´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۰ اردیبهشت

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۱۰ بیدار شدم. خانومی و مامان بیدار بودن و داشتن به بچه ها میرسیدن و صبحانه می خوردن. منم یه لیوان شیر داغ کردم و با عسل خوردم. ضعف عمومی که داشتم بهتر شده بود. 

یه کمی آشپزخونه رو مرتب کردم و بعدش رفتم سراغ جوجه ها. خیلی دلم میخواست ترجمه ای که دیروز آقای ناصری برام فکس کرده بود رو انجام بدم اما اصلا حوصله نداشتم. ترجیح دادم با جوجه ها بازی کنم چون ترجمه همیشه هست اما بودن در کنار جوجه ها غنیمته شدیدا! 

ناهار کلم پلو بود که مامان اینا مشغول آماده کردنش بودن. من و خانومی هم حرف میزدیم و سر به سر مامان میذاشتیم و سه تایی می خندیدیم! 

وقتی اذان گفتن نماز خوندم و طی همین عملیات محیرالعقول رکوع و سجود یه پرز رفت تو چشمم که تا یکساعت بعد رسما آسفالت شده بودم! هرکار ی می کردم در نمیومد. بالاخره طی عملیات شبانه روزی تیم عملیاتی خودم تهنایی! موفق شدم غافلگیرش کنم! 

ناهار رو دور هم خوردیم و از دست ستاره که با دست رفت توی کاسه ی ماست و خیار کلی خندیدیم. 

بعد از ناهارم مامان نی نی ها رو برد حمام و منم مشغول عکس گرفتن بودم و حال میکردم. با کمک خانومی خشکشون کردیم و لباس بهشون پوشوندیم. (تا حالا این فعل رو ننوشته بودم!پوشوندیم!!:دی) 

بعدم ظرفارو شستم و رفتیم خوابیدیم. من استثنائا زود خوابم برد و زود هم بیدار شدم. وقتی بیدار شدم شوهرخواهر از اداره اومده بود و رفت که بخوابه. کتاب این یازده تا که مجموعه ی یازده داستان کوتاه از ویلیام فاکنر هست رو دست گرفتم تا بخونم. نمیتونم در برابر وسوسه ی کتابها مقاومت کنم. 

شوهر خواهر که بیدار شد با خانومی رفتن بیرون خرید. من و مامانی هم موندیم با جوجوها. خانومی از بیرون زنگ زد و پیشنهاد ذرت مکزیکی و بستنی میوه ای داد که من و مامان هردوشو رد کردیم. کمی بعد رسیدن خونه. غذای بچه ها رو دادیم و با تلویزیون سرگرم بودیم. با خواهری هم تلفنی صحبت کردم و حال جوجمو پرسیدم. می خواست آبشو عوض کنه که سر همین موضوع کلی خندیدیم! 

بعد هم یکی دوتا فیلم دیدیم و بعد مشغول تغییر دکوراسیون شدیم و فرشی که چند روز قبل شسته بودیم و پهن کردیم و جای مبل ها رو هم تغییر دادیم. 

بعد هم آخرای فیلم کبرا یازده رو دیدیم و الانم بچه ها توی رختخوابن که بخوابن و خانومی و همسرش مشغول شام هستن. مامان هم رفته لالا. منم به زودی همسنگرش میشم!! 

 

همینا دیگه 

 

شب بخیر. 

 

 

************ 

سونجوقکم! امروز برای اولین بار با دندونای تازه جوونه زده ت انگشتای خاله ماهی رو گاز گرفتی... 

ستاره ی نازم٬ وقتی میای بغلم هرچی مامان جون بهت میگه بیا نمیری بغلش و محکم می چسبی بهم و با دهن باز ذوق میکنی. الانم دستت رو گرفتی به مبل و ایستادی خودت تنهایی. آره قربونت برم. 

 

عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتونم

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 02:54 ب.ظ

کلا تو ۸ ساعت بیداری ۱۶ ساعت خواب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد