´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۹ اردیبهشت- کسالت+آیس پک!!!

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۷.۵ بیدار شدم اما تا ۱۰ توی رختخواب بودم. بدن درد شدیدی داشتم به خاطر پیاده روی های سنگین دیروز توی نمایشگاه. صدای بچه ها و مامان و خانومی رو میشنیدم اما عاطفه تا ساعت یازده خوابیده بود. صبحانه ی مختصری خوردم چون اصلا میل نداشتم. بعد هم با عاطفه و بچه ها سرگرم بودم. مامان و خواهری مشغول انجام کارا بودن و منم نعناع خشک و گردو آسیاب کردم. بعد هم با عاطفه مشغول صحبت شدیم و با بچه ها بازی می کردیم. مامان و خواهری هم  مشغول تهیه ی ناهار شدن که ماهی سفید شکم پر بود. ساعت حدود سه و نیم بود که ناهار آماده شد و دور هم منهای شوهر خواهر که هنوز سر کار بود خوردیم. اواخر ناهار بود که سهیل هم اومد و بچه ها خواب بودن. منم همچنان بدنم به شدت درد می کرد و کمی هم کسالت شبیه سرماخوردگی داشتم. برای همین حدود ساعت ۵ بود رفتیم با عاطفه دراز کشیدیم. عاطفه خوابش برد اما من فقط درازکشیدم تا یکساعت بعد که خاله زنگ زد به گوشی عاطفه و دیگه بیدار شد و باهم کمی صحبت کردیم. بعد هم عاطفه آماده شد که بره خوابگاه چون فردا کلاس داشت و باید تا قبل از ساعت ۹ می رسید خوابگاه. خانومی و سهیل هم چون بیرون کار داشتن بردن برسوننش و حدود ساعت ۷.۵بودکه رفتن و هنوزم نیومدن. منم بلافاصله یه قرص مسکن خوردم چوندیگه بدن درد و سر دردم قابل تحمل نبود.  

بعدم رفتم بخوابم که نتونستم و یک ساعت بعد از اتاق اومدم بیرون و با مامان کمی هندونه خوردم تا یه ذره از حرارت بدنم کم بشه. احساس می کنم تب دارم. امیدوارم سرماخوردگی نباشه که اصلا حوصله شو ندارم! 

الانم مامان داره جومونگ میبینه و بچه ها هم دارن باهم بازی میکنن و برای هم ذوق می کنن. 

فکر کنم بعد از فیلم برم بخوابم بلکه یه ذره حالم بهترتر بشه!! 

 

همینا دیگه  

 

*** 

بعدا نوشت: 

 

شب که خانومی و سهیل برگشتن ساعت یازده بود و از اونجایی که هیچ چیزی توی خونه ی این زن و شوهر شنگول قابل پیش بینی نیست! دیدیم آیس پک شاهتوت و پرتقال خریدن و اومدن!  

والا مام راسیاتش اسمشو شنیده بودیم اما خودشو از فاصله ی کمتر از ده متری ندیده بودیم!:دی این ده متر هم فاصله ی خیابون تا آیس پک فروشی بوده!!!

والا! 

جوونای حالا چی می خورن ما ها چی می خوردیم!! 

خلاصه نشستیم نصفه شبی به آیس پک خوری! جاتون خالی عجب چیزی هم بود ها! 

قدرت خدا! 

ندید بدیدی هم عالمی دارد ها! 

بعدشم با یه خاطره ی تکرار نشدنی(!!!) گرفتیم خوابیدیم! حدود ساعت یک بامداد.

 

شب بخیر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد