´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۹ دی-سفر مامان به تهران

سلام 

امروز صبح ساعت نه بیدار شدم و مشغول درس شدم. مامان مشغول تهیه ی ناهار (لوبیا پلو) بود و خواهری و داداشی هم که رفته بودن سر کار.  صبح مامان سفارش سبزی داد به اونجایی که برامون پاک و خورد می کنن. کمی هم اسفناج و کرفس و اینا گرفت تا خودشون پاک کنن. مشغول بودن و یه کمی هم با بابا کل کل کردن و منم کلی خندیدم از دستشون. خیلی باحالن این دوتا!

ظهر خانومی زنگ زد و گفت سجاد دوباره مریضه. هممون خیلی ناراحت و نگران شدیم مخصوصا بخاطر سابقه ی بیماری ستاره که اینم مشابهش بود. خواهری و داداشی که اومدن ناهار رو خوردیم و آخراش بود که خانومی زنگ زد و به مامان گفت اگه میتونه و حالشو داره بره تهران. مامان و بابا برای فردا برنامه ریزی کردن که مامان بره. وقتی خانومی اینجوری گفت دیگه مامان سریع وسایلشو جمع کرد و ما هم همگی کمک کردیم. 

قرار شد شب برن سبزی ها رو بگیرن بابا و داداشی. زنگ زدن ترمینال بلیت رزرو کردن برای دو و نیم اما ساعت یکربع به دو بود و ساعتش رو عوض کردن برای چهار. جمع و جور کردیم و وسایل لازم رو براش گذاشتیم. ساعت سه و نیم به همراه داداشی رفتن ترمینال.  

دل هممون گرفته بود و شدیدن نگران حال آقا سجاد کوچولومون بودیم. دیگه نخوابیدیم. من یه سر آنلاین شدم و مطلبی که برای شاگردام می خواستم پیدا کردم. روی فلش ذخیره کردم و سیستم رو خاموش کردم و مشغول تصحیح رایتینگ های شاگردام شدم. دیگه اذان رو که گفتن نماز خوندم و رفتم آموزشگاه. آ.ت اومده بود از سوریه و احوالپرسی کردم و با اینکه گفته بودم نمیگم زیارت قبول اما دل مهربون خرم طاقت نیاورد و گفتم!
بعد هم گفتم که برای پس فردا میان ترم می ذارم. اونم قبول کرد بدبخت!  

رفتم کلاس که یه نفر غایب بود. درس رو دادم و گفتم که پس فردا امتحانه و دلم میخواد یه هدیه ی خوب برای تولدم بهم بدین که همون نمره های خوبتونه. بچه ها هم تبریک گفتن و گفتن ما کادو میاریم اما نمره ی خوب نه!:دی 

منم گفتم اگه کادو بیارین دیگه من مجبور میشم نمره ی خوب بدم دیگه!:))
خلاصه. وسط کلاس که بچه ها دوتا دوتا مشغول مکالمه بودن٬ رفتم فایل رو دادم به ت تا پرینت بگیره. بعد هم آورد سر کلاسم. منم دادم به بچه ها درحالی که برای کم کاریاشون داشتم سرزنششون می کردم. 

با خ عامری هم حرف زدم و گفت می خواد خریدامو ببینه گفتم دوشنبه نشون می دم. 

سر راه کارت شارژ گرفتم و امانتی رو به صاحبش تحویل دادم و دوتا مداد آرایشی هم خریدم و با اندکی هله هوله رفتم خونه. خواهری وبابا شیرشنگول (:دی) درست کرده بودن. کمی آش هم گرم کردم و خوردم. داداشی که اومد شام براش گرم کردم. مدام هم تلفنی با تهران در تماس بودیم. مامان راس ساعت ده رسید تهران و بعد هم سهیل زحمت کشیده و رفته بود دنبالش.  

سجاد رو برای آزمایش برده بودن بیمارستان. 

برای سلامتی همه ی مریضا مخصوصا مریضای کوچولو مخصوصا این دوتا دسته گل نازمون خیلی دعا کردیم.  

دیگه حس درس نداشتم. امروز تقریبن چیز زیادی نخوندم. 

اینترنتمونم که قطع شد!
شب خوش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد