´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۶ اردیبهشت- تهران سیتی!!

سلام 

امروز کله ی سحر با صدا زدن های مامان از خواب بیدار شدم و هرکاری کردم چشمام از ۵۰ درصد بیشتر باز نمیشد! 

همینجوری شروع کردیم حاضر شدن چون باید ساعت ۸.۵ نهایتا ترمینال میبودیم تا بلیتی که رزرو کرده بودیم برامون نگه دارن. خلاصه تا ساعت ۸ که من فقط دور خودم می چیرخیدم و هی فکر میکردم که چی بردارم و چی جا گذاشتم! 

آخرشم با حرص دادن مامان و بوق بوق زدنهای بابا که توی ماشین منتظرمون بود راه افتادم همینجور خوابالو خوابالو!! 

تو راهم هی غر زدم که آخه چرا اقده برای صبح زود بلیت میگیرین خب؟؟! 

ساعت هشت و نیم رسیدیم ترمینال و ساعت نه هم سوار اتوبوی پرتقالی رنگ اصفهان آر‍‍ژانتین شدیم و با بابا خداحافظی کردیم. جامونم درست صندلی پشت یخچال اتوبوس بود و خیلی عالی و راحت بود. من تاحالا این قسمت از اتوبوس رو تجربه نکرده بودم! کلی جامون گشاد بود!! 

فیلم «همیشه پای یک زن در میان است» رو گذاشت که هم تکراری بود هم جالب نبود. بنابراین من چلچراغ میخوندم و مامان هم چون فیلمو ندیده بود نگاه کرد.  

بعد از فیلم هم یه عالمه با مامان گپ زدیم و خندیدیم و من که خودمو برای معین گوش کردن در راه آماده کرده بودم و هندز فری و آره و اینا، شانس تپلم زد و راننده موجود باحالی از آب دراومد و از اول تا آخرین لحظه معین گذاشت و ما بسی بسیار مشعوف گشتیم و حال و حول در فرمودیم و هراز گاهی دچار فراموشی و نسیان شده و میزدیم زیر صدایمان و با هشدار مادرمان به هوش می آمدیم و شانس آوردیم به قول مولانا یا یکی تو همین مایه ها دامنمان از دست نبرفت!!!:دی 

قم هم برای استراحت و قدم زدن و غیره(!!!) نگه داشت و من با تلفن صحیت کردم و کمی با مامان راه رفتیم که خستگی پاهامون در بره.  ساعت یک ربع به سه هم رسیدیم تهران اما تا ساعت 4 توی ترافیک بودیم تا وارد شهر بشیم. شوهر خواهر بسیار گرامی مان هم منتظرمان  بود و تا رسیدیم دیدارها تازه شد و راه افتادیم سمت خونه. چشمای منم اصرار عجیبی روی همون 50درصد صبح داشتن و ثابت کردن مرد هستن چون حرفشون از اول صبح یکی بود!!!:)) 

خلاصه سر راه به سفارش خانومی شیر هم خرید شوهر خواهر و رسیدیم خونه و ووووووووووووویییییییییییی جوووووووووووووووجهههههههههههههه!!!! 

اوه ساری! اول خانومی!!:دی (آخه به من و مامانی گفت دیگه شماها واسه نی نی ها میان اینجا نه ما! منم گفتم شمارو که زیاد دیدیم که! تکراری شدین دیگه)!!!! 

خلاصه من و مامان تا نیم ساعت مشغول خوردن جوجه ها شدیم و بعد لباسهامونو عوض کردیم. سهیل هم مجدد برگشت اداره. 

یکی دو ساعت بعد هم برگشت. یه کم با بچه ها بازی کردیم و بعد که خوابشون برد ما هم که خسته بودیم خوابیدیم یه نیم ساعتی و بعد با صدای گریه ی بچه ها که از صدای رعد و بارش باورن و تگرگ شدید ترسیده بودن بیدار شدیم.

 دور هم مشغول بازی با نی نی ها و گپ و گفتمان شدیم. یکی دوتایی هم فیلم دیدیم و شام عدس پلو خوردیم که خیلی هم چسبید چون من و مامان ساعت دوازده توی اتوبوس یکی یه ساندویچ کوکو با گوجه خوردیم که البته اونم چسبید! 

بعد هم یه فیلم سینمایی دیدیم و الانم جوجه ها خوابیدن. 

منم که همچنان 50 درصدم!! 

 

الان مشغول صحبتیم. 

باشد که بخسبیم!! 

 

شب بخیر

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی ربیعی چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:54 ب.ظ http://www.roozmarg.blogsky.com

سلام

سبک نوشتنت خوبه

فکر کنم همشهری باشیم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:10 ق.ظ

جوجه میخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام!!

ببخشید شما؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد