا کنار هم بودن و طبق معمول اینجانب سرراهی و اضافی بودم که کنار یه زن و شوهر میانسال بودم و رو به روم هم یه آقا پسر جوان سیخ تو پریز بود که مثل خودم از اول تا آخر راه هندزفری تو گوشش بود. دیگه گاهی با این خانومه و شوهرش حرف میزدم گاهی که دلم برای دوقلوها تنگ میشد می رفتم به اونطرفی ها سر میزدم یکی دوبار هم توی خواب من و این آقای فشن پاهای همدیگه رو لگد می کردیم و بعد به روی خودمون نمی آوردیم! صبحانه هم مثل راه رفتنمون بود کره و پنیر و مربا و چای شیرین و نون. ناهارم که خوشبختانه با یک درجه ارتقا٬ از این چیکن های آماده ی چی کا بود که داغ کرده بودن و در بسته های یک نفره ساعت ۱۲ دادن که خوردیم به همراه نوشابه و ژله و ماست و نون.  

باز هم تهویه مشکل داشت و خیلی گرممون بود. حدود ساعت ۲ رسیدیم تهران و شوهر خواهر گرامی اومد دنبالمون و رفتیم خونه. بلافاصله همگی خوابیدیم و یه استراحت تپلی داشتیم.  

عصری هم چیزایی که سهیل از مصر آورده بود به اضافه ی عکس ها و فیلم هاش رو دیدیم و لذت بردیم.  

شب سهیل از بیرون شام چلوکباب و چلو جوجه خرید و دور هم خوردیم. بعد هم کمی تلویزیون دیدیم و حدود ۱۲ بود خوابیدیم با یک دنیا خستگی و دلتنگی و خاطره...