´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۱اردیبهشت-مراسم سالگرد...

سلام 

امروز قرار بود ناهار همگی خونه ی مامان بزرگ باشیم به مناسبت سالگرد وفاتش. صبح ساعت حدود هشت و نیم بیدار شدم و بلافاصله مشغول ترجمه شدم. خیلی دلم می خواست که این کار امروز تموم بشه که خب نشد! 

تا ساعت یازده و نیم مشغول بودیم و بعد همگی آماده شدیم که بریم. دایی با خانواده ش اونجا بودن. ما که رسیدیم خاله منصوره هم با خانواده رسیده بودن. کمی بعد از ما هم خاله محبوبه اینا اومدن به اضافه ی عاطفه که چندروز پیش از تهران اومده بود و آقا مهدی شوهر ندا که زودتر از بقیه اومده بود. مستقیما از بوشهر اومده بود که دوره ی طرحش رو اونجا می گذرونه. 

خلاصه همه دور هم جمع شدیم تا ساعت یک به جز خاله صدیق و دوتا دختراش (خانوم دکتراش) که هنوز توی راه بودن. 

زنگ زدن به دایی و گفتن ما یه قسمت از مسیر رو گم کرده بودیم و دیرتر میرسیم و شما ناهارتونو بخورین و منتظر ما نشین! ما هم حدود ساعت ۲ بود که ناهار رو خوردیم. چلوکباب و جوجه کباب که جوجه رو خود دایی درست کرده بود. 

بعد از ناهار هم خونه رو دوباره کاملا مرتب کردیم که خاله اینا هم رسیدن. کمی بودیم و دیدارها تازه شد و بعد قرار شد بریم سرخاک. ما اومدیم خونه تا میوه ها و سایر وسایل پذیرایی رو برداریم و نماز بخونیم و بعد ساعت سه بود که رفتیم باغ رضوان. فامیل نزدیک همه بودن به اضافه پسر عموی مامان اینا و خانواده ش. کم کم بقیه هم اومدن. همه ی فامیل. نوید هم زیارت عاشورا و قرآن و چند تا دعای دیگه خوند. 

تا ساعت ۶.۵-۷ هم برگشتیم خونه.  

من باز بلافاصله مشغول ترجمه شدم اما بقیه یه کمی خوابیدن. بعد هم که ساعت ۱۰ فیلم حضرت یوسف آخرین قسمتش بود نشستیم دیدیم و چایی خوردیم و از رعد و برق ترسیدیم! بارون و رعد و برق بسیار شدیدی در جریانه و کامپیوتر هم از شوک رعد و برق یه بار ری استارت شد! 

الانم که اومدم اینجا و به شدت خسته هستم و خواهم خوابید. 

شب بخیر... 

 

*************

امروز با اینکه کلی با بچه های فامیل گپ زدیم و بقیه رو دیدیم و دور هم بودیم٬ برای من اصلا روز خوبی نبود. من خیلی به مامان بزرگ وابسته و دلبسته بودم. اونم منو خیلی دوست داشت. همیشه می گفت همه ی نوه هام عزیزن اما ماهی یه چیز دیگه س. مامان بزرگ برای منم یه چیز دیگه بود. همه ی کودکی و خاطراتم بود. عشقم بود. همیشه پنجشنبه ها می رفتم پیشش و شب باهم تا صبح گپ می زدیم. یادش بخیر چقدر می خندوندمش. همیشه می گفت ماهی که میاد اینجا غم و غصه ها و درد و مریضی هام از اون در میرن بیرون. می گفت جرات ندارم با ماهی از دردام بگم چون زودی بهم میگه از خونه میندازمت بیرون! وقتی توی امتحانا نمیتونستم پنجشنبه ها برم پیشش٬ می گفت پس کی میای منو از خونه بندازی بیرون... 

خیلی دلم براش تنگ شده. امروز وقتی می دیدم توی خونه ش بعضی جاها رو خاک گرفته دلم از غصه می ترکید. خیلی تمیز و نظیف بود. به نامرتبی و  کثیفی آلرژی شدیدی داشت. به شدت حساس بود که وقتی میریم خونه ش با بقیه بچه ها بخوایم شلوغ کاری کنیم و جایی رو کثیف کنیم و زباله بندازیم. خیلی ماه بود. 

جای جای خونه رو که میدیدم برام یه عمر خاطره زنده می شد. فوت مامان بزرگ برای من خیلی گرون تموم شد. وقتی امروز سرخاکش گریه می کردم عاطفه اومد و درحالی که می خواست آرومم کنه گفت این راهیه که همه میریم. اما من نمیتونم اینقدر راحت با این موضوع کنار بیام. کاش می تونستم. اما هنوزم اصرار دارم که مرگ یه نامردیه ار طرف خدا در حق ما. یا نباید مرگ می بود یا ما نباید اینقدر وابسته و عاطفی باشیم. ای ندوتا در کنار هم واقعا درد آوره. 

بعد از گذشت یکسال هنوز بعضی شبا مخصوصا پنجشنبه ها با گریه می خوابم... خدا رحمتت کنه... کاش این داغ برای منم سرد بشه... 

 

چی دارم می گم من امشب ؟ درد دلم گرفته ناغافل!
 

شب بخیر...

نظرات 1 + ارسال نظر
خانومی شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:49 ب.ظ

دل منم خیلی براشون تنگ شده. این چند روزه یا هر وقت یادشون میفتم گریه امونم نمیده. وقتی فهمیدن دارم مامان میشم با حسرت گفتن: یعنی زنده میمونم تا بچه ات رو ببینم؟
ای کاش...

الهی قربونت برم باز ما سر مزارشون بغضمونو خالی کردیم اما تو...
فدات شم مامان بزرگ از همه بیشتر بچه هاتو دیده مطمئن باش گلم
اما واقعا گاهی دلتنگی امونمو می بره
کاش بیشتر هواشو داشتم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد