´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱ مرداد - آخرین بیت سفر..


سلام 

دیشب بنا بر پاره ای دلایل تا ساعت ۴-۴.۵ صبح بیدار بودم و نمیتونستم بخوابم. حدود ۵ خوابیدم تا ۹ که دیگه همه بیدار شدن. وقتی رفتم پایین دیدم زن عمو بی بی طاهره و سعیده اومدن. سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم سر سفره ی صبحانه. صبحانه خوردن من هم برای همه عجیب بود چون یه تیکه نون اندازه ی کف دستم برمی داشتم و با پنیر می خوردم و بلند می شدم! اونا توقع داشتن مثل خودشون صبحانه رو اندازه ی ناهار بخورم! 

هیچی خلاصه ما با اینا نشستیم به صحبت و مامان و بابای زرنگ هم باز رفتن حرم. خیلی دلم می خواست منم برم اما حالم خوب نبود.  

سعیده اینا رفتن و من هم بیشتر دراز می کشیدم و با بچه ها حرف می زدم. 

ساعت یک مامان و بابا اومدن و عمو هم اومد و همگی حاضر شدیم و رفتیم خونه ی عمه مهری که امروز ناهار اونجا دعوت داشتیم. خانواده ی ما و عمو کاظم و عمه مهری و شوهر فهیمه همگی دور هم بودیم و کلی گپ می زدیم و می خندیدیم.  

زودی سفره انداختن و عمه غذای بسیار عالی و محلی «قرمه» رو برامون درست کرده بود. البته چون روغنش زیاده سعی کردم کم بخورم با اینکه خیییییییییییلی خوشمزه بود و هنوز مزه ش زیر زبونمه. بابا و نادر هم از نونی که چرب شده بود نخوردن و نادر دادش به باباش. هرکاری کردم که بتونم عمو رو رژیم بدم نشد! 

اما نادر گفت که ۷کیلو کم کرده (از بعد از اینکه اومده بودن اصفهان عید و من برای رژیم راهنماییش کردم) و نفیسه هم ۵کیلو کم کرده بود. 

خلاصه بعد از ناهار با اینکه همه از من می خواستن که استراحت کنم(کسالت زیادی داشتم) اما دلم نمیومد از جمع جدا بشم و برم دراز بکشم. بعد عاطفه فیلم مسافرت عیدشون که ایران گردی بود و اصفهان هم اومدن برامون گذاشت و کلی خندیدیم از دست کارای عمو که ادای خوابیدن ناصر و نادر و فهیمه و نفیسه و زن عمو رو در می آورد و دیگه خونه با صدای قهقه های ما رفته بود رو هوا!! وای که چقدر حال کردیم. فهیمه هم که تمام راه رو خواب بود و چون شوهرشم داشت فیلم رو میدید و بهش می خندید کلی خجالت می کشید! بعد از فیلم سفر فیلم تولد فاطمه (دختر امیر) رو گذاشتن که اونم جالب بود. بعد هم ملت متفرق شدن.

پسرا تلویزیون می دیدن و خانومها هم بیرون بودن. من داخل کنار بابا نشسته بودم و از شوخی های نادر و امید می خندیدیم با بابا. بعد هم مامان گفت بریم حرم که خانواده ی ما آماده شدیم  و به اتفاق دوقلو ها رفتیم. بعد از کمی زیارتنامه خوندن نماز مغرب و عشا به جماعت ونده شد که من و خواهری هرکدوم یکی از بچه ها رو نگهداشتیم و مامان و خانومی و بابا نماز رو به جماعت خوندن. 

بعد از نماز نمیدونستیم که بریم خونه ی عمه مهری یا عمو کاظم چون نمیدونستیم که زن عمو اینا هنوز خونه ی عمه هستن یا خونه یخ ودشون. برای همینم زنگ زدیم خونه ی عمه مهری که دیدیم همه اونجان و با یه تاکسی دربست رفتیم تا اونجا.  وقتی رسیدیم دیدیم عمه فاطمه و فریبا به اضافه ی همه ی خانواده ی عمو احمد اومدن که ما رو ببینین و دور هم باشیم. 

بابا و خانومی به همراه نادر رفتن برای خرید نبات و آبنبات و زعفران و ... 

ما هم که با بچه ها سرگرم بودیم. نادر عمه فاطمه رو برد رسوند (آقا نادر آژانس فامیلن آخه)!

شب زمزمه ی رفتن به طرقبه شروع شد و اولش زیاد جدی نبود و کم کم بچه ها اصرار کردن. دیگه قرار شد بریم و ساعت حدود 11 بود که از خونه زدیم بیرون. نمیدونم چرا بد جوری دلم گرفته بود. من توی ماشین محمد عمه به همراه بابا و عمه و امیرحسین و ابراهیم بودم.  وقتی بابا به آهنگ رپی که محمد گذاشته بود گیر داد، محمد آهنگ رو عوض کرد و «تقدیر» شادمهر اومد و حسابی بغضم تحریک شد و اشکم سرازیر شد... 

یه جور عجیبی دلم گرفته بود. دلم می خواست تنها باشم. حالا امیر حسین هم مدام حرف می زد و زبون میریخت و منم نمیدونستم چطوری از سرم بازش کنم که حداقل عمه متوجه اشکام نشه. خیلی دلم پر بود. از زمین و زمان شاکی بودم بدون اینکه بدونم دقیقا چمه؟؟! 

اونجا هم که رسیدیم دقیقا همینطور بودم. دخترا هم که می پرسیدن چته می گفتم به خاطر کسالته و چیز مهمی نیست.  

وقتی همه دور هم بودیم و باز من گرفته بودم، نادر اس ام اس زد که چی شده دختر عمو؟ چرا قهری؟ 

منم همون قسمت از آهنگ شادمهر که همش توی ذهنم بود براش فرستادم :«دلگیرم از این شهر سرد / این کوچه های بی عبور...»   

بچه ها به صورت گروهی می رفتن خرید و گردش و منم پیش مامان و زن عمو که بچه ها رو توی آغوششون خوابونده بودن موندم.  

دیگه بعد از نیم ساعت از بس عاطفه اصرار کرد رفتیم یه فروشگاه عتیقه و لوازم تزئینی و کلی نگاه کردیم و درموردشون حرف زدیم. بعد هم ادکلن آشنای امریکا رو دیدم که چندین سال ازش میزدم و دوتا خریدم. 

بعد هم بچه ها کلی لواشک و پفک و هله و هوله خریدن که من اصلا میل و اشتها نداشتم. سوار شدیم و رفتیم همون جایی که دفعه ی قبل با نادر و مونا و نفیسه و خواهری رفتیم و نادر برامون بستنی خرید، باز هم نادر و امید و امیر سفارش بستنی و فالوده گرفتن و رفتن بخرن. هرچی من گفتم چیزی میل ندارم نادر گفت نمیشه بقیه بدشون میاد! دیگه منم مگنوم سفارش دادم. بستنی ها رو آوردن و با کلی شوخی و خنده بین بچه ها خوردیم و خواهری چند تا عکس هم گرفت. دیگه ساعت 2.5 بود که از همه ی فامیل خداحافظی کردیم و به همراه نادر و شوهر فهیمه دوتا ماشین شدیم و برگشتیم خونه ی عمو. من و زن عمو و بابا و خانومی با ماشین نادر بودیم که توی راه خانومی بلال دید و منم قبلا که خودمون رفته بودیم طرقبه و نادر پیشنهاد بلال داده بود، گفته بودم که بلالی ما فقط خانومیه. برای همینم نگه داشت تا بره برای خانومی بلال بگیره! 

بعد هم دیگه رفتیم خونه و حدود ساعت 3 رسیدیم و مامان و بابا و بچه ها و خانومی و زن عمو و نادر و امیرحسین خوابیدن و من و نفیسه و فهیمه و خواهری توی اتاق پایین مشغول صحبت شدیم. آخه ما ساعت 5:50صبح بلیت قطار داشتیم به تهران. برای همینم دیدیم ارزش نداره بخوابیم و بهتره این چند ساعت رو باهم باشیم. فهیمه هم ساعت 4:30 با یه بسته چیپس خلالی به جمعمون اضافه شد و ما ساعت چهارو نیم صبح چیپس می خوردیم و گپ می زدیم و غیبت می کردیم.  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد