´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۸ تیر - جشن عقد فهیمه


سلام 

صبح ساعت 9 بیدار شدیم و تقریبا همه مخصوصا خانواده ی عمو در تکاپو بودن و مشغول تهیه ی سایر وسایل و لوازم مورد نیاز برای جشن امشب. زن عمو هم یکی دوبار رفت برای پرو لباسش و بالاخره قبل از ظهر بود که با نادر رفت و لباسش رو گرفت. نفیسه هم تلفنی به نادر گفت تا شنل لباسش رو بگیره. خود لباس رو دیشب گرفته بود که خوشگل بود.  

خواهری هم خونه ی عمه صدیق بود و گفته بود که میاد اما بعد گفت عصری قبل از رفتن میاد. من رفتم که جوراب بلند سفید بگیرم برای خودم که لباسم تا روی زانوم بود. مامان و زن عمو و خانومی هم سفارش جوراب دادن و رفتم خریدم. همه راضی بودن به جز خانومی که یه خط با ماژیک روی جورابش بود و با نفیسه باهم رفتیم که عوض کنیم و یه باره نفیسه برای خانومی از آرایشگاه نزدیک خونشون نوبت گرفت. بعد هم برگشتیم خونه و نفیسه بلافاصله حاضر شد و رفت آرایشگاهی که فهیمه صبح ساعت 9 رفته بود. زن عمو برای ناهار خورشت بادمجون و ماهیچه گذاشته بود و مرغ هم از دیروز بود. من زیاد اشتها نداشتم و یه کمی خالی خوردم. مامان و نادر هم مرغ خوردن (نادر گفت بادمجون دوست نداره-بی سلیقه!) بعد از ناهار هم چون هیچکس نبود خودم سفره رو جمع کردم و همه ی ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم . خانومی ساعت 3.5 آماده شد و رفت آرایشگاه. زن عمو هم حمام بود و من کمی با نادر در حین ظرف شستن گپ زدم و بعد که زن عمو اومد بیرون منم رفتم بالا جلوی کولر دراز کشیدم. البته نخوابیدم چون فرصتی برای خواب نبود. خانومی و خواهری اومدن و شروع کردیم به آماده شدن.از خانواده ی عمو فقط نادر مونده بود که  حسابی تیپ زده بود و لامصب عجب چیزی شده بود! ساعت 7 هم با نادر رفتیم تا در خونه ی عمه مهری و از اونجا به اتفاق امیر و خانواده ش رفتیم به سمت باغی که جشن اونجا برگزار می شد. 

محل با شکوهی بود و جمعیت هم خیلی زیاد بود. باغ به دوقسمت محل پذیرایی و لمکده تقسیم شده بود که ما اول رفتیم لمکده و بچه ها رو گذاشتیم روی تخت و آش رشته گرفتیم و خوردیم. بعد هم رفتیم سراغ فهیمه و بهش تبریک گفتیم. آرایشش زیاد جالب نبود چون خود فهیمه (و کلا بچه های عمو کاظم) خیلی خیلی خوشگلن و اصلا نیازی به این مدل آرایش های عجیب و غریب ندارن. تمام پشت چشمش سیاه سیاه بود و با اینکه چشماش درشته خیلی ریز به نظر میومد. اما موهاش خوب شده بود. لباس و سفره عقدش هم قشنگ بود. 

ما نشستیم پیش خانواده ی عمه صدیق و البته با بقیه هم قبلش سلام و احوالپرسی کرده بودیم. زهره ی عمه فاطمه هم که به تازگی عقد کرده دیدیمش. (همونی که به خاطر حرف مفت زدن زیادی توی زمستون که رفته بودیم مشهد حسابی سر جاش نشوندمش). 

پذیرایی هم شامل بستنی و شیرینی و شربت و میوه بود و هرکی هم دوست داشت آش و چایی هم بود و دیگه همگی مشغول بزن و بکوب بودن و ماهم مشغول گپ زدن و من پیش نرگس و نیر بودم و حسابی صحبت می کردیم و می خندیدیم. بعد هم خانواده ها و فامیل هردوطرف اومدن و هدایای عروس و داماد رو دادن و ساعت 2 بامداد هم شام رو آوردن که چلو مرغ بود و زیاد جالب نبود چون به علت طولانی شدن مراسم کمی سرد شده بود. 

برگشتیم خونه ساعت 3 بود و تا اذان صبح با زن عمو حرف می زدیم و می خندیدیم و نماز صبح رو خوندیم و ساعت 5 صبح خوابیدیم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد