´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۴ مهر

سلام 

امروز صبح ساعت ده بیدار شدم و همه بیدار بودن و همچنان به من می گفتن شلمان!
صبحانه خوردم و حسابی با بچه ها بازی کردم.  

مامان مشغول تهیه ی ناهار بود به همراه خانومی. ناهار ماهی و میگو بود با سبزی پلو.  

دیگه ما سرگرم بودیم با بچه ها و تی وی و مجله و غیره! 

کار خاصی نکردیم تا ناهار که دور هم با کلی شوخی و خنده خوردیم. بعد هم خواهری ظرفها رو شست. مامان و خانومی رفتن سر خاک مامان بزرگ. من هم دراز کشیدم. یکساعت بعد برگشتن و منم خوابم نبرده بود و رفتم حسابی بچه ها رو چلوندم! خانومی گفت بریم رفاه که هیشکی پایه نبود. برای همینم من و خودش دوتایی رفتیم میدون نقش جهانو شیرینی و صدف خریدیم و سرراهم یه ساندویچ خریدیم و دوتایی با هرهر و کرکر خوردیم و برگشتیم خونه.  

شام پیراشکی کمی از دیشب بود + سبزی پلو از ظهر + دلمه از قبل+ کوکوی سبزی که تازه درست کردیم و خوردیم دور هم. دیگه خانومی اینا هم کم کم آماده شدن و ساعت یازده و نیم بود که رفتن در میان کلی دلتنگی و غصه... 

شب خوش

۲۳ مهر

سلام 

امروز صبح ساعت ده بیدار شدم. دلم می خواست بازم بخوابم اما نمیشد دیگه! همینجوریشم هر کی از دم در اتاق رد می شد بهم می گفت :«شلمان»!! 

خلاصه پا شدم و صبحانه ی مختصری خوردم و بعدش با بچه ها بازی می کردم و گاهی می رفتم توی آشپزخونه. شاگردم دم دمای ظهر زنگید و گفت که امروز چون سرماخورده نمیاد که منم ازش نگیرم. منم از خدا خواسته قبول کردم آخه خودمم هنوز حالم خوش نبود.   

داداشی و شوهرخواهر صبح زود رفته بودن بیرون خرید. خانومی هم ظهر رفت پیششون.

ناهار چلو مرغ بود که مامان آماده کرد و حدود ساعت دو خوردیم. آخه خانومی و شوهرش و داداشی ساعت دو بود که اومدن. 

بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم و دراز کشیدم. بقیه هم خوابیدن. به جز ستاره و سجاد که حسابی قبراق و سرحال بودن و نمی خوابیدن تا بالاخره یکساعتی طول کشید و خوابیدن و ماهم خوابیدیم. حدود ساعت ۵ بیدار شدم. همه بیدار بودن. بعد از ناهارم باز مسکن خورده بودم و حسابی گیج بودم. کمی با بچه ها بازی کردم . قرار بود خاله منصوره بیاد دیدن بچه ها و خانومی که حدود ساعت ۶ اینا بود اومدن. ساعت هفت و ربع من آماده شدم که برم کلاس. خاله اینا هم بلند شدن که برن. قبلش خانومی بلال درست کرد و خوردیم.  

رفتم سرکلاس. چون بین تعطیلی بود سه تا غایب داشتم. درس رو دادیم و بیشتر کلاس به بحث آزاد گذشت. خوب بود. بعد از کلاس هم آ.نجاری سی دی کارتون یوسف رو که بهش داده بودم ببینه بهم برگردوند و منم دادم به آقای مالکی که یکی از شاگردهای خوب و مودب و با شخصیتم هستش. کمی هم دم در صحبت کردیم و بعد رفتم سرکوچه دیدم بابا نیست. منم راه افتادم به سمت خونه و توی کوچه بابا رو دیدم که با عجله داره میاد سمتم و برام دست تکون میده. منم براش دست تکون دادم و گفتم :«فکر کردی اگه نیای دنبالم من نمیام خونه؟ نخیرم! من آدرس خونه رو نوشتم و گذاشتم تو جیبم! دادم به آقا پلیسه و منو آورد خونه!» کلی خندیدیم و گفت حواسم نبوده به ساعت.  

رسیدم خونه دیدم خانومی داره پیراشکی درست می کنه. نذاشت کمکش کنم. حدود ساعت ده بود که آماده شد و خوردیم. فیلم دلنوازان رو هم که مامان ضبط کرده بود دیدم. 

بعد هم تا ساعت یازده دوازده بیدار بودیم. سجاد خوابیده بود اما ستاره نمی خوابید و سرحال بود. مدام از صندلی ها و مبلمان می رفت بالا. یهو از روی کاناپه افتاد پایین. خیلی دلمون براش سوخت. کلی گریه کرد و تا یه عالمه وقت آروم نمیشد. من و خواهری هم عذاب وجدان داشتیم اما کاری از دستمون بر نمیومد آخه ماشالا یه جا بند نمیشد و حرکاتش قابل پیش بینی نبود. 

خلاصه ساعت یک بود که بالاخره خوابید و ما هم خوابیدیم.

۲۲ مهر- ***!!!

سلام 

امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم و هنوزم خیلی کسل بودم. رفتم یه ذره تخم مرع همراه با خانومی خوردم و یه عالمه بچه ها رو چلوندم و حال کردم. بعدهم یه کمی توی آشپزخونه بودم و کمک مامان اینا می کردم. آخه بابا می خواست برای ناهار کباب درست کنه. دیگه با بچه ها سرگرم بودیم و منم زیاد حالم خوب نبود و بیشتر استراحت می کردم. قبل از ناهار ظرفهایی که توی ظرفشویی جمع شده بود شستم و بعد هم ناهار آماده شد و خوردیم و کلی گپ زدیم  و خندیدیم. بعد هم ظرفها رو خواهری شست و منم رفتم دراز کشیدم. یه قرص مسکن خوردم. اصلن حالم خوب نبود. کلی ضعف داشتم. یک ساعتی خوابیدم اما بیدار شدم و با اینکه همه خواب بودن دیگه نتونستم بخوابم. اعصابم داغون بود. خیلی اذیت می شدم. ساعت ۵ بود که بقیه هم بیدار شدن و با بچه ها بازی می کردیم. من رفتم دراز کشیدم و داشتم چلچراغ می خوندم که خانومی اومد پیشنهاد داد بریم پارک. من که حالم اصلن مساعد نبود و با مشورت با مامان تصمیم گرفتم که نرم. بقیه داشتن آماده می شدن که آ.کاظمی زنگید و برای ادامه ی کار آگهی شون به کمک من احتیاج داشتن برای همینم تصمیم گرفتم برم و اونجا پیاده شم و بعد به مامان اینا ملحق شم.. 

با خواهری رفتیم شرکت و من همون آقایی که صدامو رکورد کرد و آ.کاظمی و دو نفر دیگه رو دیدم. برای ترجمه ی زیرنویس ها کمک کردم و حدودن ۱۵دقیقه طول کشید و بعد با خواهری با تاکسی رفتیم پیش مامان اینا. دوتا پفک و پاپ کورن خریدیم و خوردیم و بچه ها رو تاتی بردیم چون هوا کمی سرد بود رفتیم تا برگردیم خونه. سر راه داداشی یه سر رفت تا محل کارش و بعد هم رفتیم خونه. تا رسیدیم خانومی بلال درست کرد و خوردن. من و خواهری هم کورن فلکس با شیر خوردیم. فیلم دلنوازان رو هم دیدیم و بچه ها هم حسابی شیطنت کردن و بعد هم اومدم اینجا. راستی به پدیده هم زنگ زدم جواب نداد. 

فعلن.