´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۶اردیبهشت-***


سلام 

صبح ساعت ۹ بیدار شدیم و من طبق معمول نیم ساعتی وول زدم و بعد پا شدم. ساعت ۹.۵ رفتم حمام و یه دوش یک ساعت و نیمه گرفتم!
ساعت یازده هم صبحانه خوردم و کم کم حاضر شدم. ساعت یک ربع به دوزاده هم وسایلمو جمع و جور کردم و راه افتادم. 

مثل هر روز با اتوبوس و هندزفری در گوش. به این نتیجه رسیدم که به شدت آدم گریز شدم. وقتی سوار اتوبوس میشم یا نمیشینم و با فاصله از آدما وایمیستم یا اگرم می خوام بشینم محل نشستنم رو جوری انتخاب می کنم که حداکثر یه طرفم آدم نشسته باشه! 

حالا امروز از بخت بد ما نشستم روی صندلی وسط ردیف آخر و یه خانومه هم خودشو چپوند بین و من و دختر بغل دستیم. چون مسن بود دلم نیومد اعتراض کنم اما همچنین نشسته بود که حتی نتونستم بلندشم واستم! 

واه واه که تا مقصد حرص خوردم و حالت تهوع داشتم... 

رسیدم نمازمو خوندم و کارایی که باید انجام بدم رو از نظر گذروندم. بعد هم ناهار خوردیم که مقداری از چلوکباب های دیروز بود به اضافه پلو قیمه. 

بعد هم یه استراحت چند دقیقه ای کردم و کارمو شروع کردم. 

مشتری هام امروز خیلی زیاد بودن. خیلی سرم شلوغ بود. بازم خوبه که از ظهر میام و قبراق و سرحالم و دیگه استرس صبح زود بیدار شدن ندارم! واقعا مکافاتی بود ها! 

بعد هم آقای امیری اومد و هی میرفت و میومد و با آقای ناصری صحبت می کرد.  

از ساعت ۵ احساس می کردم زیاد حالم خوب نیست. قرص مسکن هم خوردم.

تا ساعت ۸ مشغول بودم و یکی دوتا ترجمه تحویل دادم. برای یه اوسکل هم ترجمه هاشو تایپ کرده بودم زنگ زدم بیاد ببره گفت من دستنویس می خوام!!!! خدایا... مرسی! 

ساعت ۸ هم راهی خونه شدیم. سر راه برای خواهری کارت شارژ گرفتم که سفارش کرده بود. 

وقتی رسیدم همه به جز داداشی بودن. مامان اینا تی وی میدیدن و خواهری هم سرگرم بود. منم مجهز شدم و استراحت کردم. 

شام هم نخوردم اما یه کاری رو برای اولین بار توی عمرم انجام دادم!!!:دی 

نمیگم که! 

کلی خندیدیم با خواهری. 

همون موقع ها هم پدیده زنگ زد و یه یک ساعتی باهم حرف زدیم. 

ساعت حدود ۱۱.۵ هم خوابیدم. 

 

زت همگی زیات!

۵ اردیبهشت

سلام 

امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدیم. تا ساعت ۱۰ وول میزدم و بعد هم دیگه پا شدم و به خودم رسیدم. غذا برای امروزم برداشتم و ساعت یک ربع به دوازده از خونه زدم بیرون. 

طبق معمول هم با اتوبوس رفتم تا شرکت. 

ساعت یک بود رسیدم و یه کمی کارایی که باید انجام بدم رو بررسی کردم و نمازمو خوندم و بعد هم رفتیم برای ناهار. 

من برای هردومون چلوکباب برده بودم. از دیشب یه عالمه غذا اضافه اومده بود. 

بعد از ناهار هم استراحت کردیم و عصری مشغول کار شدم. یکی دو تا کار ترجمه ی دیگه هم برام رسید. چایی با شیرینی هم خوردم و کلی سرحال شدم. 

آقای امیری هم اومده اینجا و با آقای ناصری داشتن چندتا دستگاه رو تست می کردن. 

تا ساعت ۸ مشغول بودیم.ساعت ۸ من رفتم فروشگاه لوازم تحریر و برای بابا که چند روزی بود سفارش داده بود برچسب خریدم. بعد هم راه افتادیم به سمت خونه. سر راه من دوتا باقلوا خریدم باز! 

وقتی رسیدم خونه مامان و بابا جومونگ می دیدن و خواهری هم تازه از پایین اومده بود بالا. 

منم یه کمی استراحت کردم و یه عالمه هله هوله شامل باقلوا٬ سالاد و چیپس خوردم! 

به قول پدیده یادم رفته توی رژیم چقدر حسرت خوردم! باز دارم شیطونی می کنم!
بعدشم که اومدم آنلاین و با یکی دوتا از دوستا گپ زدم. 

الانم کم کم میرم بخوابم. 

خیلی خسته هستم 

 

شب خوش!

۴اردیبهشت- قرض الحسنه

سلام 

امروز صبح ساعت ۱۰ پاشدم و خواهری همچنان خواب بود. دیشب ساعت حدود ده و نیم بود که رسید اصفهان. به مدت دوهفته تهران خونه ی خانومی بود. بی سر و صدا کارا رو شروع کردیم و من مواظب بودم که خواهری بیدار نشه و به استراحتش برسه. ساعت یازده بود که بیدار شد. 

من میوه ها رو شستم و بعد هم اتاق و بقیه ی خونه رو مرتب کردم. وسایل سالاد و سایر ظروف و وسایل مورد نظر رو هم با کمک بابا آماده گذاشتم. 

مامان هم مشغول آماده کردن ناهار بود که سبزی پلو با کوکو سبزی بود. داداشی حدود ساعت یک اومد و رفتیم برای ناهار. 

بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم و رفتیم همگی یک ساعت استراحت کردیم و خوابیدیم.  

عصری هم من شروع کردم به آماده کردن سالاد. بقیه هم داشتن سالن رو آماده می کردن. 

مامان هم اومد کمک من و باهم سالاد رو درست کردیم و من توی دیس ریختم و بعد هم سس مایونز برای سالاد آماده کردم. بعد هم لباس پوشیدیم و آماده شدیم. اولین گروه مهمونا ساهت یک ربع به ۷ اومدن که خانواده ی دختردایی مامان (زری خانوم) بودن. بعد هم کم کم بقیه اومدن و تا ساعت هشت تقریبا همه اومده بودن. خاله محبوبه هم زود اومد حدود ساعت ۷ بود که اومدن و من و احسان و داداشی و خواهری و فاطمه هم مشغول صحبت و خنده بودیم. پذیرایی هم به عهده ی داداشی و احسان بود. 

ساعت ۸:۱۵ هم داداشی و احسان رفتن شام رو از همون رستورانی که سفارش داده بودیم بگیرن. چلوکباب برای ۵۰ نفر و مثل همیشه ۲۰ سیخ کباب اضافه تر و حالی به حولی!:دی 

ساعت حدود ۹ بود اومدن. همون موقع قرعه کشی کردن و من قرعه رو درآوردم و به اسم خاله محبوبه هم دراومد! انقدر ذوق کردم که برای خودمون اینهمه ذوق نکرده بودم! آخه خاله اینا برای گرفتن ماشین جدیدشون به این پول نیاز داشتن.خیلی خوشحال شدم.

 سفره انداختیم و مشغول شام شدن مهمونا. من و داداشی و خواهری و بابا و مامان هم توی آشپزخونه بودیم و نظارت بر سفره داشتیم که چیزی کم و کسر نباشه. 

وقتی که غذارو خوردن و تموم شد٬ اول از همه رضوان خانوم اومد توی آشپزخونه و شروع کرد به ظرف شستن. من هم اضافه های غذا و سالاد رو جمع و جور می کردم.  

خلاصه هرکسی مشغول کاری بود. صنم ظرفها رو خشک می کرد٬ خواهری ظرف می شست٬ احسان ظرفها رو مرتب می کرد و منم که به هرکسی که لازم بود کمک می کردم. 

بعد از اینکه آشپزخونه مرتب شد دوباره چای و میوه بردیم. اولین گروه آقا نعمت و خانومش بودن که بلند شدن که برن. بعد هم دایی مامان (که من عاشقشم) و پسرش و عروسش و بقیه هم دیگه کم کم بلند شدن. 

همه رفتن به جز خاله محبوبه که به اصرار ما و تمایل خودشون موندن. فیلم حضرت یوسف هم شروع شده بود. همه نشستن به دیدن. البته من و احسان ٬ خاله و داداشی٬ مامان و خواهری و محمدآقا و بابا دو به دو مشغول صحبت بودیم و تنها کسی که با جدیت فیلم میدید فاطمه بود که از پس ساکت کردن ما بر نمیومد! 

بعد از فیلم هم رفتن. ما هم همگی لباس عوض کردیم و با چایی از خودمون پذیرایی کردیم و راجع به مهمونی حرف زدیم و اینکه چقدر خوب شد به اسم خاله اینا در اومد. 

بعدم من جوجه ی قشنگم رو از اتاق مامان و بابا به اتاق خودمون منتقل کردم و الان چون دیده که به محیط آشنای خودش برگشته به شدت داره آواز می خونه و خواهری دیوونه شده!کدی 

منم که دیگه می رم لالا! 

 

شب خوش